[گاهی رویاها از واقعیت شیرینترن؛ اما موندن در رویا همیشه بهایی داره...]
وارد عمارت بزرگی شد.
درِ اشرافی با صدای بلندی باز شد.
نمیدانست چطور به اینجا آمده است.
فقط باید قدم برمیداشت و نزدیکتر میشد. چراغها و لوسترهای سلطنتی چشمانش را اذیت میکردند؛ نورهای طلایی و نقرهای از هر گوشه به چشم میخورد. اندکی بعد چشمش به کسانی خورد که بسیار جنبوجوش میکردند. خدمتکاران بودند. با بهت و حیرت دور خودش چرخید تا ببیند واقعیت دارد، آیا بیدار است؟
با کسی برخورد کرد.
_ای وای ببخشید، متوجه نشدم.
+اشکالی نداره بانو. شما چرا حاضر نشدید؟ خدمه در اتاق منتظر شما هستن...
چه خدمهای؟ کدام اتاق؟!
خدمتکار او را به سمت پلهها هدایت کرد.
در میانهی راه بود که احساس خیسی در گونههایش کرد. وقتی دست به صورتش کشید، ناگهان وحشتزده از خواب بیدار شد. به اطراف نگاه کرد؛ دیگر خبری از آن عمارت مجلل و رویایی نبود. حال در اتاق خاکستریاش، در حالی که باران شیروانی خانه را لمس میکرد، بیدار شده بود. نم و خیسی روی صورتش از سوراخی نشئت میگرفت که روی سقف نمایان شده بود. موسیقی بیکلام باران گوشهایش را آزار میداد.
این صدای گوشخراش چطور میتوانست برای آدمیان زیبا و دلنشین باشد؟
روی تشک به سمت پنجره چرخید و به قطراتی که پشت شیشه نمایان بودند خیره شد. آرزو کرد که ای کاش میتوانست دوباره آن رویای وصفناشدنی را ببیند...
غرق افکارش بود که چشمانش گرم شد. زمانی که چشم گشود، آرزویش به واقعیت پیوسته بود.
باز در آن عمارت بود. وارد اتاقی طلاییرنگ شد. خدمتکاران تا او را دیدند، به سمتش هجوم آوردند و مدام سؤال میکردند:
کدوم لباس رو میپوشید بانو؟ نقرهای یا مشکی؟
چه مدل مویی میخواید؟
دستکش ساتن یا توری؟
کدوم کفش رو میپسندید؟
زیر لب پرسید: اینجا چه خبره؟
_تولدتونِ بانو. یادتون رفته؟ آقا گفتن امسال تولدتون قراره خیلی باشکوه و بزرگ باشه. کلی آدمای معروف از خارج کشور دعوت شدن...
حال متوجه اوضاع شد: روز تولدش...
سعی کرد آرامشش را حفظ کند و هر کاری که آنها میگفتند انجام دهد. دربارهی هر چیزی نظرش را میخواستند و او پاسخ میداد. لباسی که انتخاب کرده بود، پیراهنی حریر مشکیرنگ بود؛ مثل لباس پرنسسها.
زندگی اعیانی به کامش شیرین آمده بود. با اینکه همهچیز برایش مبهم و گیجکننده بود، اما خیلی خوب با شرایط کنار آمد. آنقدر که دوست نداشت از این رویای دلنشین بیدار شود.
هنگامی که خدمتکاران به او میرسیدند و آراستهاش میکردند، در باز شد و کسی وارد شد.
یک مرد بود. دستور داد تا خدمتکاران از اتاق خارج شوند.
دختر او را نمیشناخت، اما حس آشنایی نسبت به او داشت. مرد نگاه دقیقی به او کرد و گفت:
زیبا شدی.
دستپاچه جواب داد:
اوم... ممنونم.
مرد که اسمش را نمیدانست هنوز به او خیره شده بود و این دخترک را بیشتر معذب میکرد.
_خب، وقتشه دیگه... آماندا.
و دستش را سمت او دراز کرد.
آماندا!؟ اسم زیباییست. دوستش دارد. سعی میکند مانند اسمش با متانت و وقار رفتار کند تا شاخهایی که از تعجب از سرش بیرون زدهاند نمایان نشود.
از پلههای مرمری مارپیچ، دست در دست مرد جوان به سمت سالن مراسم رفتند.
مرد با چشمانی به رنگ کهکشان، قد و قامتی مانند سرو با لبخندی دلنشین رو به آماندا گفت: نگران چیزی نباش، این جشن برای توست و اینجا ،همونجایی که باید باشی...
امیدی کم سو در قلب دختر روشن شد. گویی همیشه به این دنیا تعلق داشته است.
مراسم با رقص و موسیقی کلاسیک آغاز شد.
لحظهای که دخترک روی صحنه ایستاد، نور امیدش پرسوتر از قبل شد، حس کرد واقعا خوشحال است. حسی که در دنیای واقعی هیچوقت نداشت...
از چشمان کریستالی اش رد از اشک گذشت، تصور کرد شاید باز این این رویای شیرین بیدار شود. اما اینبار وقتی پلک هایش را باز کرد، هنوز همانجا بود!
حال اینجا دنیای واقعی او بود.
او انتخاب کرد بماند،
اما نمیدانست هر تصمیمی تاوانی دارد.
و زندگی، دیر یا زود، سهمش را از دخترک پس خواهد گرفت ...شاید در قالب رویای دیگر، یا در واقعیتی که هنوز انتظارش را ميکشيد!