ویرگول
ورودثبت نام
زلان
زلان
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

پشت پنجره هیچ چیز نبود

بوی تندِ فرشِ خیس و کتاب های نیمه. رو به زمین که خم میشد تازه می فهمید قد علتِ تفاوت ِ ادراک انسان ها از دنیا شده.سرش را مالید. سردرگم و گیج. خواب آلود کف زمین پهن شد. چراغ روشن تاب میخورد.یادش آمد ازکودکی. وقتی خورشید را نگاه میکرد همه دنیا سیاه میشد.دلش گرفت. برای خودش. نور دنیا را سیاه میکرد اما چراغ هنوز روی سقف تاب میخورد. هیچ چیز آن طور نبود. خیال میکرد روزی با ماشینی قرمز رنگ و رو باز، از همه دلگرفتگی ها میگذرد اما هنوز برای زندگی محتاج نان بابا بود. گوشی به دست گرفت. کسی نبود. نکند به همین زودی به فراموشی رفته بود؟ چه می شد اگر هیچ لحظه هیچ کس به یادش نبود؟ فکر کرد به امید. درگیری عصرانه برای بالا کشیدن مودِ چسبیده به مرکز زمین . پیدا کردن فلسفه ای که هر مشکلی تویش جا میشد. بودائیسم یا هندو؟یادش آمد از کلاس اندیشه.حرف های استاد را تکرار میکردند...« خدا هست. حقیقت غایی اوست. در هر کارش حکمتی ست.بدترین گناه ناامیدی از رحمت اوست.» لبخند زد. شاید از سر تحقیر. فکر کرد به آدم هایی دیگر... «من این چیزها رو قبول ندارم. خودت در جوابشون یک چیزایی بگو .» دوباره به گوشی نگاه کرد. یک درصد از عمرش مانده بود. به صفحه خیره ماند... سی. بیست و نه. بیست هشت. خاموش میشد... آن وقت بود که او هم نبود.ترسید. گوشی را به شارژ زد. باطری سبز رنگ شد. دوباره به صفحه خیره شد. این همه تلاش برای که بود؟ تظاهر برای جذب چه فایده ای داشت وقتی چیزی از درون خالی بود. ازته حنجره نفس کشید. بوی فرش خیس در آب های بین مغز حل شد. سنگین بود. جاذبه بیشترین توانش را روی آدم های غمگین متمرکز کرده بود... ساعت ده شب. صدای اخبار می آمد. بابا نبود. اما اگر بود باز با شوق از سیاست و میگفت. اندکی غبطه خورد به او .کاش ذره ای اندازه او برای علوم سیاسی مشتاق بود... پایش رابه دیوار تکیه داد. دست روی شکم گذاشت. چشم هایش را بست، به امید روزهای خوب...

« برو زیر آب؛ به روز های خوب فکر کن.» ... یک پنجره شیشه ای رو به دریا . آب به دیوار میخورد و کف می کرد و عقب میرفت و پیش می آمد... چشم ها رابیشتر فشار داد... نه آدمی و نه صدایی. فقط دریا بود و پنجره و صندلی. به پشت سر نگاه کرد، به اطراف اتاق. مکعب های شفاف خاکستری رنگ روی هم تلنبار. ته نداشت. بزرگ و غول پیکر و کوچک. گاه شطرنجی می شدند و گاه سیاه. ترسید. کجاست؟ چنگ زد در هوا.«پس مرز واقعیت کجاست؟» ... رویش را برگرداند به سمت دریا. همچنان می آمد و می رفت. ششش ..حالا حتی صدا هم داشت. اندکی راه رفت. دور خودش چرخید. سرش را خاراند. چیزی به ذهنش رسید. تصمیم گرفت. آرام گفت:« من... میخواهم... همین جا... بمانم». خیره شد به کف و حرکت بیهوده آب... باز روی صندلی نشست.« بیشتر برو زیر آب»... چشم باز نکرد. به اطراف نگاهی انداخت. کنار مکعب های خاکستری راه پله ای ساخت... «بیشتر برو زیر آب، من میخوام همین جا بمونم، روز های خوب من همین جاست»...



توهممرز واقعیت کجاست؟خیالداستان
بسه دیگه پیش رفتن،خوش گذشت!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید