دختری که موهایی به رنگ شب شهر نشین ها داشت بلند شد، کیفی از کمد کنار پنجره برداشت و آن را به دخترک بلوند داد. « پس بالاخره وسایل هام رسید؛ ممنون لیلی» لیلی لبخند زد. دختر کیف چرمی مشکی را باز کرد. نامهای درونش خودنمایی میکرد. پاکت را برداشت و آن را باز کرد.
«آیریس عزیز
حالت خوب است؟ همانطور که قول داده بودم وسایل را برایت فرستادم. به عنوان پاداش برای موفق ماموریت قبلیات یک تفنگ و صدا خفه کن گذاشتم. مراقب باش.
با احترام 'q'»
خورشید از پشت ابر ها بیرون آمد و از پنجره ی پشت سر آیریس به گوشواره ی خورشید مانندش تابید. نگین های روی گوشواره چنان برقی میزدند که تقریبا کل اتاق را رنگی و درخشان میکردند.
لیلی کلاه و دستکشش را برداشت و رو به آیریس گفت:«بریم چند تا سوال کنیم؟» آیریس چند وسیله از کیف چرمی برداشت و گفت:«بریم.»
همه ی دختر های جوان شنل های پشمی و دستکش هایی (که به نظر میآمد از چرم طبیعی باشند) پوشیده بودند تا از سرما در امان بمانند. چند قدم جلو تر، بچه های کوچکی که روی زمین سرد کوچه های تنگ و تاریک نشسته بودند و خودشان را با یکدیگر زیر پتویی کثیف و کهنه جا میکردند، به چشم میخوردند.
آیریس از این وضعیت متنفر بود. خوشش نمیآمد که کودکان از سرما و گرسنگی بمیرند درحالی که او با لباسی گرم در شهر میگردد. پس به سمت پسر بچه ای رفت که درحالی که زانو هایش را توی شکم لاغرش جمع کرده، خوابش برده بود. پسرک تی شرتی قهوهای و پاره، و یک شلوارک خاکستری پوشیده بود. آیریس کت خز دارش را در آورد و روی پسر انداخت. لبخندی زد و برای درامان ماندن از سرما، دستانش را دور بازو هایش محکم کرد.
پیش لیلی برگشت. لیلی لبخندی تحویلش داد و هر دو به سمت صحنه ی جرم حرکت کردند.