زینب یحیی پور گراکوئی
زینب یحیی پور گراکوئی
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

مینا و من 2

یک روز مادر مینا برای من شکلات آورده بود. خیلی خوش مزه بود.

من گفتم: یک دونه دیگه هم می خورم!

مادرم گفت: زیاد شکلات? نخور، دندونات خراب میشه!

روز بعد، من به مادرم گفتم: مادر میشه امروز بریم پارک؟

مادرم گفت: باشه. ظهر شد. من و مادرم به پارک رفتیم.

مینا و سارا و طهورا را دیدم. طهورا به من گفت: سلام!

مینا گفت: بریم سرسره بازی؟ من گفتم: بریم چرخ و فلک بازی!

باهم دعوامون شده بود. مادرامون گفتند: بچه ها بریم خونه!

با دعوا نمیشه که بازی کرد! مینا گفت: من دیگه دعوا نمی کنم!

من و سارا و طهورا هم گفتیم: ما هم دیگه دعوا نمی کنیم.

ما به خونه رفتیم. ناهار خوردیم، چه قدر خوش مزه بود.

مشقامو نوشتم. غروب شد. زنگ در صدا خورد. خاله ام و دختر خاله ام آمدند به خانه ما.

من اصلاً نمی دونستم امروز تولدم هست. دوباره زنگ در صدا خورد.

مینا و مادرش بودند. در را باز کردم.

مادرم وسایل تولد چید و یک کیک آورد.

من از مادرم پرسیدم: مامان برای چی این همه وسایل تولد آورده ای؟!

مادرم هیچ جوابی به من نداد.

یهو مادرم برف شادی را باز کرد و همه برف شادی بر روی سرِ من ریخت.

بعدش همه گفتند: تولدت مبارک.

مادرم گفت: امروز تولد هفت ساله گیته!

من شمع را فوت کردم و هفت سالم شد.

مادرم برایم یک عروسک خریده بود. بابام هم یک کیف مدرسه خریده بود. من آن تولد را هیچ وقت فراموش نمی کنم.

مینامادرتولدپارککیک
من زینبم. کلاس پنچمم و یازده سالمه. دوست دارم داستان بنویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید