به نام خالق عشق
نویسنده: روانشناس زهرا رضایی
(داستانها تلفیقی از تجربیات کاری سالهای مشاوره، خلاصه کتابها ومقالات به روز و تخصصی روانشناسی و سبک های درمانی متعدد و آموزش های تکنیکهای درمانی است)
"امیدوارم بهترین تاثیر رو روی زندگی شما داشته باشه وشروع معجزه ی تغییر زندگیتون باشه"
دلم میخواد فریاد بزنم، من دیگه یه قربانی نیستم!!!!!
(موثر در درمان عدم اعتماد به نفس، باور های قربانی بودن و درماندگی در رابطه
و موثر در بهبود روابط زوجین)
خیره شده بودم به یه گوشه ی اتاق
فکرهام با سرعت برق و باد ، با ربط و بی ربط میومدن و میرفتن
داشتم به این فکر میکردم که خدایی، خدا یه زندگی و عمر دیگه به من بدهکاره
اگر یک بار دیگه متولد میشدم، ببین با زندگیم چه میکردم وچه جوری میساختمش
این زندگیم که فقط صرف راضی نگه داشتن و مطیع بودن از فرمایشات اول پدر و مادرم، بعدها همسرم و خانواده اش
لابد بعدتر ها هم بچه هام شد و رفت
اصلا معنا و مفهموم خوشی و شادی و استقلال و موفق بودن رو نچشیدم
البته اگر بی انصاف نباشم خودمم نخواستم
همیشه راحت ترین راه که کوتاه اومدن و بی خیال خواسته هام شدن، بود رو انتخاب کردم
نمیدونم چرا ولی انگار با همه وجودم باورم شده بود که باید تسلیم محض باشی
فایده ای نداره برای خواسته هات تلاش کنی یا بجنگی
ولی اگر زمانی برای چیزی واقعا تلاش میکردم در عین ناباوری و به قول خودم شانسی شانسی همونی میشد که میخواستم
ولی این موارد تو زندگی من خیلی کم بود ،اصلا انگشت شمار بود
انقدر از شکست خوردن و ضایع شدن و سرزنش شنیدن از خودمو دیگران میترسیدم
که اصلا کاری و هدفی رو شروع نمیکردم که بخوام موفق بشم یا شکست بخورم
حال و روز من کلا خلاصه میشد در حسرت و حسرت
همیشه آرزو داشتم یکبار دیگه متولد بشم
چون باور داشتم این زندگی من که دیگه تباه شده، دیگه نمیتونم کاری برای درست شدنش بکنم
خشم دائمی از مامان و بابام داشتم
چون هرگز از طرف اونها به من اجازه داده نشده بود که مطابق خواسته های خودم باشم و اون طور که میخوام زندگی کنم
دائما حسرت کارهای نکرده ی گذشته ام رو میخوردم و همین فکرها بود که تلاش برای ساختن آینده ام رو فلج کرده بود
اصلا اختیار رو باور نداشتم برام یه چیز خنده دار بود
فکر میکردم همه چیز زندگی اجباریه و این منو بدجوری به سمت افسردگی میکشوند
انگار خل شده بودم میشستم یه گوشه ای و خاطرات ظلم هایی که به من شده بود رو مرور میکردم
فکر میکرد من مظلوم ترین آدم دنیام
این فکر، خشم و نفرت و غم من رو وحشتناک بالا میبرد
انگار مغزم قفل کرده بود رو نداشته هام
اصلا هیچ چیز دیگه ای رو نه میدید، نه براش پشیزی ارزش داشت
همین باعث شده بود روز به روز افسرده گیم بدتر بشه
بدبختی، حتی نمیدونم اون خاطرات مورد ظلم واقع شدن من، واقعی هستن یا ذهن همیشه قربانی من به اونها پر و بال داده و طراحیشون کرده
فقط میدونم خیلی مخرب بودن
شایدم چون ترس از پذیرفتن مسئولیت های زندگیم و ترس از شکست خوردگی داشتم
ذهنم راحت ترین راه رو که سرزنش دیگران و ظالم بودن دنیا بود رو انتخاب کرده بود
واقعا نمیدونم
فکر میکردم که همیشه موانعی بوده که نگذاره من به خواسته هام برسم
انقدر ترس از شکست خوردن داشتم که خیلی اوقات هیچ اقدامی برای برداشتن اون موانع نمیکردم
شایدم خودم تو ذهنم اونهارو انقدر بزرگشون کرده بودم
وگرنه آدمهای با توانایی های خیلی کمتر از من چطور میتونستن اون کارهارو بکنن
ولی من نه!!!!!!
خودم اونقدر از مشکلاتم غول ساختم که دیگه حریفشون نشدم
واقعا هر بلایی سر اومد از ناآگاهی خودم بود
ولی دلم میخواست دیگران رو مسبب بدونم که بی فایده ام بود
همیشه این فکر رو تو ذهنم تکرار میکردم که دیگران نذاشتن من....
این فکرها هر لحظه تو مغزم رژه میرفتن که ببین شانس من رو
پدر و مادرم که هیچ، از طرف همسرم شانس نیوردم
جمله ی معروف من : اون نذاشت من.....
بعدها فهمیدم این فکرها پناهگاه راحت و دردناگی بود که من توش میخوابیدم تا با اضطراب مواجهه شدن با چالش موقعیتها سخت زندگیم رو به رو نشم
در عوض هیچ وقت خدا ، طعم شیرین تلاش کردن، شکست خوردن و دوباره پا شدن و بردن و پیروز شدن رو هم نچشیدم
همش احساس میکردم دائما دارم در جا میزنم و تو زندگیم موفقیتی کسب نمی کنم
ولی فقط حرص میخوردم و خودم و دیگران رو سرزنش میکردم
ولی هیچ تلاش واقعی نمیکردم
هر محدودیتی حالم رو بدتر هم میکرد
منو یاد محدود شدن های زندگیم می انداخت
چون پرونده های مشکلات قبلیم همین طور باز مونده بود
کوچکترین مشکلی هم که پیش میومد
دردها و مشکلات قبلی هم زخمش دوباره سر باز میکرد و حالم رو وحشتناک بد میکرد
کینه ای شده بودم و نمیتونستم کسی رو ببخشم
خشم شدیدی از خودم داشتم
اصلا از ذهنم، بدنم مراقبت نمیکردم، زده بودم به بی خیالی محض
نمیدونم شاید به خاطر اینکه از خودم انتقام بگیرم
نه تنها واسه خودم واسه دیگرانم سنگدل شده بودم
اصلا عین خیالم نبود کسی رو ناراحت میکردم
اعتماد به نفسم به صفر رسیده بود
تا میومدم به خودم یه نیرویی بدم، جرات بلند شدن نداشتم
احساس میکنم جسارت خود را از دست داده ام و قدرت ریسک کردن ندارم
بدبختی نمی تونستم به دیگران هم اعتماد کنم
احساس ناتوانی و عدم اعتماد به خودمم که، همیشه با من بود
خنده داره ولی واقعا احساس میکنم، اگر از مسبب مشکلاتم انتقام بگیرم حالم خوب می شه
ولی خودمم می دونستم موقته و راه حل مشکل من این چیزها نیست
راستش رو بگم اون موقش هم میدونستم، خودم مسبب مشکلاتم بودم و هستم ولی جرات پذیرشش رو نداشتم
بعضی اوقات هم انقدر بیخیال دنیا و زندگیم میشدم که نمی تونستم نه بگم
هر کسی میتونست، مثل آب خوردن با هر عنوانی از من سوء استفاده کنه
انقدر تو ذهنم مشکلات و اتفاقات شرایط گذشته رو تکرار میکردم
که دیگه واقعا نمی تونستم تو زمان حال زندگی کنم یا آینده ام رو بسازم
با اینکه خودم صبح تا شب از خودم انتقاد میکردم، ولی کسی این کارو میکرد حالم خیلی بد میشد
یعنی کسی جرات داشت از من انتقاد کنه؟؟؟؟
قشنگ به جنون میرسیدم
طرف رو از حرفش چنان پشیمون میکردم که دیگه دور من آفتابی نمیشد
دوست نداشتم کسی سرزنشم کنه
ولی خودم تو ذهنم یا تو واقعیت دائما دیگران رو برای کارهای کرده و نکردشون سرزنش میکردم
ارتباطام با خانواده ام، همسرم، دوستام که خیلی کم شده بود
ولی همین کمش هم تا شروع به حرف زدن میکردم، جروبحث بالا میگرفت
میخواستم دائما بهشون بفهمونم که آخه شما چی میفهمید؟؟؟
اصلا نمیتونید حرفهای منو درک کنید و سریع باهاشون درگیر میشدم
بعدش هم زود پشیمون میشدم ولی دیگه فایده ای نداشت
تلخی و زهر حرفهام، همه رو از من دلزده و فراری کرده بود
انقدر از درون آشفته و تلخ بودم که هر کسی نزدیکم میشد مثل مار تا زهرم رو بهش نمیریختم ول کنش نبودم
ولی به خدا که دست خودم نبود
کلا حس خوبی به خودم نداشتمو، برای خودم متاسفم بودم
جالب اینجاست که آدم وقتی حالش بده ناخودآگاه کارهایی رو میکنه که حال خودش رو بدتر هم میکنه مثلا من افتاده بودم تو دور اینکه دائما خودمو با دیگران مقایسه کنم!!!!
بعدها فهمیدم حسرت خوردن، سرزنش، تحقیر کردن و مقایسه کردن خودم
از مهمترین عاملهای تخریب روح و روان و شخصیت هر آدمیه
دائما از خودم و دیگران گله و نقد میکردم
اعتقادها و کارهاشون رو زیر سئوال میبردم
هیچ موفقیتی هم نمیتونست منو راضی و خوشحال کنه
خلاصه به زمین و زمان گیر میدادم
اصلا افتاده بودم رو دنده ی لج
وقتی اشتباهی می کردم، نشان میدادم که اتفاقا خیلی هم خوب کردم و شما درک نمی کنید
اصلا همینی که هست
اگر هم کسی اعتراضی داشت، خیلی پیش میومد که کلا آدمها رو از زندگیم حذف کنم و قطع ارتباط کامل میکردم باهاشون
شده موقتم باشه باهاشون قطع ارتباط میکردم
انگار این شده بود یه ابزار ناخودآگاه من، تا دیگران رو مجبور کنم هر جور من میخوام رفتار کنن
آخه عمیقا باور داشتم من خیلی بهم ظلم شده، پس حالا بدویید همه جوره جبران کنید
اصلا وظیفتونه که حال منو خوب کنیو اشتباهاتتون رو جبران کنید!!
نمیدونم شایدم عقده ای شده بودم
آخه به هر موضوعی نگاه میکنم احساس کمبود و حسرت به اون داشتم
راستش شدیدا احساس کمبود دریافت توجه و محبت و حمایت داشتم
دائما در نوسان بودم
برای همین روزهایی که مهربون میشدم واقعا زیادی حمایت می کردم و شور حمایت کردن رو در میوردم
می ترسیدم مثل من احساس کمبود کنن
با همه وجود تلاش میکنم چیزی کم و کسر نداشته باشن
انگار مودی بودم، با اینکه خیلی وقته نوجوونی رو رد کردم
ولی هنوز هم هر روز حال و هوام یه مدلی میشد
قشنگ حس میکنم روح و ذهنم هنوز به ثبات و تعادل نرسیده
یه روزهایی این مدلی دلسوزم
یه روزهایی هم از اینکه دیگران شکست بخورند و حس ناکامی کنن، حس خوبی بهم دست میده
با خودم میگم بذار کمی هم اونها حس و حال های منو درک کنن!!!!!
همیشه منتظر پیدا شدن یک ناجی برای بر طرف شدن مشکلاتم هستم
اصلابه خاطر همین ازدواج کردم تا با ازدواج کردن به صورت معجزه آسا با اومدن یکی تو زندگیم تمام مشکلاتم حل بشه
میدونم خنده داره ولی واقعا به این فکر مسخره باور و ایمان داشتم!!
الانم خیلی دوست دارم طلاق بگیرم
مطمئنم اگر همسرم، کسی که من اونو مسبب مشکلاتم می دونم
از زندگی ام حذف کنم
تمام حس ناکامی من رفع میشه و با رفتنش مشکلات منم پر در میاره و اونها هم میرن
ولی کم کم دارم به این نتیجه میرسم که مشکل تو ذهن منه
اونه که باید درست بشه تا مشکلاتم حل بشه
وگرنه با اومدن و رفتن صد نفر دیگه هم تو زندگیم
مشکلی از مشکلات من حل نمیشه
یه خاطره ی دور یادم میاد
وقتی کوچیک بودم یادمه خاله هام، عمه هام و حتی همسایه هامون هر زمان میومدن خونمون
دائما از مشکلاتشون و این که نمیتونن هیچ راهی براش پیدا کنن و مغزشون دیگه قفل کرده صحبت میکردن
خلاصه با شرح دقیق گلایه هاشون از شوهر و زندگیو، گرونی و هزاران مشکل دیگه رو با آب و تاب به هم تعریف میکردن
مامان منم که گل سر سبد گلایه کننده ها بود همیشه کلی مشکل و درد و دل تازه داشت
و آخرش هم همیشه این بحث ها با اینکه باید تحمل کرد دیگه، زندگی همینه
اصلا انسان زاده شده عذاب بکشه دیگه
تا بوده همین بوده
همه ی اون شرح مصیبت ها ختم به خیر میشد
همه میرفتن خونه هاشون و فردا روز از نو روزی از نو
فردا تکرار همه این فکرها و باورها و کلمات، از نو
گاهی هم دقیقا همین جنس حرفها رو تو صحبتهای بابام با عمو هام یا دایی هام یا دوستای بابا میشنیدم که بارها و بارها تکرار میشد
هیچ وقت تو زندگی پدر و مادرم راه حل پیدا کردن و حل کردن مشکلات رو ندیدم و یاد نگرفتم
البته هیچکدوم گناهی هم نداشتن، الان میفهمم که انگار هیچ چیز دیگه ای بلد نبودن که درباره اش صحبت کنن
چیزی بلد نبودن که بخوان یاد ما بدن
فقط گلایه کردن و دعوت به تحمل کردن شرایطی که هست
این وسط هر روز من و دخترهای دیگه ، وسط همین بحث و حرفها بزرگ شدیم
به ظاهر سرگرم بازیمون بودیم ولی ....
اونها اصلا متوجه حضور ما و اینکه مهمترین سالهای زندگیمون داره ساخته میشه نبودن
اونها نمیدونستن ما کلمه به کلمه ی حرفهاو باورها و عقاید
مامان باباها و اطرافیانمون و دیگران رو ظبط میکردیم و بعدها فهمیدم عمیقا باورشون کردیم!!!!
وقتی الان با دقت نگاه میکنم میبینم نوجوونیمون، انتخاب رشته هامون، ازدواجامون و مهمترین انتخابهای زندگیمون بر مبنای همین باور ها گرفته شد
برمبنای دنیا همینه دیگه، باید تحمل کرد ادامه پیدا کرد و نتیجه اش هم که دیگه معلومه چی میخواست بشه
خیلی جالبه زندگی ما پنج تا دختری که کودکیمون کنارهم و وسط این آدها و باورهای مخربشون بزرگ شد
شد دو تا طلاق وسه تا زندگی بی هدف و گاهی آشوب
نمیدونم شاید این حرف ها همش بهانه است
ولی بهانه هم باشه واقعا تو ساختن باورها و دنیای ما موثر بود
من جزء اونهایی بودم که هنوز طلاق نگرفته بودم
ولی زندگیم از صد تا طلاق گرفتن بدتر و گیج کننده تر بود
و من همچنان، به جای هر تلاشی فقط میگفتم زندگی همینه دیگه باید سوخت و ساخت!!!
روزها و شبهام تو فکر چه کنم چه کنم هام میگذشت
اینکه آخه چرا با اینکه شوهرم آدم بدی نبود
ولی ما اصلا نمیتونستیم هیچ راه حلی برای اختلاف نظرها و مشکلاتمون پیدا کنیم
خیلی ها تجویز میکردن بچه بیاری همه چیز درست میشه!!!
ولی من میدونستم این بدترین تجویز دنیاست
تا زندگیمو یکم آروم نکنم و به یه ثباتی نرسونم، واقعا بچه آوردن نابودی خودمون و اون بچه ی بیگناهه که باید وسط این همه درگیری بزرگ بشه
من هرگز این حماقت رو در حق خودم و خیانت در حق اون بچه ی بیگناه نمیکنم
همیشه برام سئوال بوده زن و شوهرهایی که مشکل دارن
قبل از حل مشکلاتشون چرا بچه دار میشن؟؟
چرا دومی یا حتی سومی رو میارن؟؟؟
چطور این کار وحشتناک رو با خودشون و اون بچه ها میکنن!!!
کاش میدونستن خانواده اولین و مهمترین جایی که دنیای آدم، باورها و شخصیت آدم ساخته میشه بعد باید کلی تلاش کنی تا چیزهایی که تو کودکیت بد ساخته شده رو از نو بسازی یا ترمیمشون کنی
من نمیگم از خانواده های پر درگیری، پر مشکل آدمهای موفق امکان نداره بیرون بیان
ولی اون آدم ها باید صدها برابر آدمهای دیگه بیشتر تلاش کنن
تا بتونن اون همه باور غلط ، خاطرات تلخ، مشکلات اضطراب و نگرانی و عدم اعتماد به نفس و دهها مشکل دیگه رو حل کنن تا موفق بشن و راهشون رو از گذشته شون جدا کنن
زمان به سرعت میگذشت
تا اینکه من که ناخودآگاه از حل مشکلاتم کلا ناامید شده بودم
به فکرم رسید مثل همیشه از مشکلاتم فرار کنم و سرم رو با یه چیزی گرم کنم
با اینکه تو این زمونه برای سرگرمی راههای مختلفی هست، که خیلی هاش خونه خراب کن هستن
من که از بچگی عاشق کتاب بودم
رفتم سراغ جدی کتاب خوندن وغرق شدن تو اقیانوسش
به امید فراموش کردن مشکلاتم
اون موقع نمیدونستم کتاب خوندنم اولش فراموشی مشکلاتم رو برام میاره
ولی بعدش کم کم راه حل اونها رو هم نشونم میده
از بچگی درس و کتاب رو خیلی دوستش داشتم
ولی مثل کارهای دیگه پیگیریش نکردم
تحصیلاتم با اینکه شرایط غیر حضوری خوندن ارشدم بود رو ادامه ندادم
الان دوباره پناه بردم به کتاب واسه پر کردن تنهایی هام
خدارو شکر بالاخره یه تصمیم خوب واسه زندگیم گرفتم
و این بود شروع اتفاقات جدید تو زندگی من یا حتی نمیدونم شاید خیلی های دیگه
وقتی تو تنها کتاب فروشی شهرمون چرخ میزدم
میدیدم که ای وای چقدر کتاب هست که شاید هر کدومشون بتونن یادم بدن، مشکلاتم رو چجوری حل کنم
چند تا از اونهایی که فکر میکردم مناسب حال الان من هستن رو انتخاب کردم و خریدم و با کلی ذوق اومدم خونه
دیگه عاشق کتابهام شده بودم
دیگه کوچکترین وقتی پیدا میکردم میدوییدم سراغشون تا زودتر تمومشون کنم و برم سراغ بعدی
دیگه لحظاتم با تکرار گذشته هام و مرور حسرتهام و نشخوار فکریهای قبلیم نمی گذشت
انگار به مغزم غذای تازه و مفید و جذاب داده بودم
دیگه غذاهای مسموم و نفرت انگیز قبلی که بیشتر بیمارش میکرد و باعث پسرفت و حال خرابش میشد رو دیگه نمیخواست
ماهی یکدفعه به کتاب فروشی محلمون سر میزدم و متناسب با پولی که برای خرید کتاب پس انداز کرده بودم کتاب انتخاب میکردم
پیرمرد صاحب مغازه هم که دیگه کم کم مشتری ثابتش رو شناخته بود لطف میکرد و هر دفعه بهم تخفیف میداد
حتی بهم یاد داد چجوری کتابهای اینترنتی که رایگان هم هستن دانلود کنم و از اونهاهم استفاده کنم
تازه فهمیدم کلی کتاب فوق العاده تو زمینه زندگی زناشویی و بهبود رابطه و یادگیری مهارتهای زندگی رو میشه رایگان دانلود کرد و خوند
رفتم سراغشون، عشق هرگز کافی نیست دکتر بک، ازدواج موفق دکتر گلاسر
کتابهای راهکارهای موفقیت، کتابهای دکتر بارباراآنجلیس و حتی کتاب دولت فرزانگی که برای رونق کسب و کار بود رو هم خوندم عالی بودن، عالی
دیگه عاشق کتاب خوندن شده بودم حتی شوهرمم محبتش بهم بیشتر شده بود
چون میدید کمتر بهش گیر میدم و پاپیچش میشم
کمتر حال خرابم رو روی اون خالی میکنم
و اینکه یکمم کنجکاو شده بود که چیکار میکنم انقدر مشغولم و وقت ندارم با هر کاریش بجنگم و باهاش لج کنم روزگار خودمو خودشو سیاه کنم
همیشه عادت داشتم موقع کتاب خوندن، کلمات رو با خودم زمزمه کنم
اون لحظات از صدای رمزآلود خودم حسابی لذت میبردم با یه ذوق کودکانه تن صدام میلرزید
یه جاهایی که موقع خوندن بیشتر به هیجان میومدم تن صدام بلند تر میشد
همسرم فکر میکرد که دارم با کسی پچ پچ میکنم ولی نه
واقعیت این بود که من با خود درونم، عشق و آگاهی رد و بدل میکردیم و این بود علت هیجان و زمزمه های من
خیلی اوقات عادت حسرت خوردن ذهنم دوباره میومد سراغم
که الان چه فایده داره؟؟؟
کاش زودتر این دیدگاه رو پیدا کرده بودی و میتونستی زندگیتو تغییر بدی الان دیگه خیلی دیره
ولی سریع خودمو جمع و جور میکردم
نمیذاشتم طرز فکرو باورهای ناامید کننده و مخرب گذشته بیاد سراغم و دوباره حالم رو خراب کنه
دیگه نمیخوام حسرت بخورم
میخوام از این به بعد زندگیمو بسازم و راضی و با آرامش زندگی کنم
نه همیشه بی تاب و نگران و در حسرت گذشته و نگران آینده
از اولش هم اشتباه بود که تمام مشکلاتم رو گردن سرنوشت و شوهرم و پدر مادرم ، رشته به درد نخوری که خوندم زمین و زمان می انداختم
یه روز با ذوق و شوق همیشگیم رفتم کتاب این ماهم رو بخرم
یه کتاب خیلی نظرم رو جلب کرد، اسم کتاب درماندگی آموخته شده و راهکارهای درمان آن ، از پرفسور سیلیگمن بود
خدایا معنی کاملشو نمیفهمیدم ولی انگار مطمئن بودم این کتاب درد اصلی ذهن منو فهمیده و براش راهکار داره
با اینکه قیمتش از پولی که این ماه برای خرید کتاب گذاشته بودم بیشتر بود
دلمو زدم به دریا و بعد از خوندن فهرست و پشت جلد و وارسی کردنش خریدمش
اشکالی نداشت این ماه روسری که میخواستم رو نمیگیرم پولش جبران میشه
قطعا این کتاب خیلی بیشتر از یه روسری بیشتر تو کمدم میتونه تو زندگیم تاثیر مفید بذاره
رفتم خونه و کارهامو کردم و سریع مثل بچه ها که ذوق چیزی رو دارن نسشتم سر کتاب
اوایل کتاب توضیح داده بود که ما چطوری تو کودکی و حتی زیر پنج سالگیمون ، عقاید تعیین کننده ی زندگیمون و باورهایی که آینده مون رو میسازن رو یاد میگیریم و باور میکنیم و عمیقا تا آخر عمر اتوماتیک وار قبولشون داریم و ناخودآگاه مو به مو اجراشون میکنیم
مگر اینکه نسبت به وجود و عملکردشون و تاثیر بد و خوبشون تو زندگیمون آگاه بشیم و تلاش کنیم برای تغییرشون
و اینکه چقدر برای تغییر دادن باورهای اشتباه شکل گرفته مقاومت میکنیم و حتی شدیدا ازشون دفاع هم میکنیم و اونها رو حقیقت محض و بی چون و چرا میدونیم
هر چی به اواسط کتاب نزدیک میشدیم و مثالهای کتاب رو میخوندم بیشتر شاخ در میووردم
انگار دکتر سیلیگمن هر روز وسط بساط سبزی پاک کنی جمع مامانم اینا یا جمع های دورهمی بابااینا بوده!!!!
دقیقا میدونست اونها هر روز و هر روز چه حرفها و باورهایی رو تکرار و تکرار میکردن
و بدونه اینکه خبر داشته باشن و بدونن داشتن مارو آماده میکردن ما هم دنیامون رو، آینده مون رو شبیه اونها و با همین دیدگاه به زندگی بسازیم
تو کتاب بخش هایی رو اختصاص داده بود به علت های ناخودآگاه تنبلی ها و فرار از موقعیتهای سرنوشت ساز
راست میگفت وقتی با دقت به زندگم نگاه میکردم
میدیدم خیلی از تنبلی های که تو زندگیم کردم و سرنوشت منو همون انجام ندادن اون کارها عوض کرد و نذاشت موفق باشم
اون تنبلی ها در اصل ترس ناخودآگاهم از موفق نشدن بود
وحشتم از شکست خوردن و باور قطعی من که من یه آدمه از پیش شکست خورده ام
همیشه برای فرار از اون ترس و اضطراب اصلا سمت اون کار و هدف نمیرفتم تا جلوی ترسم رو بگیرم
همون درماندگی و ناتوانی آموخته شده بود که رفته بود تو سر منو
منه دیوانه هم بهش ایمان پیدا کرده بودمو همه ی تصمیمات مهم و غیر مهم زندگیمو بر اساس این باور مسخره میگرفتم
وای باورم نمیشه چه کردم با خودم
باز خدارو شکر حداقل الان فهمیدم و با همون باورهای مسخره نمردم!!!!
خیلی جالبه
همیشه، همیشه، انگار یکی تو ذهنم اینو میگفت که تو موفق نمیشی
اگر شکست بخوری، اگه نتونی، اگه نشه، اگه ضایع بشی دیگران چی میگن و.......
حالا میفهمم که اون همون باور عمیق ترس از شکست خوردگی و بی فایده بودن تلاشهام بودکه نمیذاشت من تلاش کنم و ریسک شکست و تلاش مجدد رو قبول کنم
قبلا هر دفعه که کمی تلاش میکردم، کافی بود موفق نشم به جای راه جدید پیدا کردن و امید دادن به خودم فقط همش اعتماد به نفسم رو پایین و پایین تر میووردم
از اون بدتر به خودمم رحم نمیکردم و مسلسل وار سرزنش کردنهام شروع میشد
بی رحمانه خودمو سرزنش میکردم و میکوبیدم
خوب معلومه نتیجه این تخریب چی بود
وقتی موقعیت جدیدی پیدا میشد یا خلاقیتی به ذهنم میرسید
دوباره همون باورهای، تو نمیتونی و فایده ای نداره و ترس از شکست و بدتر از همه سرزنشهای خودم نمیذاشت اصلا کاری رو شروع کنم
این شد که من سالها سرمو انداختم پایین و کرم وار به زندگی کرمی و آروم و بی تلاش و بی شکست و بی موفقیت خودم ادامه دادم
فقط تو مشکلاتم چرخیدم و نتونستم براشون راه حل پیدا کنم
بهترین مقصران هم خدا، سرنوشت ، والدینم، همسرم، محیط و کشورم، و گاهی خودم میدونستم
خودمم هم حکم دادم و تمام
ولی الان کلا دیدم به زندگی عوض شده
پنج تا قانون یاد گرفتم که میخوام جای قانون های درماندگی آموخته شده ی قبلیم رو بگیره
قانون اول: آگاهی در پذیرفتن یا نپذیرفتن
دیگه فهمیدم که به راحتی هر دیدگاه ، حرف یا نظری رو نذارم بهم تحمیل کنن رسانه ها ، آدمها، باورهای ریشه دار کودکیم
اول فکر کنم این باور زندگیمو رشد میده یا داره آروم و بی صدا مثل موریانه زندگیمو نابود میکنه و مانع رشد منه
بعد میپذیرمش و بهش عمل میکنم
قانون دوم: پذیرش شکست
دیگه واقعا دوست دارم کمی ها و کاستیهای خودم رو بشناسم و اشتباهات خودم رو به جای سرزنش خودم با راه جبران پیدا کردن و بهبود بخشیدن به توانایی هام جبران کنم
همیشه رو به جلو با نگاه به حال در تلاش برای فردام باشم
قاون سوم: نهایت مسئولیت پذیری
مسئولیت پذیری کامل برای تک تک تصمیمات کوچک و بزرگ که هر لحظه آگاهانه و ناآگاهانه دارم برای زندگیم میگیرم رو کامل به عهده بگیرم
و درک اینکه هر تصمیمی که میگیرم، داره آینده ام رو تغییر میده
پس باید تک تکشون آگاهانه و با هدف باشه
و اینکه بدونم مسئولیت پذیری قبول تقصیر و سرزش خود برای اشتباهات نیست
خیلی ها مسئولیت کارهاشون رو از ترس سرزنش خودشون و دیگران قبول نمیکنن
ولی باید بفهمیم که مسئولیت پذیری خیلی بزرگتر و بالغانه تر از کار مسخره ای به نام سرزنش کردنه!!!
تقصیر مربوط به گذشته است، ولی مسئولیت مربوط به زمان حال و هر لحظه زندگی الان ماست
دیگه فهمیدم هیچ کس، هیچ وقت مسئول زندگی من و موفقیتهام و شکسهام نیست جز خودم
خیلی با خودم کلنجار رفتم تا مفهوم این جمله رو فهمیدم
موفقیتهای من هم از اون جا و همون لحظه شروع شد
مسئولیت پذیری یعنی جمع بودن حواس ما
که مراقب باش هر کاری امروز کنی فردا نتیجه اش رو واضح میبینی
قانون چهارم: رد قطعیت پذیری
همیشه باید حواسمون باشه که حرف ما، فکر ما، نظر ما، درست مطلق نیست و بر چیزی تاکید قطعی نکنیم
همیشه این احتمال رو بدیم که شاید حرف طرف مقابل هم درست باشه
جمله طلایی که" باید بهش فکر کنم و در موردش تحقیق کنم شاید من اشتباه فکر میکنم" همیشه و هر لحظه و هر جا باید گوشه ای از ذهنمون باشه
این به معنی بی ثباتی فکری و عقاید نیست
این به معنی اینکه که در هر لحظه آمادگی اینو داشته باشیم که باورهای و افکار غلط و مخرب رو که اغلب اتفاقا بهشون ایمان داریم رو تغییر بدیم
هر روز یک گام رو به بهتر شدن و آگاهی بیشتر برداریم
نه اینکه با یه افکار و باورهایی بزرگ بشیم با همون افکار و باور ها هم بمیریم
قانون پنجم: باورعمیق و فکر کردن به فناپذیر بودن خودمون:
این قانون مهمه و باعث جدی شدن و با ارزش شدن قوانین قبلی میشه
دونستن اینکه بالاخره باید از این دنیا بریم
قصه مون رو جایی دیگه ادامه بدیم و اینکه اتفاقا ادامه قصه مون فقط به این بستگی داره که اینجا چطور قصه ام رو ساختیم و هر چی ساختیم رو ادامه خواهیم داد
بدبختی یا آگاهی و رشد و تعالی هر چی رو ساختی ادامه اش رو با همه وجود بعد از رفتن از این دنیا حس میکنیم
واقعا این قوانین طلایی هستن و کاش بتونم اول کامل بفممشون و بعد بهشون عمل کنم
کاری به دیگران ندارم هر کس خودش رو درست کنه شاهکار کرده
همه به هم وصلیم
من فکرهام و باورهام و رفتارهام درست بشه قطعا خواه ناخواه، تاثیر خوبم رو رو کل دنیا میذارم
بعدها فهمیدم به جای اینکه از خدا طلب یه عمر دوباره و تجربه یه بار ، یه جور دیگه زندگی کردن دوباره رو بکنم
هر کاری میتونم برای بهتر شدن همین فرصتی و عمری که خدا بهم داده بکنم
همینو عالی بسازم
الان که دیدگاهم به خودم ، زندگی و اطرافیانم عوض شده
آرامش پیدا کردن من کم کم رو کل روابطمون و کار و درس و همه چیز زندگیم داره تاثیر میذاره
منو همسرم داریم رو رابطه مون کار میکنیم
انگار یاد گرفتیم هر روز حتما یک ساعت بشینیم و در مورد خودمون ، اتفاقات اون روزمون، احساساتمون، خواسته هامون از هم البته بدون گلایه کردن و با راهکار دادن واضح صحبت کنیم
وقتی کتاب عشق هرگز کافی نیست دکتر بک رو میخوندم و در موردش با همسرم صحبت میکردم براش خیلی جالب بود
میگفت انگار داره کتاب قصه ی زندگی مارو میگه
راست میگفت هر جای کره ی زمین باشی
همه ی انسان ها مشکلات ، دغدغه ها و نیازهای مشابهی دارن
تا آگاهیت رو بالا نبری زندگی آروم و حل کردن مشکلات محاله
سعی کردیم با هم راه حل های گفته شده تو کتاب رو اجرا کنیم که تاثیراتش هم عالی بود
یا وقتی کتاب ازدواج موفق گلاسر رو میخوندیم دیدیم که تمام کارهایی که نابود کننده ی زندگی توکتاب، گفته شده بود رو
ما با لج و لجبازی فراوان سالها از روی ناآگاهیمون تکرارش کردیم
اون هفت عادت مخرب
انتقاد کردن از همسر، سرزنش کردن اون
شکایت و گلایه کردم مداوم، غر زدن و ناراضی بودن دائمی، تهدید کردن همسر
تنبیه کردن همسر( قطع رابطه ی جنسی، قهر کردن طولانی، خرجی ندادن و فشار آوردن مالی، غذا نپختن و نرسیدن به امور منزل، گرفتن آزادی های طرف مقابل، بی توجهی کردن به خواسته های همسر و غیره)، باج دادن برای رسیدن به خواسته
اینها به راحتی یک زندگی رو میتونن نابود کنن
باید سریع و با تمرین زیاد ترک بشن
به جاش هفت عادت سازنده زندگی مشترک جایگزینش بشن
اون هفت عادت سازنده هم
حمایت کردن مالی و عاطفی و روحی و فکری همسر
دلگرمی دادن و همدم بودن
گوش دادن به همسر و توجه با همه وجود به او
پذیرفتن خصوصیات همسر و نجنگیدن با خصوصیات غیر قابل تغییر همسر
اعتماد داشتن و تعهد دو طرفه، احترام گذاشتن و پرهیز از بی احترامی حتی در بدترین شرایط
گفتگو کردن مرتب و روتین و وقت گذاشتن در هر روز، برای این امر مهم و حیاتی برای زندگی مشترکو صدها مهارت دیگه باید بلد باشیم تا بتونیم زندگیمون رو مدیریت کنیم
ما خواستیم و شد
یقین دارم هر کسی راه خودشو پیدا کنه برای اون هم میشه
راستی اسمم رو نگفتم
اسم من رهاست
اسمی که یه عمر برام مسخره بود
چون در بند و اسیر بودم،
اسیر ذهن و باورهای مخرب خودم
اما از لحظه ای که فهمیدم من اسیر خودم هستم و فقط خودم میتونم خودم رو نجات بدم
رها شدم و الان واقعا دیگه رهام
پایان
آدرس سایت www.zehndarmani1.ir
کانال تلگرامt.me/ZahraRezaeiPsychology
کانال روبیکا@ZahraRezaeiPsychology1
پیج اینستاگرامmoshavere_ravan
مشاوره ی حضوری کلنیک راه آرامش 02633310656
مشاوره ی تلفنی 09191760816(لطفا جهت رزو وقت فقط پیامک ارسال بفرمایید)