امروز من به مادرم گفتم: مامان میشه امشب بریم خونه مینا؟
مادرم گفت: باشه.
من ناهارم را خوردم.نزدیکای غروب بود.مشقامو ننوشته بودم.گفتم: وای! فردا امتحان داریم.
مادرم گفت: وای! فاطمه زود باش مشقاتو بنویس!ساعت نهِ!
من گفتم: وای! ساعت نهِ؟!
سریع مشقامو نوشتم. رفتیم خانه مینا.من با مینا بازی کردم.خیلی کِیف داد. مادر مینا چای و شیرینی آورد. خیلی خوش مزه بود.
مادرم گفت: بریم خونه، ساعت یازدهِ...
من با مینا خداحافظی کردم. وقتی خونه رسیدیم،من مسواک زدم و خوابیدم.
صبح شد.
مادرم مرا به مدرسه برد. خانم معلمم به من گفت: فاطمه چرا بد خطی؟ نمره ات 15 است.
من گفتم: ای وای! دیروز من اونقدر عجله داشتم برم خونه مینا مشقامو بد نوشتم!
من با مادرم خونه رفتم. مادرم در راه از من پرسید: فاطمه نمره ات چند شده؟!
من گفتم: 15.
مادرم گفت: چه قدر کم!
من همه چیزو برای مادرم تعریف کردم.
مادرم گفت: که این طور! ولی این دفعه عجله نکن.
من به مادرم قول دادم که دیگه برای هر چیزی عجله نکنم.