هشدار : لطفا با ذهن باز خوانده شود !
لطفا اجازه بدید اول یک افسانه خیلی قدیمی رو براتون تعریف کنم
نقل است در دوران خیلی خیلی قدیم، یعنی زمانی که هنوز شیطان رو بچه محل هاش به اسم عزازیل صدا میکردن و توی آسمون ها برو و بیایی داشت،خلاصه هنوز پسر بدِ خلقت نشده بود !
یه روز شیطان میره پیش خدا، میگه خدا جان ، خدایش هدفت از خلقت این آدم که تو بهشت داره برای خودش میچرخه و سوت بلبلی میزنه چی بوده؟ این بابا نه عبادتی میکنه نه شُکرِت میکنه، فقط دنبال یَللی و تَللیِ، چرا باید اشرف مخلوقات باشه ؟
خدا میگه،برو آدم و بقیه فرشته های مقرب رو صدا کن بیایین اینجا، تا بگم چرا...
شیطان میره همه خوبای درگاه الهی رو جمع میکنه، آدم رو هم صدا میکنه با هم میرن پیش خدا
خدا رو میکنه به همه ، میگه از امروز مهمترین خواسته ی قلبی هر شخص ، چیزی که واقعا از ته دلش میخاد رو بهش میدم ، حالا یکی یکی بزرگترین آرزوهاتون رو بگید تا برآورده کنم ...
در اون لحظه همه فقط به هم خیره میشن
انگاری کسی آرزویی نداره..
نه! اشتباه نکنید !
در واقع کسی نمیدونه آرزو یعنی چی...
ناگهان آدم دستش را میاره بالا، میگه من یه آرزو دارم
خدا میگه خب بگو ببینم پسر جان،آرزوت چیه...
آدم میگه :{ادامه افسانه در انتهای مقاله}
وای سربازی...
به در پادگان نزدیک میشم،همینجوری ک هی نزدیک و نزدیک تر میشم، احساس سُستی در پاهام بیشتر میشه
دوست دارم آرومتر برم، حتی شده به بهونه خوردن دو سه تا آجیل باقی مانده ته جیبم...
بالاخره وارد شدم
وای چقدر چشم...
راستش رو بخواهید، آدم رو یه جوری نگاه میکنن، خُشک، سرد، مغرور
شاید هم با کمی نفرت؛
دقیقا مثل نگاهِ یه پیرمرد فلج روی ویلچر به عکس جوانی هاش روی موتورسیکلت در حال تک چرخ زدن جلوی دبیرستان دخترونه ...
{ چند ساعتی گذشت.. }
کسی اسمم رو بلد نبود، منم مثل بقیه تازه وارد ها به لقب 'موتور ' شناخته میشدم
زیادی اینور و انور نمیرفتم،چون ممکن بود گُم شَم
هر چند دقیقه چند تا سرباز از کنار ما رد میشدن و با گفتن چه بوی واکسنی میاد، غرق در شادی و قهقه زنان از کنارمون میگذشتن !
{ برویم در صف غذا ! }
آه، عدسی..
اونم چ عدسی...
اشکال نداره نون خالی میخورم..
{ برویم به آسایشگاه ! }
لعنت به شب؛به سقف خیره شدم،
تازه داشت حالیم میشد چه غلطی کرده بودم
مرد حسابی نون و آبت کم بود، سربازی رفتنت دیگه کجا بود...
آرزو میکردم کاش میشد مثل مایکل اسکافیلد توی سریال فرار از زندان؛نقشه فرار از پادگان رو روی بدنم تتو کنم و با تشکیل یه تیم خفن از ...
هنوز به جمع بندی خوبی در روش های فرار از پادگان و انتخاب اعضا برای تیمم نرسیده بودم، گفتن پاشید صبح شده...
ای بابا، هنوز که سر شب لات هاست! من تو خونمون هنوز تازه این ساعت میخابیدم...
{ چند روز بعد }
چند روزی گذشت،دیگر عادت کرده بودم؛ ساعت خوابم تنظیم شده بود ! خورشت وحشت و دمپایی ابری رو هم با اشتیاق میخوردم !
دلتنگی خانواده و دوستان کمتر شده بود ...
راستش رو بخواهید دیگر مثل قبل ، برای زیبا رویان دل فریب هم چندان بی قراری نداشتم...
جمله بالایی رو فقط پسر ها درک میکنن !
فقط چیزی ؛ نمیدانم دقیقا چی ولی یه چیزی هر شب افکار منو آتیش میزد ، به قول دوستان نمیتونستم بزنم به بیخیالی تا بگذره !
البته بین خودمان بماند ، بعدا متوجه شدم من فقط تنها اینجوری نبودم !
{ اولین مرخصی }
رسیدم خونه ، همه چیز رنگی تر شده بود ..
تلویزیون خونمون بزرگتر معلوم میشد !
غذای مادر خوشمزه تر شده بود انگاری..
به سراغ لپتاپم رفتم ، اول نیم ساعتی در آغوش گرفتمش با هم زدیم زیر گریه ..
روشنش کردم ، لعنتی ؛ صدای فَنِ خرابش مثل سمفونی شماره ۹ بتهوون روحم رو نوازش می داد ...
برخی، بهطور مطلق، این سمفونی را عظیمترین و بهترین قطعهٔ موسیقی در دنیای غرب میدانند.
وقتی VsCode رو باز کردم انگاری که به خر تیتاپ داده باشند، ذوقمرگ شده بودم...
{ بازگشت همهی سربازان به سوی پادگان است }
دوباره برگشتم به پشت سیم خاردار...
با این تفاوت که این دفعه موقع خواب، دقیقا میدونم چی منو آتیش میزنه!
هوراااااااااا ، من دیگه میدونستم توی زندگیم چی رو واقعا میخام! یعنی قبلا خیلی چیزا میخواستم ، ولی الان میدونستم دقیقا چی رو از ته ته دلم میخام ،
اون چیزی نبود ، جز زندگی لا به لای کدها ، حل چالش ها سخت برنامه نویسی ، درگیر شدن در فهم مسائل انتزاعی مهندسی نرم افزار ...
در واقع سربازی از من همه چی رو گرفت ، همه چیز های که نمیخاستم ، چیزهای که خواست قلبی من نبودن؛خواسته های که جامعه، رسانه های اجتماعی، دوستان، اساتید دانشگاه و.. به صورت ناخودآگاه به من تحمیل کرده بودند...
شاید یک روز کتابی با این عنوان بنویسم !
هنر از دست دادن، مهمترین مهارتی که افراد باید توی زندگی بیاموزند
اصلا اگر من روزی وزیر آموزش و پرورش بشم قطعا بعد از یادگیری الفبای فارسی، هنر از دست دادن رو به کُتب درسی مدارس ابتدایی اضافه میکنم
یک لحظه صبر کنید...
الان دقیقا میدونم کمی گیج شدید ! خخخخخ ، چون خودم میخاستم کمی گیج شوید !
بگذارید با کمی مثال شفاف سازی کنم ...
لطفا در مثال ها مناقشه نکنید !
تصور کنید ، مشهورترین جراح مغز دنیا، توی ماشین گرون قیمتش پشت ترافیک،غرق موزیکی ناکوک میشه که از آکاردئون پیرمردی خسته میاد بیرون ، جراح ما ، اگر اراده کُند ، تمام آکاردوئن های شهر را میتونه بخره ولی چرا در حسرت داشتن یک آکاردئون از کودکی میسوزد ؟ چرا به اون نوازنده خیابانی غبطه میخورد؟ شاید چیزی در ذهن او مانعی برای خرید یک آکاردئون ایجاد کرده است ، مثلا چیزی مانند جمله ی پدرش در کودکی که به او گفته بود ، آکاردئون برای آدم های بی سواد و احمق جامعه است !
حالا این دکتر هم میخواهد بی سواد نباشد {به خاطر همین دکتر شده ! } و هم میخواهد آکاردئون بنوازد !
خواسته ی قلبی او یادگیری نوازندگی هست ولی ، یکی از خواسته های او که به صورت غلط در ناخودآگاهش شکل گرفته بی سواد نبودنه ، در صورتی که میتونه هم یه دکتر با سواد باشه هم آکاردئون نواز خوبی !
به عقیده شخصی من، اساسی ترین مشکل جامعه، خواستنی های اشتباهی ادم هاست ! چیز های رو میخواهیم که اصلا خواست ما نیستن !
ما از بدو تولد شروع میکنیم به آموختن یک هنر و اون هنر به دست آوردنه..
بدست آوردن نمره اول، رتبه اول، مقام اول، خونه، ماشین، دختر/پسر مورد علاقه ...
ولی یک چیز در این زنجیره آموزشی کمه
که من اسمش رو میگذارم هنر از دست دادن (یا هنر نخواستن)
به نظر من همونقدر که مهمه ما بدونیم چی / کی رو میخایم؛همونقدر هم مهمه بدونیم چی / کی رو نمیخایم!
1- رفتن به بیرون از جو زمین
من برای هیچ کس سربازی رفتن یا نرفتن رو تجویز نمیکنم،و نمیخامم روی مشکلات و معضلاتی که سربازی برای جوانان به وجود میاره سرپوش بزارم ، چون خودم هنوز درگیر همین مشکلاتم و در زمان نوشتن این مقاله هنوز 10 ماه از سربازیم مونده !
ولی سربازی یه محیط خاصی بود که من برای اولین بار تجربه کردم، محیطی که در اون باید به هرچه که تعلق خاطر دارید رو همراه نداشته باشید !
ممکنه اون محیط برای شما زیرزمین خونه مادربزرگتون باشه، ممکنه بیابان کالاهاری باشه ، شایدم غار فینگال در کشور اسکاتلند :|
خلاصه سعی کنید خودتون رو در مکانی قرار دهید که مجبور بشید کمی از تکنولوژی،دوستان، همسر و.. دور باشید .
2- ایکس ها رو بنویس
هرچیزی که در زندگیت نمیخایی (X) رو لیست کن
مثلا شاید لیست تو شامل موارد زیر باشه :
3- با Y ها حالت رو خوب کن
حالا در مقابل هرچیزی که نمیخایی، اون چیزی که واقعا از ته دل میخاهی (Y) رو بنویس!
مثلا از شغل فعلی که کارمند اداری یه شرکت هستی متنفری در مقابل دوست داری سرآشپز یک رستوران باشی
4- نقشه راهت رو از X به Y بنویس
برای رفتن از نقطه X به Y، چشماتو ببند و نقشه راه بنویس، این نقشه راه توعه، هرجور دوست داری بنویس ،
ممکنه تو برای 20 سال دیگه که قراره بازنشسته بشی، برنامه ای داری! و این به من و شخص دیگه ای غیر از خودت ربط نداره !
مثلا برای تبدیل شغل خودت از کارمندی به سرآشپزی میتونی نقشه راه زیر رو در نظر بگیری :
5- لطفا بهشون نگو !
خواهش میکنم تصمیمات رو مثل یه راز پیش خودت نگه دار
حتی به همسر، و بهترین دوستات نگو
همیشه در خلوت خودت بهشون فکر کن
با خودت زیاد حرف بزن ولی با بقیه کمتر !
مطمئنم، کمی بگذره یاد میگیری چطوری بی می، مست و بی شراب، شوریده حال شوی..
خب رسیدیم به انتهای داستان
راستی در مورد ادامه ی اون افسانه ساختگی در مقدمه بگم که واقعا منم مثل شما نمیدونم آدم آرزوش چی بود خخخخخ
{ متاسفانه نویسنده دچار کمی سادو مازوخیسم شده است که قابل درمان است }
ولی مطمئنم خدا سر حرفش هست، و اون آرزویی که از ته ته قلبت باشه، رو برات براورده میکنه !
البته به شرطی ک اون ارزوی خودت باشه !
نه ارزوی مامانت، دوستات، جامعه و..!
پی نوشت 1 : خطاب به دوستانی که قراره بروند سربازی ؛ هیچ استرس نداشته باش داداش، سربازی هم مثل دبیرستان،دانشگاه،ازدواج و.. میتونه یه مرحله از زندگی تو باشه با کلی خاطرات تلخ و شیرین ، چیز سختی نیست ، بهت قول میدم از پسش بر می آیی ...
پی نوشت 2 : خطاب به خودم در آینده ؛ خب پسر ، سربازیت هم تموم شد ، حالا ببینم دیگه چه بهونه ای داری برای نرفتن دنبال رویاهات ؟
قطعا نظرات شما مایهی مفاخرت و مباهات اینجانب می باشد ?
در صورت دنبال کردن بندهی حقیر در ویرگول ، سعی میکنم مقالاتی با کیفیت تر از قبل به دلیل احساس حضور شما منتشر کنم .
اگر این نوشته رو دوست داشتی ، حتما از مطالب زیر هم خوشت بیاد :
1 - شروع یادگیری برنامه نویسی با چاشنی کمالگرایی