یک روز ثریا به مادرش گفت: مادر می شه فردا به مدرسه نرم؟!
مادر گفت: برای چی به مدرسه نمی ری؟!
ثریا گفت: برای این که دندونم درد می کنه.
مادر گفت: همین چند دقیقه پیش می گفتی، من دیگر دندونم درد نمی کنه!
روز بعد ثریا به مادرش گفت: مادر من پام درد می کنه.
مادر گفت: ثریا عجله کن مدرسه دیر شد. مادر ثریا را به مدرسه برد. بچه ها داشتند درس می خواندند،فقط ثریا درس نمی خواند.
معلم پرسید: بچه ها ریاضیاتون رو حل کردید؟! آماده اید سوال بعدی را حل کنید؟! معلم چشمش به ثریا افتاد که خواب بود. معلم به ثریا گفت: ثریا بیدار شو...
ثریا گفت: من مریضم، معلم که متوجه شده بود که ثریا تنبل است، به همه بچه ها گفت: بچه ها آماده اید براتون یک داستان بخوانم؟!
بچه ها گفتند: ما حاضریم!
خانم معلم گفت: داستان را شروع می کنیم! اسم قصه چوپان دروغگو...
معلم به ثریا گفت: میتوانی بگویی نتیجه این داستان چیه؟!
ثریا گفت: دروغ نگویم.
خانم معلم گفت: آفرین ثریا جان!
دوباره خانم معلم از ثریا پرسید: ثریا حالا بگو توی کلاس کی تنبله؟!
ثریا فکر کرد و گفت: من تنبل هستم؟!
معلم گفت: نه تو تنبل نیستی فقط یه خورده حواست را جمع نمی کنی.
ثریا قول داد که دیگه دوروغ نگوید.