ویرگول
ورودثبت نام
زینب نظری
زینب نظریگرافیست جامعه شناس!
زینب نظری
زینب نظری
خواندن ۳ دقیقه·۵ روز پیش

قصه‌ی پنجره آشپزخانه، آرایشگاه زنانه و یک ماجرای دیگر

پنجره کذایی آشپزخانه:)
پنجره کذایی آشپزخانه:)

یکبار نوشتم که هر پنجره داستان خودش را دارد و گاهی داستان پنجره‌ها از داستان آدم‌ها بیشتر است. پنجره‌های خانه‌ی ما هم از این قاعده مستثنی نیستند، اما هیچ پنجره‌ای به اندازه‌ی پنجره‌ی آشپزخانه در این سال‌ها داستان و ماجرا نداشت. چندین‌سال قبل که بابا این خانه را خرید یک ساختمان نیمه‌کاره بیشتر نبود و بخش عمده‌ای از گچ‌کاری، سفیدکاری و... در آن هنوز در حال انجام بود. یکی از پنجره‌های این خانه یعنی پنجره‌ی آشپزخانه رو به کوچه‌ی کناری باز می‌شد که از قضا در آن کوچه‌ هم یک آرایشگاه زنانه قرار داشت؛ خانم صاحب آرایشگاه هم که در ظاهر فردی ظاهرالصلاح و متشرع بود به جنگ و دعوا با سایر همسایه ها معروف بود و از همان روز اول مرافعه را آغاز کرد.

این آرایشگاه زنانه یک دریچه کوچک رو به کوچه داشت که همیشه باز بود، خانم آرایشگر همسایه هم از همان روز اول با جنگ و دعوا سراغ بابا آمد که کارگرهای ساختمان شما از پنجره و روی داربست آرایشگاه من را دید می‌زنند و فلان و بهمان! بابا هم که آدم با آبرویی بود و این قبیل تهمت‌ها برایش خیلی سنگین و زشت بود به آن خانم اطمینان داد که هرگز اجازه نمی‌دهد این اتفاق بیافتد و به این ماجرا رسیدگی خواهد کرد، از خانم همسایه هم خواهش کرد که آن دریچه را با یک پرده به نوعی مستتر کند که دیگر از این قسم سوءتفاهم ها پیش نیاید، اما آن خانم نه تنها آن دریچه را پرده نزد، بلکه جنگ و دعوا هر روز ادامه داشت و او هم هر روز در حال تهمت زدن به کارگران ساختمانی روی داربست و در حال کار و بابا بود. بابا هم اعصابش واقعا خرد و خاکشیر شده بود و هیچ کدام از ما چشم دیدن خانم همسایه را نداشتیم. حتی روزی که به آن خانه اسباب‌کشی کردیم بابا اکیدا باز کردن پنجره‌ی آشپزخانه را ممنوع کرد!

دعوا‌ی اهالی آن کوچه با آن خانم فقط به ما محدود نمی‌شد و سایر ساکنین نیز هر روز با او بر سر جای پارک دعوا داشتند. چون آن محله مسکونی بود و اهالی معتقد بودند که جای پارک داخل کوچه به آن خانم که یک ملک تجاری دارد نمی‌رسد! یک سال ماه رمضان بابا خسته و کوفته از سرِ کار به خانه آمده بود و در حال استراحت بود که دیدیم یک نفر با مشت به در می‌کوبد، در که باز شد دیدیم یکی از همسایه‌های داخل کوچه است که آمده است از بابا خواهش کند تا ماشینش را جا به جا کند؛ مریض بدحال داشت و هر چقدر از آن خانم آرایشگر خواهش کرده بود ماشینش را جا به جا نکرده بود و کوچه را مسدود کرده بود! بابا هم با اعصاب خوردی به کوچه رفت تا آن همسایه بتواند از کوچه خارج شود و همین ماجرا باعث یک دعوای خیلی خیلی بزرگ در آن روز شد، چرا؟ چون خانم همسایه در حال شمردن پول بود و نمی‌توانست یا نمی‌خواست ماشینش را جا به جا کند! آن روز اعصاب بابا با زبان روزه واقعا خورد شد و با گذشت چندین سال هنوز هم برای آن روز او غصه می‌خورم.

چند سال بعد آن خانم کلا از محل ما رفت و آن مغازه را هم فروخت. از سایر همسایه‌ها شنیدیم که متاسفانه به بیماری سرطان مبتلا شده‌است. هیچ کدام از ما نعوذبالله به جای خدا ننشسته‌ایم و بابا هم آدمی نبود که دیگران را نفرین کند یا بد کسی را بخواهد، اصولا معتقد است که جنگ و دعوا با زن‌ها کار خیلی زشتی است! اما من فکر می‌کنم که آن همه جنگ و دعوا و اعصاب خوردی واقعا تاثیر منفی بر روی سلامت آدم می‌گذارد. آن خانم یک روز آمد و از بابا حلالیت خواست و اعتراف کرد که بابا واقعا آدم خوب و با آبرویی بوده است! بابا هم با گفتن تعارفات معمول او را حلال کرد. حالا چند سال است که ما اجازه داریم از پنجره‌ی آشپزخانه بیرون را تماشا کنیم. از آن پنجره، نانوایی سنگکی محل ما و اینکه چه زمان‌هایی شلوغ و خلوت است قابل تماشا و بررسی است. البته به قسمتی از کارگاه مبلسازی پسر مبلساز محل که شغل او در اصل چیز دیگری است ☠ هم دید دارد که ماجرای آن بماند برای یک روز دیگر....

آرایشگاه زنانهماه رمضانپنجرهخاطرات کودکی
۱۹
۱۱
زینب نظری
زینب نظری
گرافیست جامعه شناس!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید