ویرگول
ورودثبت نام
زهرا رضایی
زهرا رضایی
خواندن ۴۰ دقیقه·۱ سال پیش

اشتباهات وحشتناکی که رابطه هامو نابود میکنه

www.zehndarmani1.ir

به نام خالق عشق

نویسنده: روانشناس زهرا رضایی

(داستانها تلفیقی از تجربیات کاری سالهای مشاوره، خلاصه کتابها ومقالات به روز و تخصصی روانشناسی و سبک های درمانی متعدد و آموزش های تکنیکهای درمانی است)

"امیدوارم بهترین تاثیر رو روی زندگی شما داشته باشه وشروع معجزه ی تغییر زندگیتون باشه"

اشتباهات وحشتناکی که رابطه هامو نابود میکنه

(موثر در درمان بیماری مهرطلبی و مشخص شدن علت فروپاشی رابطه ها ، آموزش مهارتهای ضروری در حفظ روابط عاطفی و راهکارهای درمان مهرطلبی)

به جهنم که اینم رفت

ولی لامصب داغونم کرد، له ام کرد و رفت

با این که خیلی سعی میکنم کمرم رو صاف و قامتم رو محکم نشون بدم

ولی هر دفعه که رابطه هام تموم میشه، واقعا داغون میشم

تا مدتها درگیر اینم که ، من چی کار کردم، اون چیکار کرد

ریز به ریز رابطمون رو با ذره بین تحلیل میکنم و هر چی بیشتر فکر میکنم بیشتر گیج میشم

نمیدونم شاید منم زیادی احساساتی ام

مردم ماهی یه بار رابطه ای رو شروع و تموم میکنن ، عین خیالشونم نیست

ولی من واقعا این مدلی نیستم

من زندگی رو جدی تر این حرفها میدونم که بتونم به این راحتی با هر مشکلی کنار بیام

نمیدونم شایدم زیادی زندگی رو جدی گرفتم

یا شایدم زندگی منو زیادی فشارم داده که این طوری شدم

من تو یه خانواده ی سرشار از مشکل، بی احساس و سرد، پا به این دنیا گذاشتم و قد کشیدم

پدر و مادر من به ظاهر آدم بزرگ بودن

ولی اندازه ی یه بچه پنج ساله هم مهارت درست حرف زدن، با محبت رفتار کردن رو نداشتن

تو خونه ما برای هیچ مشکلی راه حلی که همه راضی باشن و کار درست باشه پیدا نمیشد

همه چیز بر اساس زورگویی و یا مصلحت اندیشی یکی بود که خودشو رئیس میدونست

که این جنگ قدرت همیشه بین پدر و مادرم و بعدها بچه ها بر پا بود

متاسفانه هیچ کس سر جایگاه خودش نبود


www.zehndarmani1.ir

پدر و مادرم اصلا توان اداره ی زندگیشون رو نداشتن

تنها کاری که بلد بودن درگیری های شدید و لجبازی کردن سر موضوع های عادی ای که روزانه تو همه ی خونه ها پیش میاد بود

بعد هم قهر کردن های طولانی مدت

سخت گیری های شدید تو زمینه های پول، مذهب و پوششمون

به ما حتی آزادی های عادی که اون موقع ها عرف بود رو هم نمیدادن

انقدر که جو و فضای خونه سنگین بود، اغلب حتی از دلخوشی های ساده و خنده های یواشکی بچگیمون هم محروم بودیم

تو خونواده ما نیازهای اولیه ی یه آدم مثل محبت دیدن، حمایت شدن، مهارت های ارتباطی یاد دادن به بچه ها

آموزش دیدن برای زندگی بهتر ، اعتماد به نفس دادن به بچه ها، حس ارزشمند بودن بدون قید و شرط اصلا معنا نداشت

ذره ای خبری از اینها نبود

همیشه میشنیدیم که اگر حرف گوش کنی

اگر درس بخونی ...، اگر این کارو کنی ...، اگر مطیع باشی و نافرمانی نکنی

و هزاران اگر دیگه ، اون موقع بچه خوبی هستی

نمیدونم شایدم ندونسته به ما احساس گناه و سرزنش میدادن که، همیشه باید بیشتر تلاش کنی تا ما راضی باشیم ازت یا دوستت داشته باشیم

شایدم من این طوری برداشت کرده بودم

متاسفانه خودشونم که کلکسیون افسردگی و وسواس و خشم و ترس و تعصب و بی سیاستی بودن

شایدم اونها هم گناهی ندارن

شاید اونها هم خودشون قربانی آدمهای ناآگاه دیگه ای بودن

ولی اشتباهشون این بود که تو سراسر زندگیشون هیچ تلاشی برای آگاه شدن از مشکلات زندگیشون حل کردنشون نکردن

وقتی دو نفر بدون هیچ اطلاعات و مهارتی از مدیریت زندگی، خانواده تشکیل بدن

با هزاران مشکل حل نشده ی شخصیت خودشون، به زندگی مشترکشون مدام بچه اضافه کنن

خوب نتیجه اش همین میشه دیگه

جالب این جاست که اونها مستقیم و غیر مستقیم مسئولیت تمام بدبختی های زندگیشون رو هم مینداختن گردن بچه ها، مخصوصا من

من که چون بچه ی اول خانواده بودم ، بیشتر مسئولیتها گردن من بود!!

تو سن کم ، من شدم مسئول آروم نگه داشتن خونه

کم کم تلاش کردم اشتباهات والدین و بعد به ترتیب بچه های بعد خودم رو اصلاح کنم

واقعا از لذت کودکی، بعد نوجوونی و بعد جوونی و الان از کل زندگیم هیچ چیز نفهمیدم

نمیتونم منکر این بشم که حس ناجی بودن و حمایت و کمک کردن به دیگران واقعا برام لذت بخش بود

حس ناجی و حامی بودن، بهم حس ارزشمند بودن و هویت داشتن رو میداد

ولی....

اون موقع ها به خودم افتخار میکردم که با این سن کم تونستم حلال مشکلات خانواده ام باشم

حالشون رو بهتر کنم و بحران هاشون رو جمع و جور کنم

ولی در عوض خلاء هایی هم تو زندگی خودم درست کردم که اون موقع اصلا متوجهش نبودم

کم کم که تو این شرایط بزرگ شدم و رشد کردم

یه چیزایی رفت تو مغز لعنتی من

دیگه هم در نیومد و شد سبک فکر و زندگی من

دائما تو لحظات سخت زندگیم، مثل نوار ظبط شده این جملات رو تکرار کردم به امید اینکه اینها همون شاه کلید موفق بودن تو هر رابطه ایه

اما افسوس الان فهمیدم همین باورهای افراطی ، نابود کننده های اعتماد به نفس من و خراب کننده ی رابطه هام هستن

باور اینکه تو همیشه باید آدم خوبه ی ماجرا باشی

همیشه انقدر به محبت کردن و حمایت کردن و تحمل کردنت ادامه بده، تا طرف مقابلت یه روزی بالاخره متوجه بشه

به امید اون روز که قدرتو بدونه و عاشقت بشه، هر چیزی رو تحمل کن

با تحمل کردن و محبت کردن و کنترل کردن آدمها هر خصوصیت بدی و هر مشکلی حل شدنیه

همین روش رو تحت هر شرایطی ادامه بده!!

من دیوانه واقعا باور داشتم که اعتیاد آدمها، پرخاشگری، سردی و بی محبتی، بی فکری و عدم مسئولیت پذیری، بی بند و باری و خیانت کاری، حتی بیماری های روحی افراد هم با همین فرمول قابل حل شدنه

بعدها فهمیدم که چقدر این باور خطرناکه!!

همیشه بزرگتر از سنم فکر می کردم

همیشه به نفع عزیزانم و بعد کم کم حتی غریبه ها، از خودم، نیازهام و خواسته هام گذشته ام

این من بودم که تو خانواده ، حداقل تمام تلاشم رو میکردم کم و کاستی هارو جبران کنم و مشکلات همه رو حل کنم

همیشه این من بودم که همه رو درک و رعایت میکردم




الانم که بزرگ شدم تحصیلاتم رو ادامه دادم، شغل خوبی پیدا کردم و واقعا آدم به نسبت موفقی هستم

فکر میکردم دیگه به آرامش میرسم

اما نمیدونم چرا انقدر انتخاب های عاطفیم پر خطا و دردسرسازه برام و باز هم روی آرامش رو نمیتونم ببینم

انگار چون هیچ وقت نتونستم پدر و مادرم رو به آدمهای پر محبت و حامی تبدیل کنم

دنبال آدمهای پر مشکل و سرد میگردم تا اونها رو تغییر بدم و به آرامش برسم

انگار بهتر کردن زندگی دیگران رو رسالت زندگی خودم میدونم

فکر کنم من واقعا تو حل کردن پازل گذشته ام گیر کرده ام

هر چقدر هم این گیر کردن طولانی تر میشه، بیشتر دارم به حال و آینده ی زندگیم گند میزنم

دیگه واقعا وقتشه، شاید دیرم شده و باید پرونده ی مشکلاتم رو ببندم تا به اون موفقیتی که همیشه آرزوش رو داشتم برسم

الان که فقط دارم درجا میزنم

خرابی رابطه های عاطفیم ، رابطه با همکارام و دوستام و حتی خانواده ام

روی کار و تحصیلاتمم تاثیرش رو گذاشته

سالها مقاومت میکردم که پیش روانشناس نرم

فکر میکردم خیلی ضایع و مسخره اس که من که همه ارزش وجودم رو به کمک کردن به دیگران میدیدم الا خودم از کسی کمک بخوام

فکر میکردم کمک خواستن یعنی پذیرفتن اینکه اوضاع خیلی خرابه

نباید بپذیرم اوضاع رو نمیتونم مدیریت کنم، باید دووم بیارم و تحمل کنم

خودمو گول میزدم که زمان خود به خود همه چیز رو درست کنه

فکر میکردم ناجی یعنی من، یعنی چی که یکی دیگه ناجی من باشه

چطور میتونم یه روانشناس رو بپذیرم؟؟

همچنان دوست داشتم حال خراب خودمو، زندگیمو انکار کنم

ولی دیگه واقعا فایده ای نداشت و دیگه بریده بودم

بالاخره تصمیمم رو گرفتم و پیش روانشناس رفتم

مشاورم بعد از گرفتن اطلاعات زندگیم و تمام باورهام

برای اطمینان بیشتر از تشخیصش تست سنجش میزان مهرطلبی رو هم ازم گرفت

بعد از جمع بندی صحبتهام و تفسیر تستم نتیجه ی تحلیل هارو بهم گفتن

درباره ی این بیماری و علل و شرایط خانوادگی و اجتماعی و سبک باورهایی که این مشکل رو ایجاد میکنن توضیح دادن

ایشون برام توضیح دادن که این مشکل تقریبا تمام جنبه های زندگی آدمها رو تحت تاثیر قرار میده و متاسفانه بیشتر وقتها هم تخریب میکنه

مشاورم کمکم کرد به تمام باور های عمیقم و حس هایی که از کودکی تو عمق ذهنم رفته بود شک کنم و کم کم تغییرشون بدم

میدونم کارش خیلی سخته

درمان کردن کسی که سر از مشکل خودش در نمیاره و سختشه تغییر کنه خیلی سخته

الان که مشکلم رو متوجه شدم و برای درمان اقدام کردم

راستش یکم شوکه شدم

انگار تمام باورهام که یه عمر بهشون ایمان داشتم یهویی فرو ریخت

من یه خصوصیات شخصیتی دارم که همیشه مطمئن بودم، من رو از بین آدمهای اطرافم، خاص و متمایز ومتفاوت و خیلی اوقات الگو برای دیگران میکرد

با همه ی دردسرهاش و عذاب هاش دوستش داشتم و یه جورایی بهش افتخار هم میکردم

ولی دیگه متوجه شدم که یه نوع بیماریه

بیماری مهرطلبی!!

الان خیلی چیزهارو فهمیدم

فهمیدم یکی از علت های خراب شدن رابطه هام اینکه، به جای اینکه تو ابتدای رابطه آروم پیش برم و تلاش کردن طرف مقابلم ، برای بدست آوردن من و نگه داشتن رابطه رو هم ببینم

بذارم اونم به ارزش رابطمون پی ببره و قدر بدونه

انقدر شور محبت کردن و انرژی گذاشتن و تلاش کردن واسه رابطمون رو درمیاوردم که

دل طرف رو بدجوری میزنم و اونم بهانه گیریهاش برای تموم کردن رابطه شروع میشد

حالا من بودم که می افتادم دنبالش تا تلاش کنم رابطمون رو درست و حفظ کنم

هر چی بی محلی و بی توجهی بیشتری هم از طرف مقابلم میدیدم و بیشتر عاشق میشدم و بیشتر از خودم و خواسته هام میگذشتم

همیشه من تلاش کننده برای درست کردن مشکلات رابطمون بودم

اوایل رابطه راضی بودم که انقدر سمبل فداکاری و گذشت و تلاشم

البته فقط اوایل رابطه!!

بعدش کمرم زیر بار مسئولیتی که گردنم می افتاد یا خواسته هایی که خودم ایجادشون کرده بودم خم میشد

نمیدونم چرا رفته تو مغز من که با عشق شدیدی که خرج کسی میکنم میتونم معجزه کنم و مشکلات اون رو که هزار تا ریشه ی عمیق داره رو با معجزه ی عشق شفا بدم و حل کنم

انقدر به محبت افراطی و بدون توجه به درست و غلط بودن به محبت کردنم ادامه میدم که طرف حالش از محبتهای من بهم میخوره

پر توقع و بهانه گیر تر میشه و میذاره میره

منم هر دفعه فکر میکنم اگر بیشتر محبت کنم و صبوری کنم

بیشتر پول خرجش کنم و فداکاری کنم و بیشتر بهش فرصت بدم و براش وقت و انرژی بذارم

بیشتر درکش کنم و از اشتباهات مکررش بگذرم

بیشتر مسئولیت زندگی رو به دوش خودم بکشم و دم نزنم و اعتراض نکنم

حتما این دفعه بهتر جواب خوبی کردن هام رو میبینم

انقدر از تنها موندن و خراب شدن رابطه هام میترسم که خودم با باج دادن های افراطی و کوتاه اومدن های نا به جا

بعد با فوران خشم و دلخوری هام خودم گند میزنم به رابطه هام

بعد همون میشه که ازش میترسیدم و رابطه ام تموم میشه

من که طاقت ندارم مشکلات روحیم رو حل کنم بعد برم سراغ یه رابطه ی دیگه

همون طور با حال خراب از تموم شدن رابطه ام با آدم های جدید آشنا میشم و سریع میرم برای شروع یه رابطه ی جدید

خوب معلومه دیگه

تو این وضعیت قطعا هم آدمی که انتخاب میکنم پر مشکل تر و بدتر از قبلیه اس

هم حال منم خراب تر و رفتارهام و عکس العمل هام بدتر از قبل و رفتارهای مهرطلبانه ام شدیدتر میشه

افتادم تو یه چرخه تکراری که رابطه هام و زندگیمو خراب میکنه

www.zehndarmani1.ir

داره کم کم بهم ثابت میشه که این کارها و تلاش ها و این نوع رابطه ها بی فایده است و از اول محکوم به شکست و تهش هم جداییه

نمیدونم کم کم دارم به این یقین میرسم که من معتاد به مشکلات و غم هستم!!

انگار خودم ناخودآگاه دنبال مشکل و غم میرم

خودم با دست خودم هر چی دردسر و مشکله جمع میکنم دور خودم

همیشه بیشتر مسئولیت همه چیز رابطه و بیشتر احساس گناه حال خراب رابطه گردن منه

طرف مقابلم هم نخواد این بار رو ، رو دوش من بذاره من خودم باور دارم که تحت هر شرایطی من مقصرم و من کم کاری کردم

حتما اون جور که باید فداکاری نکردم و عشق ندادم

این جور موقع هاست که یا می افتم به پر خوری عصبی وحشتناک یا بی اشتهایی عجیبی میاد سراغم و به شدت وزنم افت میکنه

همیشه حواسم به همه هست الا خودم

مسئولیت همه گردن من هست الا خودم

دلم برای همه میسوزه و مراقب همه هستم الا خودم

آخرین الویت زندگی من خودم هستم

جسمم، روانم، پیشرفتم و موفقیتم و لذت بردنم از زندگیم، آخرین الویت زندگیه منه

خیلی جالبه آدمهای زندگی من رو انگار از روی هم کپی گرفتن

تو داشتن مشکل همشون کلی نقطه مشترک دارن

من واقعا جذب آدمهای بی ثبات، پرخطا، ماجراجو، غیر قابل پیش بینی، بی مسئولیت، خودخواه و مغرور، احساساتی و دمدمی مزاج و وابسته و پر مشکل میشم!!

البته این خصوصیات اوایل رابط شدید نیست و منم فقط نشونه های خیلی ضعیفی از اینهارو در طرف مقابلم میبینم

اولش فکر میکنم من انقدر ناجی و توانمند هستم که از پس حل کردن هر مشکلی بر بیام

بعد میفهمم غلط کردم واقعا تو بد دردسری افتادم

هر دفعه هم خودمو گول میزنم و ایرادهای طرفم مقابلم رو انکارشون میکنم

دائم به خودم میگم، زود قضاوت نکن این که مشکلی نیست

خیلی جزئیه و تو میتونی حلش کنی

به مرور که رابطمون پیش میره و شخصیت طرف مقابلم مشخص میشه و بقیه ی اون نشونه های کوچیکی که دیده بودم به شکل خیلی حاد تو رابطمون مشکل درست میکنه

ولی باز منه دیوونه این جای رابطه هم خودمو بیرون نمیکشم

وایمیستم به ته خط برسم بعد تمومش میکنم

عاشق اینم که وارد زندگی کسی بشم و به زندگی بی ثبات و داغونش سرو سامون بدم

من به شدت شخصیت ناجی دارم

شاید چون تو کودکیم نتونستم خانواده ام رو مخصوصا مامانم رو نجات بدم و یه زندگی خوب براش بسازم

حالا دنبال اینم که این شخصیت ناجی خودم رو ارضاء کنم

برای همین جذب آدمهای پر تنش یا درگیر مشکلات و نیازمند کمک میشم

همیشه در تلاشم طرف مقابلم رو راضی نگه دارم، بدون اینکه به شرایط و رفتار اون توجهی کنم

بدون اینکه ببینم اونم به من ارزش قائل هست یا نه

همش خودم رو گول میزنم، بذار یکم زمان بگذره حتما خودش متوجه میشه و قدرمو میدونه و حسابی جبران میکنه!

در صورتی که تا حالا جز طلبکار شدن و وظیفه دیدن کارهای منو

حتی خیلی جاها نامردی کردن به من و بی ارزش شدن خودم، جواب دیگه ای از کارهام نگرفتم

انگار این همه محبت بی تناسب من، گذشت ها و فداکاری های افراطی من

حس بدی به طرف مقابلم میده و بیشتر دلزده اش میکنه

شایدم حس حماقت میکنه که آدمی مثل منو انتخاب کرده

حسی که بهش میگه، چه آدم دم دستی و بی ارزشی رو برای خودت انتخاب کردی!!!!

و حتی توهم اینکه پس لیاقت تو خیلی بیشتر از این آدمه!!

آره من با دست کم گرفتن خودم و تکرار رفتارهای اشتباهم توهم بالاتر بودن و خاص تر بودن رو تو آدمها ایجاد میکنم

بعد هر چی تلاش میکنم بهشون بفهمونم فکر میکنی کی هستی که با من اینطوری رفتار میکنی؟

دیگه دیر شده ، خودم ذهنیتشون رو خراب کردم دیگه هم به این آسونی ها تغییر نمیکنه

جوری که من آدمها رو بد عادت میکنم، فکر میکنن اگه سراغ هر کس دیگه ای هم برن اونها هم این خدمات رو بهشون میدن

با این کارها نه تنها روز به روز عزیزتر نمیشم بلکه از ارزش می افتم و اعتماد به نفسم خوردتر میشه

دوباره همین حال خرابم، باعث میشه بیشتر محبت کنم و کوتاه بیام

همین میشه که من اغلب می افتم تو روابط پر مشکل و هر قدر عشق میدم و تلاش میکنم مثل باتلاق بیشتر فرو میرم

آخرش هم وضعیت خودمو بدتر میکنم هم طرف مقابلم رو

و با عذاب وجدان بیشتر و سرزنش کردن بیشتر خودم از رابطه بیرون میام

نمیدونم شاید چون من هیچ تصویر بالغانه و درست و شفافی از یه عشق ندارم

بدون هیج معیار درستی، طرفم رو انتخاب میکنم و عاشقش میشم و بعدش هم میخوام جونمم براش بدم و همه کاری براش میکنم

www.zehndarmani1.ir

انگار من ناخودآگاه فضای کودکیم رو تو روابطم بازسازی میکنم

همون دست و پا زدن ها برای دیده شدن

همون التماس کردن ها برای محبت گرفتن و تایید شدن

همون تلاش و کنترل و مدیریت کردن های همه چیز برای آروم نگه داشتن شرایط خونه

همون فداکاری و آخرین الویت دیدن خودم برای راضی و ساکت نگه داشتن دیگران

همیشه تو کودکی فکر میکردم پدر و مادرم چون خیلی اعتراض میکنن شرایط خونه ی ما انقدر پر درگیری و پر تنشه

اگر من یاد بگیرم فقط محبت کنم و کوتاه بیام و اعتراضی نکنم و طرف مقابلم رو همیشه خوشحال و راضی نگه دارم

اگر بتونم انقدر باهاش راه بیام و تحمل کنم، که ببینه من چقدر خوبم و بهش ثابت بشه هیچکس جز من انقدر تحملش نمیکنه

طرف مقابلم هم عاشق و وابسته و قدردان تمام فداکاری ها و زحمات من میشه و یه رابطه ی بدون کوچکترین تنش و اضطراب و سراسر عشقی رو میتونم تجربه کنم

اینجوری دیگه زندگی پر تنش پدر و مادرم هم برای من تکرار نمیشه

ولی واقعیت زندگی این نبود و من کلا در اشتباه بودم

این حرفهاو باورهایی که تو قصه های و آهنگ های عاشقانه فرو میکنن تو مغز ما

که عشق یعنی زجر کشین و تحمل کردن و فدا کردن خودمون

به خدا که تو زندگی واقعی حماقت محضه

انقدر همه به هم میگن آدم اگر عاشق باشه باید از خودش بگذره

زن خوب مرد بد رو اهل میکنه و مرد صبور زن بد رو درست میکنه

اینها بدون مهارت و شناخت درست، افسانه ای بیش نیست

اصلا این همه تلاش من برای خوشبخت کردن دیگران و خوب کردن حال اونها و به زور مجبور کردنشون به کارهایی که من فکر میکنم به نفعشونه

نه تنها واقعا حالم رو خوب نمیکنه بلکه از اساس موقتی و غیر ممکنه و همیشه درگیری سازه برام

متاسفانه من با خانواده ی خودمم این طوری ام

انقدر نگرانشونم، خودمو به آب و آتیش میزنم براشون

از طرفی همه ی اینهارو ناخواسته دیگه وظیفه ی من میدونن از طرفی اونها هم کلافه شدن

فقط بر عکس روابطم که منو میذارن و میرن اونها ترکم نمیکنن

نمیدونم شاید من عمدا میرم سراغ رابطه های پر دردسر تا با تنشی و سختی و دردسرهایی که تو این رابطه ها تجربه میکنم

مشغول باشم و تا سختی تغییر دادن خودمو رو تجربه نکنم

شاید چون این کارهایی که میکنم تنها کارهایی هست که تو زندگیم یاد گرفتم و من بلدم

اگر مهارتهای ارتباطی، نه گفتن رو یاد بگیرم

اگر اعتماد به نفس و عزت نفسم رو بالا ببرم و خودمو دوست داشته باشم

اگر جور دیگه زندگی کردن رو لیاقت خودم بدونم شاید دیگه دوباره انتخاب های اشتباه و وحشتناک قبل رو تکرار نکنم

باید اینو بفهمم که اگر خوشبختی و حس و حال خوب میخوام باید حال درونمون رو خوب کنم و تضاد های فکری و باورهای مخربم رو بشناسم و حلشون کنم

هر خبری هست درونمه

تغییر دادن بیرون بدون درست کردن حال درونم بی فایده است

میدونم بزرگ ترین اشتباه من اینکه همیشه تو حال هوای و حس های گذشته ام گیر کردم

همیشه میخوام یه چیزایی رو تو گذشته تغییر بدم و به زور میخوام یه چیزهایی رو به خودم و دیگران ثابت کنم

ثابت کنم من خوبم ، من کاملم، من خوشبختم، من ....

در صورتی که اگر اتفاقات تلخ و مشکلات گذشته و خانواده و خودم رو پذیرفته بودم و پرونده شون رو بسته بودم

انقدر گذشته رو تو ذهنم تحلیل و تکرار نمیکردم

الان تکلیفم با حال خودم روشن تر بود و قطعا حال بهتری داشتم

تو رابطه هام هم انقدر درجا نمیزدمو و عذاب نمیکشیدم

چون خودم کلی مسئله ی درونی حل نشده دارم اتفاقا آدمهایی هم جذب من میشن که اونها هم کلی مشکل پنهان و آشکار دارن

کسایی که از بی حمایتی و تایید نشدن ضربه خوردن و عاشق حمایت گری و فداکاری و مهربونی من میشن

نتیجه هم معلوم دیگه، چون ما هر دو سرشار از مشکلات حل نشده ی روحی و ذهنی بودیم

نه تنها حال همدیگرو بهتر نمیکردیم و تسکین دردهای هم نبودیم

بدتر نمک رو زخم همدیگه میریختیم و زخم های روحی و ذهنی همدیگرو حاد تر دردناکتر میکردیم

انگار یکیمون هر قدر بیشتر محبت بی تناسب میکرد و بیشتر فداکاری میکرد اون یکی بیشتر پرخاشگر تر و بی مسئولیت تر و پر توقع تر میشد

آخرش هم با کلی حس بد وزخم های جدید از هم جدا میشدیم

یه پرونده ی باز و حل نشده و پر از زخم دیگه برای خودمون می ساختیم

میدونم کلی رفتار مخرب داشتیم که هر کدوم به تنهایی میتونه یه رابطه رو نابود کنه

بزرگترین اشتباهات من تو روابطم اینکه ما عادت داشتیم نمک رو زخم های هم دیگه بریزیم و همدیگرو تحقیر کنیم

بلد نبودیم درست ابراز خشم کنیم

یا سکوت میکردیم یا دعواهای شدید!!

بلد نبودیم حد تعادل رو تو ابراز درست احساساتمون رعایت کنیم

به جای اینکه همون ایراد همدیگرو بررسی کنیم که علت مشکلمونه

کل شخصیت طرف مقابل رو زیر سئوال میبردیم و لهش میکردیم

خوب معلومه دیگه اونم قطعا تلافی میکرد

تحقیر، توهین، ناامیدی، سرزنش ، کلنجار رفتن و درگیری کلامی و بدنی مکرر، بهانه گیری های الکی، گارد گرفتن در مقابل حرفهای درست طرف مقابل

قهر کردن های طولانی و کند بودمنو تو تغییر کردن، همشون مثل موریانه افتاده بودن به جون رابطمون و داشتن پایه و اساس رابطمون رو میخوردن

من ازش میخواستم یه وضعیتی رو زودتر تغییر بده

مثل ایراد گرفتن هاش یا کلافه بودن همیشگیش و این واقعا منو ازش دلزده و فراری میکرد

ولی اون انگار به جدی بودن قضیه برای من و نیازم به تغییر سریعش اهمیتی نمیداد

انگار تا ابد وقت داره یه عادتهایی رو تغییر بده

ولی من دیگه تحمل نداشتم تو این رابطه بمونم

ما آدمها معمولا زمانی آگاه میشیم و تغییر میکنیم که دیگه بی فایده اس

نه طرفمون باورش میکنه نه دیگه تغییر کردنمون به دردش میخوره

چون دیگه رابطه عملا تموم شده و هیچ شوک فوق العاده ای هم به رابطمون جون دوباره ای نمیده

البته منکر این نمیشم من خودمم دیر تغییر میکنم

دیر درس میگیرم

دیر....

متاسفانه من از اول رابطه تو انتخابم بی فکر و با گره های ذهنیم طرفم رو میپسندم و نتیجه اش شکست های مکررم تو رابطه هاست

خیلی جالبه انگارآدمهای مثل من که همیشه و بی دلیل تایید کننده کارهای طرف مقابلشون

ناجی و زیادی فداکار ، بی هدف و بی اعتماد به نفس، دارای شخصیت و باور قربانی، عادت کرده به زندگی پر تنش هم هستن

جالب تر اینکه آدمهای مثل من به شدت جذب آدمهایی که دید خوبی به خودشون ندارن

بی هدف و بی برنامه در زندگی، بی مسئولیت، پرخاشگر

وابسته به الکل یا مواد مخدر ، نابالغ و خودشیفته، دیکتاتور و ضربه خورده در زندگی

میشن و این چرخه بیمارگونه ی مهرطبی فعال میمونه

من حال اونو بدتر میکنم و خصوصیات بدشو بیشتر میکنم اونم با رفتارهاش باعث عمیق تر شدن مشکلات من میشه

www.zehndarmani1.ir

مثلا فداکاری افراطی من بی مسئولیت بودن اون رو شدیدتر میکنه

عادت تهدید کردن به ترک کردن رابطه ی اون عادت سرکوب کردن احساسات من و ترس من رو از تنها شدن وخیم تر میکنه

دورو ور من کم نیستن آدمهایی که اتفاقا مهربون، با ثبات، مسئولیت پذیر و سالم، موفق و قائده مند هستن

ولی واقعا نمیدونم چرا من اصلا جذب این آدها نمیشن

شاید ناخودآگاه فکر میکنم این که زندگی خوبی داره

دیگه منو میخواد چیکار؟؟؟

دیر یا زود من از چشمش میوفتم

پس بهتره با کسی باشم که مشکلات زیادی داره و منو برای کمک کردن به خودش و حمایت کردنش و جمع و جور کردن و اداره ی زندگیش بخواد

نمیدونم شاید اعتماد به نفس و عزت نفس افتضاحم باعث میشه این فکر ها بیاد سراغم و خودم رو لایق یه ارتباط با کیفیت بالا و احترام و خوشی و رفاه خوب نبینم

فکر میکنم باید جون بکنم تا به چیزی برسم این طوری حتما برام موندگار میشه

که اتفاقا برعکس هر کدوم از رابطه ام و آدمهایی رو که خودم کمکش کردم و از بدبختی نجاتش دادم

برام نموند که هیچ یه ضربه ی بدتری هم زد و رفت

نمیدونم چرا ولی مثل معتادی که میدونه مواد نابودش میکنه، باز اشتباهاتش رو تکرار میکنه و به اون درد وابسته اس

منم به رابطه داشتن با آدمهای پر مشکل که حالم رو بد میکنن معتاد و وابسته ام

برای فرار از حال خراب خودم به یه رابطه ی پر مشکل پناه میبرم تا راستش یه اعتیاد رو با یه اعتیاد دیگه فراموش کنم

گذشت داشتن و محبت کردن خوبه، حل کردن مشکلات دیگران خوبه

ولی افراط تو اینها جز نابودی خودمون و رابطمون هیچ ثمری نداره

من اگر یاد میگرفتم انقدر اشتباه طرف مقابلم رو زود نبخشم

حتی بدون کوچکترین انتظار توضیح و جبرانی از اون

خودم برای خودم توجیحات مسخره نمی آوردم و حق رو به طرف مقابل نمیدادم

این همه افراطی، درک و تاییدش نمیکردم

قطعا اون آدم هم فرصت پیدا میکرد اشتباهش رو بفهمه ی حتی برای جبرانش تلاش کنه

من آدمها رو متوقع ، حق به جانب، دیکتاتور و مغرور میکنم

بعد خودم از دست پرورده رفتارهای خودم خسته و کلافه و عصبی میشم

دیگه نمیفهمم که خودم باعث این رفتارهای اونم

صد دفعه از این که انقدر راحت از خطا و رفتارهای توهین آمیز و تحقیر کننده ی دیگران میگذرم ضربه خوردم

ولی باز دست از توجیه اشتباهاتشون و حق دادن به اونها بر نمیدارم

با این چشم پوشی از خطاهاشون باعث میشم اونها هم هیچوقت تغییر نکنن که هیچ

هر کی با من میوفته روز به روز بدتر هم میشه!!

من اصلا به طرف مقابلم مهلت نمیدم خودش متوجه اشتباهش بشه

برای بهتر شدن رابطمون خودش رو تغییر بده و برای ساختن رابطه و موندم من تلاش کنه

خودم اشتباهاتش رو تو ذهنم توجیه میکنم و سریع یه فرصت دوباره بهش میدم

خیلی سریع و راحت از حق خودم میگذرم

اونم لزومی برای تلاش برای بدست آوردن رضایت من و حفظ رابطمون نمیبینه

چون کامل میدونه که همین طوریش هم با وجود هر رفتاری که میکنه ،حتی تو بدترین شرایط هم من میمونم

اصلا وظیفه ی خودم میدونم که رابطه ی آسیب دیده و ترمیم کنم و مشکلات به وجود اومده رو حل کنم

واقعا الان دیگه فهمیدم ، اول من باید درست بشم تا رفتار و عکس العمل طرف مقابلم هم تغییر کنه

نمیگم دیگران تقصیر ندارن یا مسئولیتی برای تغییر کردن ندارن

ولی واقعا به این نتیجه رسیدم اون انرژی و تلاش و زمان و هزینه ای که میخوام بذارم تا دیگران رو تغییر بدم

اگر روی خودم کار کنم قطعا نتیجه اش بیشتره

حداقل باعث میشه دیگه آدمهای اطرافم رو درست انتخاب کنم و روز به روز به سمت آگاهی برم

باید بپذیرم من واقعا بلد نیستم آروم و به موقع اعتراضاتم رو به رفتار حرفها و برخوردهای طرف مقابلم در زمان و مکان مناسبش بهش بگم

مهارتهایی که باید تو خانواده، مدرسه یا حداقل دانشگاه یادم میدادن یا خودم میرفتم دنبالش تا یاد بگیرم

ولی حیف که فقط بلدم تحمل کنم و خودم رو توجیه و موقت آروم کنم

موقت!!! بخاطر اینکه همه ی اون دلخوری ها، زخم های و دردها

تو ذهن و دلم میمونن و میمونن و جمع میشن و دیگه یه جایی منم منفجر میشم

تمام چیزهایی که دیدم و الکی لبخند زدم و گفتم همه چیز خوبه و ناراحتیم رو پنهان کردم

یه جا با یه تلنگری سر باز میکنه و تمام حرفها و اعتراض های نگفته من بیرون میزنه

طرف مقابلمم که تا حالا به شخصیت صبور و همیشه تایید کننده و مهربون من عادت داشته

اصلا نمیتونه این همه تلخی و خشم و افسردگی منو تحمل کنه و رابطه مون نابود میشه

کاش بتونم در همون لحظه که چیزی ناراحتم میکنه

با یه سکوت به موقع، با یه جمله ی اعتراضی درست

با یه تذکر شفاف حرفم رو بزنم و این همه ترس از ترک شدن و طرد شدن نداشته باشم

کسی که قراره با کوچکترین اعتراض من بره و من رو درک نکنه

همون بهتر که اول رابطه قبل از وابسته شدن همه چیز تموم بشه

من استاد تحمل کردن و موندن تو روزهای سختم

www.zehndarmani1.ir

که همینم باعث میشه مدت طولانی تو رابطه ای که مدتهاست تموم شده بمونم و خودم رو گول بزنم

وقتی منی که از بچگی خوشبختی، مورد احترام بودن، دوست داشتنی و با ارزش بودن، خوش و شاد بودن مفهومی برام نداره

معلوم تو بزرگسالیم هم دائما دنبال تن به هر سختی دادن برای نگه داشتن رابطه ام هستم

انگار این مهر طلبی من یه دام برام،که هر دفعه با شکل و رابطه ای جدید توش میوفتم

هر دفعه هم فکر میکنم این دیگه با قبلی ها فرق داره ولی فقط ظاهر رابطه ها متفاوته

وگرنه باز همون سراب زیبا منو سمت خودش میکشونه و وقتی درگیرش میشم میفهمم باتلاق بوده

اصلا خودم رو لایق یه رابطه ی با کیفیت بالا و مورد احترام و در رفاه بودن نمیبینم

بدترین و خطرناکترین اشتباه منم اینکه عمیقا باور دارم که اگر کسی رو دوست داشته باشم اونم منو دوست داشته باشه هر مشکل غیر قابل حلی رو هم حل میکنه و میتونیم رابطه رو از مشکلات شدید نجات بدیم

من به شدت میل دارم طرف مقابلم رو کنترل کنم و اونو از راه غلط بکشونم به چیزی که به نفعشه و خودشم نمیدونه

تو هر رابطه ای هم از ناتوانی خودم از تغییر دادن آدمها صدها ضربه خوردمو صد دفعه فهمیدم این طوری کنترل کردن اونها چقدر فرسایشی واسه جفتمونه ولی....

ولی باز با آدمهایی که جدید میان تو زندگیم، همین روش اشتباه رو تکرار میکنم

نمیدونم شاید از بچگی صدها بار شنیدم که آدم با محبت میتونه هر نااهلی رو اهل کنه

همیشه فکر میکردم باید با غرق محبت کردن طرف مقابلم نمک گیرش کنم و کامل رفتارش رو کنترل کنم و بتونم از راه اشتباه رفتن بکشونمش بیرون

ولی حیف که هیچ فایده ای نداشت و هر چی بود موقت بود

محبت و گذشت تا یه حدی حلال مشکلاته

وقتی از تعادل خارج بشه خودش مشکل سازه

همین عادتم باعث میشه طرفم از من فراری و بیزار بشه

خودمم میترسیدم واقعا عاشق بشم و یا به کسی خیلی نزدیکی عاطفی پیدا کنم

همیشه وحشت داشتم نکنه خود واقعی من ، گذشته ی تلخ من، شخصیت بی اعتماد به نفس و پر مشکل من مشخص بشه

برای همین من به شدت پنهان کاری میکنم و همیشه یه نقاب رو صورتم دارم

که پشت اون نقاب پنهانم تا کسی اصل حال درون منو نبینه ولی...

هر کسی کنارمه میفهمه که محافظه کارم و سعی میکنم یه ویترین محکم بودن ، صبور و موفق و شاد بودن برای خودم بسازم

ولی از درون دقیقا برعکس بود

تمام عمرم همه ی تلاشم رو میکردم حداقل من نقطه ی قوت اون خانواده ی داغون باشم

تا باعث افتخار خانواده ی رنج کشیده ام باشم

این وسط خواسته های خودم و لذت بردن از زندگیم رو قربانی و فدای این هدفم کردم

من در ظاهر یه آدم واقعا موفقی هستم

خیلی ها حسرت شرایط و موقعیت منو میخورن و تلاش میکنن به جایگاه من برسن ولی واقعا از درون متلاشی من خبر ندارن

کاش به جای این ویترین پر زرق و برق و خاص یه درون و روح آروم و با آرامش داشتم

کاش انقدر که برای به دست اوردن این ویترین شیک تلاش کردم برای آرامش واقعی خودم تلاش کرده بودم

من که ناخودآگاه عمیقا فکر میکنم همین طوری با ارزش و جذاب و خواستنی نیستم

همیشه تلاش میکردم با باج دادن های مالی، محبتی، کاری و بیشتر انرژی گذاشتن و فدا کردن خودم برای دیگری کمبود هام و نقص های خودم و خانواده ام رو جبران کنم

تازه بازم هر کاری میکردم فکر میکردم کمه باید بیشتر تلاش میکردم!!

نمیدونم شاید ناخودآگاه از خودم متنفر بودم یا حداقل خودمو دوست نداشتم که انقدر خودمو با این کارهام و طرز فکرم بی ارزش میکنم

واقعا نمیدونم!!!

یه رابطه ای که هیچ موردی از نیاز های عاطفی، مالی، حمایتی و حتی جنسی منو تامین نمیکنه

من باز میچسبم بهش و واقعا نمیتونم رهاش کنم

پیش خودم فکر میکنم داشتن یه رابطه ی افتضاح و دردآور خیلی بهتر از بدون رابطه بودن و تنها بودنه!!!

اصلا استقلال فکری و رفتاری برای من معنی ای نداره

من همه چیزم رو در کنار کسی بودن و خودم رو فدای اون کردن با معنا میبینم

انقدر باور قربانی شدن و اینکه دیگران میتونن مارو خوشبخت یا بد بخت کنن تو ذهن من قویه که معنی ارده ی خودم و استقلال خودم تو سرنوشتم رو عملا فراموش کردم

متاسفانه من از ایرادهای واضح و حتی خطرناکی که طرف مقابلم داره و هر کسی میتونه به راحتی متوجهش بشه رو انکار میکنم یا مشکل عادی و قابل حل شدنی ای میبینم

که فقط من با محبت و عشقم و صبوریم میتونم حلش کنم

همین شروع فاجعه ارتباطات منه

حتی تو خیالم یه رابطه ی خیالی ، جوری که دوست دارم تو ذهنم باهاش میسازم و با همون خیالم من قانع هستم

حیف که رفتارهای تلخ و سردی هاش و بی احترامی ها و نبودن ها و بی مسئولیتی هاش نمیذاره حتی با این توهم خودم هم خوش باشم

نمیدونم شاید هر کسی هم کنار منه از این همه بی اعتماد به نفس بودنم، بی هدف و هویت بودنم حس قربانی بودن و مظلوم نمایی های من

همیشه افسردگی و والد بودنم و بکن و نکن های منم خسته میشه

حتما منم برای اونم یه کابوسم که با این که خودش سرتا پا ایراده از من خسته میشه و میره

منم مقاومتی نمیکنم، راستش میترسم

www.zehndarmani1.ir

کلا من از هر رقابتی، دشمن تراشی، ابراز قدرت و استقلالی فراری ام

چون فکر میکنم اینها دردسرسازن

من از هر تنشی فراری ام و اغلب کوتاه میام

انقدر فکر میکنم رقابت کردن یعنی دشمنی و دردسر و خودخواهی

همین احساس گناه و ترس از شکست نمیذاره تو هیچ رقابتی موفق بشم و سریع جا میزنم

بدجوری به نقاب همه چیز آرومه عادت کردم

اصلا نمیتونم احساسات واقعی ام رو سرکوب نکنم

خیلی اوقات برام پیش میاد که یکی چیزی گفته یا کاری کرده من ناراحت شدم

وقتی میپرسه چی شد؟ ناراحتت کردم؟

من در کمال تعجب ، میگم نه چرا باید ناراحت بشم؟ نه ناراحت نشدم!! من خوبم!!

طرفم هم فکر میکنه من از فولادم و از اون به بعد هر بلایی بخواد سر من میاره

حتما پیش خودش میگه این که چیزی نمیفهمه یا همه جوره موندنیه دیگه!!

واقعا اشتباه میکنم که من به خودم و احساساتم ارزش قائل نمیشم

اون طرف هم متوجه رفتار اشتباهش نمیشه و ادامه میده یا فکر میکنه لیاقت من همین برخورده و بیشتر از اون برام احترام و ارزش قائل نمیشه

نمیدونم چرا فکر میکنم هر لحظه باید نشون بدم من محکم و ضربه ناپذیرم

این همون اشتباه بزرگیه که باعث میشه هر کی هر بلایی بخواد سر من بیاره و عین خیالشم نشه

نمیتونم تعادل داشته باشم یا سکوت و تحملم یا درگیری و فوران

انقدر از بچگی مشکلات خانوادمون رو ، بعد مشکلات خودم رو

احساساتم ونظرم و شخصیتم رو انکار کردم

دیگه خیلی از خود واقعی ام دور شدم

شدم آدمی که داره فقط نقش بازی میکنه و تظاهر به محکم بودن خودش و خوب بودن شرایط میکنه

این نقش بازی کردنم فایده ای نداره

چون واقعی نیست، بالاخره یه جا از درون متلاشی میشم و تحملم تموم میشه

دیگه این جمله ی مسخره که زندگی همینه دیگه

همه بدبخت تر از من هستن همینم باید راضی باشم هم، حال من رو موقت خوب نمیکنه

دیگه یه حال خوب واقعی ، یه اعتماد به نفس و استقلال فکری جانانه دلم میخواد

نمیگم پر توقع و ناشکر باشم ولی دیگه حداقل ها تو هر رابطه ای باید باشه

منم دلم احترام ، ارضاء نیازهام ، دیده شدن و دوست داشته شدن و با ارزش بودن رو با همه وجودم میخواد

دیگه فهمیدم بی فایده اس مکرر، بازبون خودم بگم ، بهم ابراز علاقه کن

بیا رابطه جنسی داشته باشیم

بیا به هم احترام بذاریم، بیا مسئولیت هارو تقسیم کنیم

بیا عادت های غلط مصرف مواد یا الکل و سیگار هر عادت بدت رو کنار بذار

خوب از اول چشم داشتم باید دقت میکردم دیگه

دیگه یه کسی که تمام عادت ها و شخصیتش شکل گرفته و از این شخصیتش هم کاملا راضیه مگه میشه تغییر داد

اشتباه کردم من بیشتر مثل والدین بودم براش ، به جای عشقش

طبیعیه دیگه اونم از دست من فراری و عاصی شده

شایدم این دلزدگی ها باعث شده....

نمیدونم شایدم بهم خیانت کرده و میکنه، منم مثل مشکلات دیگه ام که انکارش میکنم و وانمود میکنم همه چیز آرومه

سرم رو مثل کبک کردم تو برف و خودم رو زدم به بی خبری!!

کاش از اول بلد بودم به ذهن و روح و جسم و زندگی و شخصیت خودم بیشتر از رضایت و تایید دیگران اهمیت بدم

دیگه منم از انکار کردن اشتباهات دیگران، الکی و همیشه حامی و امید دهنده بودن ، کنترل کننده و مراقب اشتباه نکردن و خطا نرفتن دیگران بودن خسته شدم

باید بفهمم هر کسی اختیار زندگی خودش رو داره ، من نمیتونم به زور کسی رو خوشبخت کنم

فقط باعث میشم رابطه ی اون آدم با من بهم بریزه و اون رو روز به روز بی مسئولیت تر و متوقع تر میکنم

منم باید روی زندگی خودم تمرکز کنم

اوایل فکر میکردم اگر به تخریب شخصیت کردن های طرف مقابلم، به تحقیر کردن هاش

سرزنش کردن های مداومش، سردی ها و نادیده گرفتن ها و اشتباهات مالی و رفتاریش

بی تفاوت و خونسرد باشم کم کم همه چیز حل میشه

ولی الان میدونم عکس العمل نشون دادن اندازه و درست و به موقع و با اعتماد به نفس

قطعا کلید داشتن یه ارتباط سالم و لذت بخشه

www.zehndarmani1.ir

سالها من تو این وضعیت گیر کرده بودم

انقدر خشم هام، ترس هام، دلخوری هام، نیازهام رو سرکوب کرده بودم و بروز نداده بودم

تبدیل شده بودم به آدمی که هیچ چیز تو زندگی براش فرقی نداره و کاملا افسرده شده بودم

الان مرتب پیگیر درمانم هستم و فهمیدم حال خوب یا بدم کاملا به خودم و تغییراتم بستگی داره

فهمیدم حضور مستمر و مرتب در جلسات درمان

شرکت در مشاوره های گروهی و استفاده از تجارب زنان و مردانی که مثل من بیماری مهرطلبی داشتن و راه های جدیدی برای حل مشکلاتشون پیدا کردن

کتاب خوندن و مهارت های ارتباط سالم و زندگی سالم رو یاد گرفتن

خیلی خیلی در درمانم حیاتی و مهمه

فهمیدم که سرکوب و پنهان کردن احساساتم، سنگ زیرین آسیاب بودن

خودسرزنشگریم، ناجی و فداکار بودن افراطی

تلاش برای سوپرمن بودن و قهرمان زندگی دیگران بودن

آسیب زدن به خودمو و نادیده گرفتن نیازها و خواسته های خودم نابود کننده است

از همون روز که متوجه شدم این مشکلات رو دارم

به خودم قول دادم دیگه هیچکدوم از این حماقت هارو تکرار نکنم و رابطه هام رو سالم و سنجیده انتخاب کنم و درست ادامه بدم و از این کارهای مخرب رابطه پرهیز کنم

مثل نور رعد و برق که قبل از صداش به گوش میرسه، جرقه های تغییر منم قبل از مشخص شدن تو رفتارهام تو ذهن مشخص شده

خودم دارم حسش میکنم

من همیشه تو شرایط رسمی و غیر احساسی خیلی بهتر و مقتدر و موفق تر عمل میکردم ولی تا احساساتم درگیر میشد

تمام حال خراب و ترس ها و وابستگی های من بیرون میزد و گند میزد به شخصیتم و رابطه ام

انقدر میترسم نکنه پیر بشم و ناتوان باشم و دیگه هیچ جذابتی برای کسی نداشته باشم و بدون رابطه بمونم

تن به هر رابطه ی بی کیفیتی میدم و با همه توانم سعی میکنم نگهش دارم که الان فهمیدم کلا این طرز فکر اشتباهه

همیشه آدمهای مختلفی از من سوء استفاده میکردن

من با خرج کردن ، افراطی انرژی و وقت گذاشتن ، محبت هایی که هیچ وقت جبران نمیشن

تلاش میکردم هر جوریه محبت و توجهشون رو جلب کنم

تااینکه تو جلسات درمان فهمیدم که تا خودم به پولم، وقتم، شخصیتم، حسم، بدنم و روانم ارزش قائل نباشم

نباید از کسی توقع داشته باشم که به من ارزش قائل باشه و وجدان داشته باشه

فهمیدم حس های بی ارزشی و کم بودن و ناقص بودن و بد بودنی که تو کودکی به من دادن واقعی نبوده

من هیچکدوم از اونها نبودم

فهمیدم این حس ها و باورهایی که به من از کودکی دادن

همون حس هایی بوده خودشون داشتن وناخودآگاه به من نسبت میدادن و منم عمیقا باورشون کردم وزندگیمو رو پایه نابود گر اون باورهای مخرب ساختم

دارم یاد میگیرم و سعی میکنم

مستقل فکر کنم و عمل کنم ، از کارهای کوچیک شروع کردم و بدون نظر و تایید گرفتن از کسی میتونم خودم کارهامو کنم

چون دیدم که اینهمه چسبندگی احساس نیاز به تایید شدن

چقدر در طرف مقابلم کلافگی از من و دلزدگی ایجاد میکنه

فهمیدم دختر و پسرها و زن و مردهای مثل من، اغلب تو سن کم ازواج میکنن یا وارد ارتباط های دوستی میشن تا خلاء هاشون رو تو ارتباط هاشون جبران کنن

ولی اغلب با انتخابهای غلطشون و ادامه رابطه با کارهای غلط تر شرایط خودشون رو روز به روز بدتر میکنن

فهمیدم مهر طلبها اغلب یا خیلی چاق هستن خیلی لاغر

اختلال پر خوری عصبی یا بی اشتهایی عصبی جزئی از مشکل ما مهرطلب هاس

که با کامل شدن درمانمون وزنمون هم متعال میشه و اختلال خوردنمون هم به مرور کمرنگ تر و درمان میشه

فهمیدم مهرطلب ها اغلبشون دچار افسردگی، احساس عمیق بی کس و حامی بودن، تنهایی و پوچی میکنن

فهمیدم من و آدمهای با مشکل مشابه من ، اغلب برای حل موقت مشکلمون سراغ هیجانات زودگذر میریم تا از درد بزرگتر فرار کنیم

مثل خرید کردن بی دلیل، غذا خوردن افراطی ، مشروب و مواد مخدر و ....

تا وقتی که تاوان سنگینی برای این هیجانات کوچیک که خیلی اوقات اعتیاد بهشون پیدا کردیم میدیم

اون موقع است که میفهمیم باید مشکلاتمون رو از ریشه حل کنیم

مسکن های موقتی فایده ای به حال من نداره

فمیدم آدهای شبیه من بدون اینکه خبر داشته باشیم زندگی و روابطشون مرز نداره هر کسی میتونه بیاد توش و به ما ضربه بزنه و بره

یاد گرفتم برای ذهنم جسمم زندگیم مرزهای منطقی و عاقلانه درست کنم

فهمیدم که اغلب ما از کودکی و نوجوونی بعد جوونی مون افسردگی و کلی مشکل روحی دیگه داریم ولی یا تشخیص داده نمیشه و میمونه و زخم کهنه تری میشه

یا انقدر انکارش میکنیم که تو ناخودآگاهمون میره و غیر مستقیم رو تک تک کارها و رفتارها و حس ها و تصمیماتمون تاثیر منفیش رو میذاره

www.zehndarmani1.ir

میدونم که مهرطلب ها معتاد به محبت کردن و اصلاح دیگران و کنترل کردن و تغییر دادن دیگران هستن و همین باعث میشه طرف مقابل فراری باشه ازشون

دارم یاد میگیرم روح و حس معنوی خودم رو با منشا انرژی هستی تقویت کنم و به خودم آرامش بدم

دیگه گول بازی های روانی ای که باعث میشد از حقم بگذرم و عذاب وجدان بگیرم نخورم

شجاعانه کمبود های زندگیم رو بپذیرم و اون بخش از گذشته که هیچ کاریش نمیتونم بکنم رو پرونده اش رو ببندم

برای همیشه رهاش کنم تا از ذهنم بره و محو بشه و دیگه حتی یادمم نیاد

دارم یاد میگیرم خودمو دوست داشته باشم

مهارتهای ارتباط درست رو یاد بگیرم

مهارت های استقلال مالی و فکری رو یاد میگیرم

سعی میکنم کارهامو خودم مستقل انجام بدم و فقط از افراد مطمئن مشورت بگیرم ولی خودم کارهاموانجام بدم

نذارم کسی کنترلم کنه و دست از کنترل کردن آدمهای دیگه بردارم

دارم تمرین میکنم تو موقعیت های مختلف درست و به جا کامل اظهار نظر کنم و کوتاه اومدن و سکوت و تحمل کردن و خودخوری رو کنار گذاشتم

دیگه فقط وقتی حرف و عمل کسی رو قبول میکنم که منطقی باشه

تن به زور و تهدید و ترس از جدایی نمیدم

دیگه تلاش نمیکنم به هر قیمتی تایید و محبت دیگران رو جلب کنم

سعی میکنم کارهایی که شادم میکنه بهم حس لذت میده هر روز انجامشون بدم و از زندگیم لذت ببرم

من دیگه فهمیدم من اول مسئول زندگی خودمم بعد دیگران

دیگه سعی میکنم عمیقا خودم رو دوست داشته باشم، خودم رو لایق احترام و ارزش داشتن ببینم

میدونم که من لایق دریافت عشق هستم بدون دادن سرویس های اضافی

دیگه خواستنی بودن از طرف دیگران برام اهمیتی نداره

دیگه تو رفتارهام تظاهر نمیکنم واضح هر حسی رو دارم با احترام کامل به خودم و دیگران بیانش میکنم

دیگه به جای تحلیل خودمو گذشته ام و سرزنش خودم و دیگران ، دارم برای آینده ام برنامه ریزی میکنم و تلاش میکنم

مراقبم به کسی ذره ای باج ندم مراقبم به موقع نه قاطع، به خواسته های غیر منطقی بگم و از عواقبش که سرزنش کردنم و یا ترک کردنم هست دیگه وحشتی ندارم

اگر کسی قرار با تخریب من و سوء استفاده کردن من کنارم بمونه

همون بهتر که زودتر بره و جا برای آدمهای سالم تری تو زندگیم باز بشه

خیلی مراقبم کاری نکنم که حس قربانی بودن دوباره بیا سراغم

دارم یاد میگیرم از حس تنهایی هام لذت ببرم و با خودم عشق کنم

دیگه به جای دیدن و تمرکز رو مشکلات و دردهای خودم و دیگران سعی میکنم قشنگی های زندگی، انرژی های مثبت رو بگیرم و جون دوباره به خودم بدم

واقعا دارم حس خوشبینی و پیروزمند بودن که سالها بود تو وجودم نابود شده بود رو

ذره ذره پرورشش میدم

مثل یه جواهرات ارزشمند با ذهنم برخورد میکنم نمیذارم و خودم و دیگران هر لحظه با یه سوهان به جونش بیوفتن

میدونم یه روز دوروز فایده ای نداره باید تا لحظه ی آخر عمرم، تمرینهای خود دوستی و خود مراقبتی از جسم و روانم رو انجام بدم

الان دیگه فهمیدم اگر بخوام درمان بشم نیاز به تقویت هوش هیجانیم دارم

باید با احساسات و هیجانات خودم آشنا بشم و بتونم مدیریتشون کنم

چون واقعا دیدم که مدیریت نکردن هیجاناتم باعث کنترل نشدن رفتار‌هام و تکرار اشتباهاتم تو همه ی رابطه هام میشه

باید عزت نفس آسیب‌دیده خودم رو ترمیم کنم

زمانی که خودم رو لایق زندگی بهتر، ارزشمندی ومراقبت از خوددیدم یعنی تو بالا بردن عزت نفسم موفق بودم

هر وقت یاد گرفتم خودم، شخصیتم، وقتم، پولم، انرژیم، نیاز هام و همه چیزم رو زیر پام نذارم تا تایید و تحسین دیگران را جلب کنم

www.zehndarmani1.ir

اون وقته که یعنی دارم از شر مهرطلبیم راحت میشم

هر وقت خود دوستی و مراقبت و ارزش دادن به جسم و ذهنم رو یاد گرفتم یعنی دارم عزت نفسم رو بالا میبرم

باید نه گفتن رو یاد بگیرم

نه گفتنی که گاهی باید قاطعانه بگم، گاهی با یه سکوت معنی دار که یعنی من مخالفم

گاهی با ترک کردن محیط نه گفتنم رو نشون بدم، گاهی هم از طرف تعریف کنم و بگم شرمنده تو خوبی من توان این کارو ندارم و ده ها راه نه گفتن رو با خلاقیت خودم ایجاد کنم

باید یاد بگیرم من اول به خودم و آرامش و سعادت خودم متعهد باشم بعد دیگران

اگر من به خودم ارزش قائل نباشم قطعا ارزش به دیگران قائل شدنم هم یا از ترس تنها شدنه یا برای جلب توجه و تایید که هر دو موقت و بی فایده و بیمارگونه اس

باید باور‌های مهرطلبانه رو تو خودم شناسایی و اونها رو اصلاح کنم

باور‌هایی مخرب و دردسر سازی مثل، همه باید مرا دوست داشته باشند، همه باید از من راضی باشند، همه باید من را تایید کنند، من لایق محبت دیگران نیستم پس باید به آن‌ها باج دهم تا دوستم بدارند

باید انقدر درست قاطعیتم رو تو تغییر رفتارم مستمر نشون بدم کم کم باور اطرافیانم بشه من اون آدم قبل نیستم

زمان میبره احتمالا اونها هم ناخواسته کلی بهم حس عذاب وجدان بدن

ولی کم کم اونها هم شخصیت و عادت ها، باورهای جدید منو میپذیرن

دارم کم کم یاد میگیرم در مقابل درخواستهای دیگران به جای به اجبار تحمل کردن و کوتاه اومدن

پیشنهادی بدم که هم من به خواسته ام برسم هم اونها

یا پیشنهادی میدم که به من فشاری وارد نشه یا خواسته های منم پایمال نشه

واقعا خدارو شکر دارم کم کم یاد میگیرم!!

شاید هنوزم براتون سئوال باشه بلاخره من دخترم یا پسرم

مردم یا زنم

فرقی نمیکنه من یه مهرطلب تحت درمانم

پایان

آدرس سایت www.zehndarmani1.ir

کانال تلگرامt.me/ZahraRezaeiPsychology

کانال روبیکا@ZahraRezaeiPsychology1

پیج اینستاگرامmoshavere_ravan

مهرطلبیاعتماد به نفسعشقترس از رهاشدگیطرحواره درمانی
کارشناسی ارشد روانشناسی با سابقه بیش از 10 سال فعالیت در کلنیکهای معتبر تهران و کرج به شماره نظام روانشناسی 5106 خوشحالم که در این صفحه کنارشما عزیزان هستم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید