زینب یحیی پور گراکوئی
زینب یحیی پور گراکوئی
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

قوری کوچولو



یک روز قوری داشت بازی می کرد که کِتری اومد و گفت: قوری کوچولو این جا چی کار می کنی؟!

قوری با ترس گفت: من؟ من؟

کِتری گفت: آره.

مادرِ قوری کوچولو اومد و گفت: کتری با بچّه من چی کار داری؟!

کتری با عصبانیت گفت: یک مسابقه بُگذاریم اگه من برنده شدم من بچه تو را نمی بخشم،اگه بچّه ات برنده شد من بچه تورا می بخشم.

مادر قوری کوچولو گفت: باشه حالا بگو مسابقه چی هست؟

کتری گفت: مسابقه این است که قوری کوچولو و من چای و آب داغ درست کنیم.

مادر قوری کوچولو گفت: باشه امّاکی طعمشو بچشه؟

کتری گفت: معلومه دیگه آدم ها!

مسابقه شروع شد...

مادر قوری کوچولو به قوری کوچولو می گفت: قوری تو می تونی بهترین چای را درست کنی!

کتری هم می گفت: نمی تونی برنده شی!

قوری گفت: من می تونم برنده شم!

مسابقه تمام شد.
قوری کوچولو برنده شد و کتری قوری کوچولو را بخشید.

قوریکتریمادرمسابقه
من زینبم. کلاس پنچمم و یازده سالمه. دوست دارم داستان بنویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید