زینب یحیی پور گراکوئی
زینب یحیی پور گراکوئی
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

خوابِ من

دو سال پیش که من پنج سالم بود،

من و مادرم به بازار رشت رفتیم.

اون موقع ما تازه در رشت خونه گرفته بودیم.

مادرم یک سینی برای مادر آرمیتا خرید، برای این خرید که، عید بود. ما در راه آرمیتا و مادرش را دیدیم. مادر آرمیتا به من سلام کرد، منم به او گفتم: سلام.

سارا با مادرش هم آمد. من و سارا به هم سلام کردیم. همه باهم حرف زدیم.

مادر آرمیتا گفت: تا یادم نرفته بگم،ساعت شش غروب،?مادر سارا و سارا، مهیا و مادرش بیان خونه ما.

گفتیم: باشه. ما ناهارمان را خوردیم. من مشقامو با حوصله نوشتم. ساعت شش?شد که من لباس پروانه ایمو پوشیدم. مادرم چادر و روسری اش را گذاشت. ما به خونه آرمیتا رفتیم.

آرمیتا گفت: مهیا میای اُتاقم باهم بازی کنیم؟

من از مادرم پرسیدم: مامان میشه برم اتاق آرمیتا و باهاش بازی کنم؟

مادرم گفت: یذره صبر کن بعد برو بازی.

مادر سارا و سارا، مادر مینا و مینا هم آمدند. مادر آرمیتا چند ساندویچِ کالباس???و ماکارونی?آورد.

من گفتم: من ساندویچ کالباس نمی خورم، چون چیز خوبی نیست. من ماکارونی خوردم. مادر آرمیتا پوفیلا? آورد. من ، سارا ، آرمیتا و مینا به اُتاقِ آرمیتا رفتیم. من در دفتر نقّاشی آرمیتا یک باغچه ی قشنگی کشیدم. یک دفعه دیدم در آن باغچه هستم و گفتم: من چرا اینجا هستم؟! دو دختر? دیدم، به آن ها گفتم: سلام، اسم شما ها چیه؟

اون دختری که لباسش بنفش بود گفت: اسم من فاطمه هست. ما دوقلوییم.

اون دختری که لباسش صورتی بود گفت: اسم من طهورا است و شش سالمونه.

من از آن ها پرسیدم: این جا کجاست؟!

فاطمه و طهورا گفتند: تو این نقّاشی را کشیده ای!

من فکر کردم و گفتم: راست می گین‌، من این نقاشی را کشیدم.

مادرم گفت: پاشو دخترم! باید بریم خونه!

من گفتم: وای! من خواب بودم؟! وای! چه خوابی بود!

وقتی به خونه رسیدیم، من خوابم را برای مامان و بابام تعریف کردم و بعد خوابیدم.

غروبتعریفنقاشی
من زینبم. کلاس پنچمم و یازده سالمه. دوست دارم داستان بنویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید