یک جوجه تیغی کوچولویی بود که هیچ دوستی نداشت. هرکسی نزدیکش می شد تیغ می زد. بخاطر همین کسی با او بازی نمی کرد.
جوجه تیغی به مادرش گفت: چرا کسی با من بازی نمی کند؟!
مادر جوجه تیغی گفت: برای این که هرکسی نزدیکت می شه تو تیغ می زنی! باید به آنها بگی با من دوست می شید؟!
جوجه تیغی گفت: باشه و فوری راه افتاد تا به لاک پشت رسید. جوجه تیغی از لاک پشت کوچولو پرسید: با من دوست می شی؟!
لاک پشت کوچولو گفت: باشه باهات دوست می شم.
جوجه تیغی گفت: آخ جون! آن ها دوست های خوبی شدند.