زینب یحیی پور گراکوئی
زینب یحیی پور گراکوئی
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

معصومه و من


امشب، مادرم، معصومه و مادرش را دعوت کرد. من با معصومه دوست نیستم، اما مادرم با مادر معصومه دوست است، من هم به معصومه سلام می کنم.

معصومه و مادرش آمدند به خانه ما.

معصومه به من گفت: زینب میای بازی؟! من گفتم: نه.

مادرِ معصومه چند پرتقال?،توت فرنگی?،گیلاس?آورده بود.

مادرم گفت: زینب! از مادر معصومه تشکّر کُن.

مَن اَز مادَرِ معصومه تَشَکّر کَردَم.
من رفتم به اُتاقم. خواستم بازی کنم که خواهر کوچیک ترِ معصومه اومد و اتاقم را به هم زد. من خیلی ناراحت شدم امّا معصومه اومد به اتاقم و گفت: چی شده زینب؟! اتاقِت مرتب نیست؟! می خوای در جمع کردنِ وسایلت کمکت کنم؟!

من اَلان فهمیدم که معصومه خیلی منو دوست داره.

من به معصومه گفتم: کمکم می کنی وسایلم رو جمع کنم؟!

معصومه گفت: باشه.

من و معصومه وسایل خودم را جمع کردیم. من از معصومه خیلی تشکر کردم.

مادرمدوست
من زینبم. کلاس پنچمم و یازده سالمه. دوست دارم داستان بنویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید