زینب یحیی پور گراکوئی
زینب یحیی پور گراکوئی
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

مینا و من 1


امروز من به مادرم گفتم: مامان میشه امشب بریم خونه مینا؟

مادرم گفت: باشه.

من ناهارم را خوردم.نزدیکای غروب بود.مشقامو ننوشته بودم.گفتم: وای! فردا امتحان داریم.

مادرم گفت: وای! فاطمه زود باش مشقاتو بنویس!ساعت نهِ!

من گفتم: وای! ساعت نهِ؟!

سریع مشقامو نوشتم. رفتیم خانه مینا.من با مینا بازی کردم.خیلی کِیف داد. مادر مینا چای و شیرینی آورد. خیلی خوش مزه بود.

مادرم گفت: بریم خونه، ساعت یازدهِ...

من با مینا خداحافظی کردم. وقتی خونه رسیدیم،من مسواک زدم و خوابیدم.

صبح شد.

مادرم مرا به مدرسه برد. خانم معلمم به من گفت: فاطمه چرا بد خطی؟ نمره ات 15 است.

من گفتم: ای وای! دیروز من اونقدر عجله داشتم برم خونه مینا مشقامو بد نوشتم!

من با مادرم خونه رفتم. مادرم در راه از من پرسید: فاطمه نمره ات چند شده؟!

من گفتم: 15.

مادرم گفت: چه قدر کم!

من همه چیزو برای مادرم تعریف کردم.

مادرم گفت: که این طور! ولی این دفعه عجله نکن.

من به مادرم قول دادم که دیگه برای هر چیزی عجله نکنم.

میناعجلهمادرمبازیمشقام
من زینبم. کلاس پنچمم و یازده سالمه. دوست دارم داستان بنویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید