Isabel.J.M
Isabel.J.M
خواندن ۲ دقیقه·۷ روز پیش

برج ساعتی(بخش 5)

دختر روی زمین خوابیده بود. خوابی که هرگز قرار نبود از آن بلند شود.
دور تا دور دختر نوار زردی کشیده بودند تا مردم را از او دور نگه دارند. پیاده رو رنگ خون دختر را به خودش گرفته بود.
ایریس بدون اجازه از زیر نوار زرد رد شد.
ـ لی‌لی ببیننننن یه جرم تقریبا بی نقص .
لی‌لی کمی به اطراف نگاه کرد و گفت:«هیسسسس آروم تر.» اما لی‌لی هم به نوار زرد رنگ بی محلی کرد و به سمت ایریس رفت. کنارش ایستاد و گفت:«اومم...آره اگر بدن او را به نمایش نمی گذاشتن تا خودکشی بنظر بیاد، یه جرم کاملا بی نقص می شد. انگار تمام تلاشش رو کرده تا سرنخ به جا نذاره.» ایریس کنار جسد روی زمین نشست. دستکش های سفید برسیش را از توی جیبش در آورد و دستش کرد. «اما مشکل اینه که این یکی رو با دست خودش به قتل رسونده.» ایریس به چکاپ جسد ادامه داد. ایریس دوباره سرش را تکان داد و نارضایتی اش را به نمایش گذاشت. «الان که دقت می کنم اونقدر ها هم با مهارت نبوده. بخشی از دستکشی که دستش بوده خونی بوده.» ایریس لباس دختر را بو کرد و ادامه داد:« عرق و الکل؛ اما فقط بخش خونی و هاله ای از دورش بوی الکل میده. پس دختر قبل از تمرین الکل نخورده بوده.» بعد شروع کرد چکاپ استخوان ها. «لی‌لی بیا اینو ببین.» چشم های لی‌لی گشاد شد. ایریس گفت:«نمی تونم درست نگاهش بندازم...می دونی دیگه من الان...حالت تهوع می گیرم...اگه ادامه بدم.» لی‌لی نفس عمیقی کشید و شروع کرد برسی کتف.‌ «شکستگی کتف، بازوی سمت چپش شکسته؛ نوع شکستگی مرکب. با توجه به مقدار کبودی ۱۰ ساعتی هست که جسد اینجاست.»

ایریس شروع کرد به خندیدن؛ گفت:« بعد از تمرین رفته توی بالکن قاتل چپ دست ما، اول دستی که عادت داشته رو گذاشته و دختر را هل داده اما بعد از اینکه متوجه اشتباهش می شود تمام تلاشش را می کند تا با دست راستش کمی به او نیرو وارد کند، اما موفق نمی شود.» لی‌لی به حرف ایریس اضافه کرد:«حدود ساعت های ۱۲ به قتل رسیده. دقیقا مثل اون دوتای دیگه.»

#برج_ساعتی

برج ساعتیدختر
میس‌ موریارتی هستم. دارم تمام تلاشم رو می کنم داستان های جنایی و معمایی خوبی بنویسم. ام…از اول معرفیم‌ معلومه است که داستان های هلمز را دوست دارم.( اما بیشتر کتاب های اگاتا کریستی را خواندم)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید