
یک روز کیان از عیسی پرسید: عیسی چرا دیروز به مدرسه نیامده بودی؟
عیسی گفت: برای این که مادرم غذا نذری درست می کرد و من هم کمکش کردم.
کیان گفت: برای همین به مدرسه نیامده بودی؟
صبح روز بعد عیسی خواب موند. کیان منتظر عیسی موند. معلم کیان را دعوا کرد و گفت:کیان چرا نمی آی کلاس؟!
کیان گفت:خانم معلم ببخشید. کیان به کلاس رفت و پیش بچه ها نشست.اما کیان هنوز می دانست که عیسی به مدرسه می آید.عیسی وقتی بیدار شد،رفت دست و صورتش را شست و صبحانه اش را خورد. بعد یادش آمد، که باید می رفت به مدرسه...
روز بعد عیسی به مدرسه رفت،کیان خیلی خوش حال شد، عیسی تا آخر سال غایب نکرد.
عیسی یاد گرفت رفتن به مدرسه را فراموش نکند.