زَه‌را
زَه‌را
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

یک چیز، هرچیزی

می‌خواهم بنویسم. از هرچیزی. هرچیزی. اما در مقابلم تاریکی گسترده‌ای سایه افکنده است. آنقدر که حتی با خودم هم تعارف دارم سر رفتن و برنگشتن.

چیزهای زیادی هست برای گفتن و نوشتن اما هیچ کدام به من نمی‌رسد. به ذهنم. به دستانم برای نوشتن.

تاریکی در مقابلم وسعت بیشتری می‌یابد. کم مانده تا خودم را نیز ببلعد. اما از آن نمی‌ترسم. ترسم از این است که دیگر روزی نتوانم همین چند واژه را بگویم و بنویسم.

تاریکی، مرگ، جدایی، این‌ها هیچ کدام ترسناک نیستند. آن چیز که ترسناک است این است که نتوانی خودت را ابراز کنی. نتوانی خودت را یادآوری کنی. نتوانی واژه‌ای به کار ببری برای خوانده شدن. برای نوشتن چیزی پیدا نکنی و اسیر تاریکی مقابلت شوی.

من از هیچ چیز جز همین فراموش شدن نمی‌ترسم. از اینکه زمانی برسد که من دیگر نباشم نمی‌ترسم. از این می‌ترسم که زمانی برسد که یادی از من نباشد. که تاریکی واژه‌هایم را ببلعد.

عجیب است. نمی‌دانستم چه بنویسم و حالا نوشتم. زیاد نیست اما هست. همین واژگان، خود، نعمتی هستند. نعمتی که زمانی آنقدر داشتم که شکرگزارشان نبودم و حالا روز به روز کم و کم‌تر می‌شوند.

حالا احساس می‌کنم سایه‌ی تاریکی کم‌تر شده. شاید به خاطر واژگانم است. شاید به خاطر همین یادهاست.

کاش از تاریکی می‌ترسیدم و از فراموشی، نه.

تاریکیفراموشیجداییسوگ
پی چشمی که پی خواندن است
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید