اون روزا آشپزخونهمون اپن نبود. صدای تلویزیون به آشپزخونه نمیرسید. یه رادیوی قرمز رنگ ناسیونال داشتیم (هنوزم داریم) که همیشه روی ماشین لباسشویی بود. شده بود همدم مامان وقتی کار میکرد. اون روزا خبری از گوشی هوشمند و فضای مجازی نبود. برنامههای رادیو جذاب بود. گویندهها رادیویی بودن و پاشون به تلویزیون باز نشده بود. فقط صدا بود و صدا و تصویری که ما از گوینده برا خودمون ساخته بودیم.
سحرهای ماه رمضون، مامان وسط فرش لاکی آشپزخونه سفره پهن میکرد. چون همیشه آخرین نفر بودم که سر سفره مینشستم جایم مشخص بود. خوابالو خوابالو غذا میخوردم. میدونستم تا وقتی دعای سحر تموم میشه وقت دارم غذا بخورم. برنامه رادیو مشخص بود و زمان بندی داشت. دیگه همه رو از بر بودم. میدونستم وقتی داره صحبتای امام پخش میشه باید آب بخورم. بعدش گوش تیز میکردم ببینم چند دقیقه مونده. تو عالم بچگی فکر میکردم هرچی بیشتر آب بخورم کمتر تشنه میشم. تا لحظه آخر استکان کوچیک دستهدار تو دستم بود و آب میخوردم.
چند سال بعد میز ناهارخوری خریدیم. جایم راحت شده بود. آشپزخونه جا نداشت گذاشته بودیمش تو هال. رادیو رو هم اورده بودیم. جزء جدانشدنی سحرهای ما شدهبود. انگار که اگه نبود سحرمون یه چیزی کم داشت. دعای سحر موسیقی متن سحرهای ما بود.
از وقتی خونهمون رو عوض کردیم، جای رادیو هم عوض شد. رفت توی اتاق روی میز. گهگاهی مامان میاوردش تو آشپزخونه و باز برش میگردوند سرجاش تو اتاق. ماه رمضون شد. برنامهی سحرها هم تغییر کرد. مامان تلویزیون روشن میکرد با صدای نه چندان بلند. مجری کت شلوار پوش حرف میزد. سحری میخوردم و هر چند دقیقه یکبار نیمنگاهی به زیرنویس میکردم که ببینم چند دقیقه تا اذان مونده. دیگه فهمیدهبودم آب زیاد خوردن ربطی به تشنگی نداره.