ویرگول
ورودثبت نام
Asal E
Asal E
Asal E
Asal E
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

منی دیگر...

هنگامی که قهوه‌ی صبحگاهی‌اش آماده شد، صدای دوچرخه‌سواری که نامه‌ها را تحویل می‌دهد به گوشش رسید. قهوه‌اش را در لیوان ریخت و جرعه‌جرعه نوشید. قدم به حیاط خاکستری و بی‌روح گذاشت تا نامه‌هایش را تحویل بگیرد، نامه‌ای سیاه‌رنگ توجه‌اش را جلب کرد. فرستنده؟ بی‌نام!

زمانی که سنگینی نگاهی را حس کرد، احساس خطر کرد، اما هرچه چشم چرخاند کسی را پیدا نکرد. با نعره‌ی رعد و برق به خودش آمد. نامه‌های دیگر را رها کرد و با پاکت سیاه‌رنگ به خانه قدم گذاشت. پاکت را باز کرد، نوشته‌ای به رنگ قرمز به چشمش خورد: «من خود تو هستم!»

نمی‌دانست چه واکنشی نشان دهد. ممکن بود شوخی بچه‌های ده‌دوازده ساله‌ی محله باشد یا پسری که در محل کارش سعی می‌کند با او دوست شود. با کلافگی نامه را به گوشه‌ای انداخت و تلاش کرد به بی‌توجهی خود ادامه دهد تا بقیه‌ی روز تعطیلش را استراحت کند.

سه روز دیگر هم گذشت و سه پاکت سیاه‌رنگ دیگر به دستش رسید، اما نوشته‌ها متفاوت بودند…

"فکر نکن میتونی از من فرار کنی"

"قهوه‌ات زیادی تلخ بود، مثل روزهایی که فراموش کردی... "

"من همون آینده ای هستم که ازش میترسی..!"

در آخر، تصمیم گرفت به ایستگاه پلیس برود و شکایتی تنظیم کند، اما سؤال اینجاست: علیه چه کسی؟ این نامه‌ها سند معتبری نبودند تا پلیس بتواند کمکش کند. پشیمان شد و تصمیم گرفت بدون هیچ سروصدایی، به تنهایی این مسئله را حل کند. به دنبال نشانی یا سرنخی گشت. روی پاکت نامه‌های ارسال شده، یک آدرس کوتاه نوشته شده بود. چرا تا بحال به عقلش نرسیده بود به این آدرس برود و قضیه را تمام کند؟!

دو ساعت بعد، با دودلی و بلاتکلیفی که گریبان‌گیرش شده بود، بارانی مشکی رنگش را به تن کرد و راه افتاد. از کوچه پس‌کوچه‌های بارانی گذشت و به کافه‌ی کوچک و دنجی رسید؛ شیروانی قرمزرنگ، نورهای کم‌سو و زرد و گل‌های بی‌جانی که زیر باران نفسی تازه کرده بودند.

هوای حبس‌شده‌ی سینه‌اش را رها کرد. نامه‌ها را به دست گرفت و راه افتاد. در چوبی قدیمی را هل داد. قلبش بی‌امان می‌کوبید. داخل، فضای سردی داشت. روی میز وسط کافه، یک پاکت به چشمش خورد با دست‌خطی که حالا برایش آشنا شده بود: «سلام!»

ناگهان صدای در به گوشش رسید. برمی‌گردد؛ مردی قدبلند با بارونی بلند وارد شد، همان کسی که بارها تصورش کرده بود. لبخند مرموزی روی لب‌هایش نشست و گفت:

— «فکر می‌کردم زودتر از این‌ها پیدات کنم…»

کوتاه نوشتهداستان
۶
۱
Asal E
Asal E
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید