ویرگول
ورودثبت نام
زلان
زلان
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

مکعبِ گرم ِچوبی

وسط این همه امواجِ بی معنی دستت تاب میخوره و گیر میکنه به یک جسم معنادار. یک مکعب کوچیک چوبی که از توش حس گرما میاد. دوباره پرت میشی میری عقب. تصویرا کشدار میشه. رنگ ها کنار هم سر میخورن. قلبت نرم میشه... یک تیکه گوشت خونی فاسد که سمت چپش از گرمای چوب نفس میکشه... دوباره یک تیکه چوبی... چرا آب نمیشه بره پایین؟ مغزت کشیده شده جایی که دستت نمیرسه. روی تاریخ قدم میزنی، عددا زیر پات محو میشه. کجایی؟ فقط یک صدا میشنوی که میگه... چشاتو بستی باز. دنیا سنگینه. ترجیح میدی با خیال کردن خودت رو بزنی به کوچه علی چپ. شایدم محمد راست... تو یک خونه. چند روز گذشته؟ چرا کسی هیچ تغییری تو من حس نمیکنه. بهش میگی «من...» . باز خسته ست. چرا تغییر نمیکنه این بشر؟ خودت رو از بار سنگین اخماش میکشی بیرون. باز حس گناه میده . بعضی آدما از کنارشون رد شدنم به آدم حس بدی میده. گریه ت میگیره. تقصیر منه که حال تو این جوریه؟ داری عوض میشی. کسی نمیبینه. هنوز تو همون خونه ای. هنوز رنگ دیوار اتاقا کرم استخونیه. دوباره بهش میگی «من یه مدته که...». براش مهم نیست. برای تو ولی هنوز اهمیت داره. چرا آنقدر دور شدیم از هم؟ چرا کم کاریِ تو رو باید یکی دیگه پر کنه؟ ضربه خوردی، مثل من. ولی آدم نمیشی.یک چیزی درونت بسته ست. هنوزم منو دشمن خودت میدونی... هی... یک روز کم میارم و بهت میگم تو از من متنفری .زیاد تعجب نمیکنی.یکم بیشتر که میگذره میگی تو فکرت مریضه... چیز بیشتری لازمه... توضیح درباره اینکه چرا فکرم اشتباهه. یادت نمیاد، شایدم ترسیدی .احتمالا تو هم مریض بودی. بهم میگی از خدا میپرسم چرا آخه؟ ته دلم خوشحال میشم، ولی شروع میکنم یک چیزایی درباره تحول گفتن. صدای تلویزیون رو قطع میکنی و با دقت گوش میدی. جرقه ها رو میگیری ولی باز برمیگردی، میشی همون آدمی که همیشه بودی. میگی آدما هفت بار بر میگردن به زمین. میگم منظورم این نبود، تو همین زندگی دنیا آدما شیش مرحله رو... نمیذاری حرفم تموم شه. باز میگی... آره میگفت هفت مرحله... برام مهم نیست دیگه. نه تو مهمی و نه حرفات و نه هفت مرحله .ساکت میشم. یهو میپرسی چرا وسط این همه مشکل باید این طوری شه؟ جواب سوالت پیش منه. میخوام بشینم یک دنیا درباره گذشته حرف بزنم. درباره شباهت هایی که بین تو و منِ چند سال قبل وجود داره. میخوام بگم شاید درد امروزت به خاطرِ... باز میپری وسط حرفم... میگی:« چرا آخه خدا الان با من اینجوری میکنه...؟»





داستاندلنوشتهتغییر
بسه دیگه پیش رفتن،خوش گذشت!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید