نوبت ما هم رسید. شاطر گفت چندتا؟ گفتم دوتا. موهای شقیه شاطر سفید شده بود و معلوم بود مثل من از گردش دوران جوانی بیرون افتاده است. نان ها را گرفتم و مسیر نانوایی تا خانه را قدم زدم. در خانه بسته بود. در زدم، پفت بیا داخل. معاون رئیس با حالتی که گویی چند کشتی اش غرق شده اند، روی صندلی چرخ دارش چرخید و رو بخ من خواست که بنشینم.در مبل کوتاه کنار در اتاق نشستم و آهسته فرو رفتمف طوری که به نظرم رسید بلند شدن کار سختی خواهد بود. شکم سفت و چاقش در حالی که به دکمه های پیراهن سرمه ای رنگش فشار می آورد، درست روبه روی چشم های من بود. سرم را بالاتر بردم تا بتوانم به صورت وچشم هایش نگاه کنم. فکر کردم می خواهد درباره نیروی جدید صحبت کند. قرار بود خبرنگار بگیریم و تحریریه کمی فعال تر شود. درست فکر کرده بودم، اما با کمی تفاوت.
معاون رئیس گفت، برای تحریریه یک دبیر جدید در نظر گرفتیم، و بعد من من کنان گفت نظر رئیس است و من کاره ای نیستم. انگار انتظار داشت داد و هوار راه بیاندازم وبگویم پس زحمات این چندین سال من چه می شود؟ ادامه داد: خواستم بگویم که از آمدنش شوکه و ناراحت نشوی. گفتم، خیلی خبر خوبی هست. چون من به کارهایم نمی رسیدم و وقت کم داشتم. اینطور سرم خلوت تر می شود وبیشتر فرصت دارم به کارهای خودم برسم.
حس عجیبی داشتم. این حس از همان زمانی که رئیس جدید آمد در من جوانه زده بود و حالا وقت به گُل نشستنش بود. من و همکارانم در این اداره در کنار هم مو سفید کرده بودیم. بالای صد نفر می شدیم که نزدیک ده سالی هست همکاریم. رئیس جدید از من حدود دوازده سالی جوان تر است. از همان روز هر کسی را می بینیم بی اختیار نگاهم به موهای شقیقه وچروک کنار چشمهایش می افتد. حالا سن و سال برایم معنی ومفهوم تازه ای پیدا کرده. همکارم گفت، ما اگر از اینجا بیرون برویم کارمان تمام است. نه کسی مارا می شناسد و نه کاری بلد هستیم. گفتم؛ بهتر از این است که بمانیم و حقیرتر شدنمان را تماشا کنیم. اگر قرار است پایانی باشد ترجیح می دهم من تمام کننده باشم نه دیگری. جوان تر که بودم به روابط هم همینطور نگاه می کردم. البته همیشه رو دست می خوردم و در حالی که فکر می کردم همه چیز در بهترین شرایط قرار دارد، ناگهان رو دست می خوردم. فکر می کنم کلا در بازی بیست ویک طرف بازنده نشسته بودم. اما اینجا محیط کار بود و می خواستم تجربیات گذشته را به نحوی بهتر واحسن استفاده کنم. آنهام حالا که چهل سالگی را پشت سر گذاشته ام.
به هرحال باید پذیرفت که عمری بر ما گذشته است. دیگر چالاکی گذشته رو نداریم. بر اساس تجربیات تصمیم می گیریم وشاید در رخوت کارمندی از نوآوری وشجاعت دور افتاده ایم.
حالا باید فکر چاره ای باشم. دبیر تحریریه جدید، یعنی من باید میزم شغل فعلی ام را به او بسپارم و به بخش دیگری بروم. واقعیت این است که کار دیگری جز نوشتن بلد نیستم و به پشت سرم که نگاه می کنم، ده سال از عمرم را به نوشتن مطالبی گذراندم که بی اهمیت و پوچ بوده اند و حالا قرار است خانم جوان دبیر، بیاید وجای من بنشیند، بیچاره خانم جوان. حتما باید استخوان های زیادی خرد کند تا به تجربه یک کار ساده و روتین برسد.
نمی دانم چرا بی اختیار این ترانه هوشنگ توفیقی با صدای فائقه آتشین در سرم یکریز تکرار می شود. «می گفتی بی تو هیچم با من بمون همیشه».