یک پروانه?خودخواه بود که می گفت: من از شما خوشگل تر هستم.
یک روز پروانه ی خودخواه به قو? کوچولو گفت: من از تو زيبا تر هستم.
قوی بیچاره خیلی ناراحت شد.
پروانه ي خودخواه یک روز به طوطی?کوچولو گفت: تو چقدر صدای دیگران را تکرار می کنی خسته شدم.
یک روز پروانه ی خودخواه در جنگل پرواز می کرد که دید پرنده اي?تو دامی که شکارچی ها برای پرندگان گذاشته بودند گرفتار شده.
پرنده می گفت: کمک! کمک! پروانه کوچولو کمکم کن!
پروانه به پرنده کمک نکرد و گفت: من بخاطر تو خودم را تو خطر نمی اندازم.
یک روز دو برادربا???? پدر و مادرشون براي گردش به جنگل اومده بودن. پسر ها در جنگل شیطونی می کردند. یک دفعه یک پروانه دیدند. اون پروانه در حقيقت پروانه ی خودخواه بود. پسر ها با دستشون?پروانه را گرفتند. پروانه که خیلی ترسیده بود داد زد: کمک! کمک! یکی منو نجات بده!... اما هیچ کس صداشو نمي شنيد. پروانه کوچولو از این اتفاق درس بزرگی گرفت که دیگران را مسخره نکنه و اون هایی که کمک می خواهند کمکشون کنه. وقتی پسر ها پروانه را به پدر و مادرشون نشون دادند، پدر و مادرشون گفتند: این چه کاری؟ پروانه را آزاد کنید. بچه ها گفتند: باشه و پروانه را آزاد کردند. از آن به بعد پروانه هیچ کس را مسخره نکرد و اون هایی که کمک می خواستند کمکشان کرد.