روزی روزگاری در گوشهای از دنیا چشم به جهان گشودهای. روزی که برای پدر و مادرت روز زیبایی بودهاست، شاید هم هرگز اینگونه نبودهاست. اما تو پا به این جهان گذاشتهای و حوادث اختیار آن را نداشتهاند که تورا از بین ببرند. حوادث که هیچ، تصور نمیکنم که قدرتی توانایی نابودی تورا داشته باشد. حتما به این فکر میکنی که یک تصادف یا یک ضربه برای نابودی کافی است. اما آیا پس از مرگ تو اثری از تو نمیماند؟
همهٔ ما این تجربه را داشتهایم که کسی با نگاه به ما، حتی خیلی کوتاه، لبخندی زدهاست و در آن روز کارهای بزرگی انجام داده است. دست کودکی را گرفته و از خیابان رد کردهاست، بار پیرزنی را تا خانهاش برده است یا هرکاری که تصورش را بکنی. تصور کن که انسانی بودیم که همان شخص با نگاه به ما مضطرب و نگران میشد، آیا میتوانست به کارهای بزرگ خودش برسد؟
پس از ما، آثار ما باقی خواهد ماند، تا ابدیت.
من پذیرفتم که ابدی هستم، اما نمیدانم که چه کارهایی ابدی است؟ کمی به گذشته فکر میکنم و گاهی به آینده. میگویند که محبت کفه ترازو را نامتعادل میکند. اما محبت به چه کسی؟ چگونه؟ به بدیهای درون سینهام توجه کنم، یا به خوبیهای بیکرانهٔ هستی؟ به ابدیت فکر میکنم و به این که تا ابد چه چیزی را باید به دوش بکشم؟ سینهای پر از بدی یا سینهای مُهیایِ پذیرش خوبیها؟
سخت است اما گذشتهها گذشته، باید از پاییز یاد گرفت که درختان را مجبور میکند بارهای کهنهٔ خود را زمین بگذارند و خود را مهیای زندگی نو کنند. باید از کشاورز آموخت که خاک را زیرورو میکند، تا دانه فرصت رشد داشتهباشد. باید از زمانه یادگرفت که دلسوزانه حقیقت را به ما نشان میدهد که بنای این هستی بر تغییر حالات است، گاهی بر وفق مراد و گاهی بالعکس.
اما تغییر پیشنیازهایی هم دارد، ابتدا باید از خودبیخود شوی، دست از تکرار برداری و نو فکر کنی. لازم است از گذشته ناامید باشی و آیندهای متفاوت برای خود تصور کنی، آیندهای در ابدیت. باید بتوانی خود را جدای از هستی تصور کنی، آنگاه که هستی، نیست میشود تنها خودت را میبینی در ابدیتی ناگفتنی. ذهن یارای حضور در این مرحله را ندارد اما عقل حاضر است و آنجاست که زندگی رنگی نو به خود میگیرد. و این همان لحظهای است که مسیرهایی نو در پیش خود میبینی.
انتخاب باتوست، بمانی یا بروی، خیلیها که تغییر برایشان سخت است میمانند، اما گروهی نیز حرکت میکنند، خیلی آهسته و ناگهان میبینند که رسیدهاند. حضور در این مسیر برای گذشتگان مبدأ است و برای آیندگان ابدیت، تنها گام نهادن در مسیر ابدیت تو را ابدی خواهد کرد.
گاهی افراد در مسیر خسته میشوند و گوشهای مینشینند و نظارهگر میشوند، کسانی که طعم ابدیت را چیشدهاند اما خسته شدهاند. شاید دلیلش جهل باشد، شاید کِبْر و یا هر چیز دیگر، اما ایستادن همانا و پوچ شدن همانا. گروهی نیز ایستادهاند و خسته اما با استشمام بوی رهگذران یا اشتیاق مشاهده گذشتگان پس از خستگی به مسیر خود ادامه میدهند.
در ازل بویی شنیدهام که مرا مدهوش خود کردهاست، در پی آن گشتهام و در ابتدای این مسیر رایحهای از آن عطر دیوانهکننده استشمام کردم، انتهای این مسیر تندیِ این عطر همه را مدهوش خواهد کرد چه کسانی که فراموش کردهاند، چه درراهماندگان و چه جویندگان ابدیت.
تو در پی یار ازلی هستی؟