
مو های قهوهاس او در نور خورشید در حال غروب می درخشید و به رنگ طلایی در می آمد. قطراتی مانند بلور از چشمانش روی گونهاش جاری شده بودند. گربه که کنار او نشسته بود دمش را روی دست پسر گذاشت تا دلداریش بدهد. «چگونه میتوانم یک انسان را دلداری بدهم؟ من یک گربه هستم و نمی توانم او بغل کنم. بدترین بخش گربه بودن همین است.» گربه با میو میو کردن، تلاش کرد او را دلداری بدهد. پسر دستی به سر او کشید و گفت:«شششش، نگران نباش من خوب میشم. یه…یه روزی خوب میشم…» گربه دوباره میو میو کرد تا نارضایتی خودش را نشان دهد. «میو!» پسر لبخند غمگینی زد:«نه، نگران نباش. این بار هم فرقی نداره فقط یکم بیشتر طول کشیده.» گربه می دانست که “آدم ضعیف نبود؛ اما دیگر حوصله سختی ها را نداشت. میل عجیبی به گریز پیدا کرده بود، به ندیدن، ندانستن، رفتن برای همیشه…” پسر اشکانش را پاک کرد و دست به قلم شد. دفتر کاهی رنگ و رو رفتهاش را روی داییش گذاشت و خطاب به خودش نوشت:
“آرام باش عزیزم!
هیچ چیز ارزش این همه دلهره را ندارد
ما رفتهایم،
و الان سال ۱۴۹۷ است…”