زینب یحیی پور گراکوئی
زینب یحیی پور گراکوئی
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

معلم و ثریا


یک روز ثریا به مادرش گفت: مادر می شه فردا به مدرسه نرم؟!

مادر گفت: برای چی به مدرسه نمی ری؟!

ثریا گفت: برای این که دندونم درد می کنه.

مادر گفت: همین چند دقیقه پیش می گفتی، من دیگر دندونم درد نمی کنه!

روز بعد ثریا به مادرش گفت: مادر من پام درد می کنه.

مادر گفت: ثریا عجله کن مدرسه دیر شد. مادر ثریا را به مدرسه برد. بچه ها داشتند درس می خواندند،فقط ثریا درس نمی خواند.

معلم پرسید: بچه ها ریاضیاتون رو حل کردید؟! آماده اید سوال بعدی را حل کنید؟! معلم چشمش به ثریا افتاد که خواب بود. معلم به ثریا گفت: ثریا بیدار شو...

ثریا گفت: من مریضم، معلم که متوجه شده بود که ثریا تنبل است، به همه بچه ها گفت: بچه ها آماده اید براتون یک داستان بخوانم؟!

بچه ها گفتند: ما حاضریم!

خانم معلم گفت: داستان را شروع می کنیم! اسم قصه چوپان دروغگو.‌..

معلم به ثریا گفت: میتوانی بگویی نتیجه این داستان چیه؟!

ثریا گفت: دروغ نگویم.

خانم معلم گفت: آفرین ثریا جان!

دوباره خانم معلم از ثریا پرسید: ثریا حالا بگو توی کلاس کی تنبله؟!

ثریا فکر کرد و گفت: من تنبل هستم؟!

معلم گفت: نه تو تنبل نیستی فقط یه خورده حواست را جمع نمی کنی.

ثریا قول داد که دیگه دوروغ نگوید.

دروغثریامعلممادرمدرسه
من زینبم. کلاس پنچمم و یازده سالمه. دوست دارم داستان بنویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید