زینب یحیی پور گراکوئی
زینب یحیی پور گراکوئی
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

جوجه تیغی


یک جوجه تیغی کوچولویی بود که هیچ دوستی نداشت. هرکسی نزدیکش می شد تیغ می زد. بخاطر همین کسی با او بازی نمی کرد.

جوجه تیغی به مادرش گفت: چرا کسی با من بازی نمی کند؟!

مادر جوجه تیغی گفت: برای این که هرکسی نزدیکت می شه تو تیغ می زنی! باید به آنها بگی با من دوست می شید؟!

جوجه تیغی گفت: باشه و فوری راه افتاد تا به لاک پشت رسید. جوجه تیغی از لاک پشت کوچولو پرسید: با من دوست می شی؟!

لاک پشت کوچولو گفت: باشه باهات دوست می شم.

جوجه تیغی گفت: آخ جون! آن ها دوست های خوبی شدند.

جوجه تیغیلاک پشتمادرکوچولودوست
من زینبم. کلاس پنچمم و یازده سالمه. دوست دارم داستان بنویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید