ویرگول
ورودثبت نام
زینب یحیی پور گراکوئی
زینب یحیی پور گراکوئیمن زینبم. کلاس پنچمم و یازده سالمه. دوست دارم داستان بنویسم.
زینب یحیی پور گراکوئی
زینب یحیی پور گراکوئی
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

نرفتن به مدرسه


یک روز کیان از عیسی پرسید: عیسی چرا دیروز به مدرسه نیامده بودی؟

عیسی گفت: برای این که مادرم غذا نذری درست می کرد و من هم کمکش کردم.

کیان گفت: برای همین به مدرسه نیامده بودی؟

صبح روز بعد عیسی خواب موند. کیان منتظر عیسی موند. معلم کیان را دعوا کرد و گفت:کیان چرا نمی آی کلاس؟!

کیان گفت:خانم معلم ببخشید. کیان به کلاس رفت و پیش بچه ها نشست.اما کیان هنوز می دانست که عیسی به مدرسه می آید.عیسی وقتی بیدار شد،رفت دست و صورتش را شست و صبحانه اش را خورد. بعد یادش آمد، که باید می رفت به مدرسه...

روز بعد عیسی به مدرسه رفت،کیان خیلی خوش حال شد، عیسی تا آخر سال غایب نکرد.

عیسی یاد گرفت رفتن به مدرسه را فراموش نکند.

مدرسهکیانعیسیغذای نذریمادر
۸
۷
زینب یحیی پور گراکوئی
زینب یحیی پور گراکوئی
من زینبم. کلاس پنچمم و یازده سالمه. دوست دارم داستان بنویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید