یک روز مادر مینا برای من شکلات آورده بود. خیلی خوش مزه بود.
من گفتم: یک دونه دیگه هم می خورم!
مادرم گفت: زیاد شکلات? نخور، دندونات خراب میشه!
روز بعد، من به مادرم گفتم: مادر میشه امروز بریم پارک؟
مادرم گفت: باشه. ظهر شد. من و مادرم به پارک رفتیم.
مینا و سارا و طهورا را دیدم. طهورا به من گفت: سلام!
مینا گفت: بریم سرسره بازی؟ من گفتم: بریم چرخ و فلک بازی!
باهم دعوامون شده بود. مادرامون گفتند: بچه ها بریم خونه!
با دعوا نمیشه که بازی کرد! مینا گفت: من دیگه دعوا نمی کنم!
من و سارا و طهورا هم گفتیم: ما هم دیگه دعوا نمی کنیم.
ما به خونه رفتیم. ناهار خوردیم، چه قدر خوش مزه بود.
مشقامو نوشتم. غروب شد. زنگ در صدا خورد. خاله ام و دختر خاله ام آمدند به خانه ما.
من اصلاً نمی دونستم امروز تولدم هست. دوباره زنگ در صدا خورد.
مینا و مادرش بودند. در را باز کردم.
مادرم وسایل تولد چید و یک کیک آورد.
من از مادرم پرسیدم: مامان برای چی این همه وسایل تولد آورده ای؟!
مادرم هیچ جوابی به من نداد.
یهو مادرم برف شادی را باز کرد و همه برف شادی بر روی سرِ من ریخت.
بعدش همه گفتند: تولدت مبارک.
مادرم گفت: امروز تولد هفت ساله گیته!
من شمع را فوت کردم و هفت سالم شد.
مادرم برایم یک عروسک خریده بود. بابام هم یک کیف مدرسه خریده بود. من آن تولد را هیچ وقت فراموش نمی کنم.