شب از نیمه گذشته بود که تمام شد. چه چیز؟
میتوانم آن را آخرین تحقیقِ آخرین کلاسِ آخرین مقطعِ کل دوران تحصیلم بنامم. تا ششم اسفند مهلت داشت. من دانشجوی ترم سه دکتریام و از ترم چهارم به بعد دیگر خبری از سرکلاس نشستن و ارائه دادن و تحقیق نوشتن نیست.
به خودم قول دادم امروزم را استراحت کنم. یک روز استراحت حق من نیست؟ آن هم با این همه شب بیداری و چشم بر صفحه نیمهروشن لپتاپ دوختن برای اتمام دو تحقیق کلاسی. یکی در باب «نحوه استناد حمله قلبی مقتول به رفتار قاتل» و دیگری راجع به «تحلیل نظریه مجازات استحقاقی رابرت نوزیک». البته که حق دارم؛ درست است؟
هرچند اگر ذهن بیشفعالم بگذارد قدری نفسی بکشم. هی دم به دقیقه میآید و به سان دارکوبی باوجدان بر ساقه روان من میکوبد و یادآوری میکند که مهلت تحویل مقاله دیگرم، دهم اسفند است. میدانی چه شده؟
خودم با دستان خودم و بدون محاسبات دقیق ریاضی، یکهو به سرم زد به استادم پیام دهم و بگویم که تا ده اسفند، فایل نهایی مقاله را برایش میفرستم. آن هم مقالهای که یازدهماه از شروعش گذشته و هنوز به سرانجام نرسیده است! به راستی چرا؟
شنیدهاید حتما. میگویند وقتی استراحت میکنی، فقط استراحت کن، بدون فکر و خیال گذشته یا آینده. ولی من نمیفهمم با این همه کار عقبمانده، چگونه میتوانم واقعا استراحت کنم؛ بدون آنکه درد شلاق دیکتاتور درونم را بر پهنای روانم تحمل کنم.
ببین، باز سروکله اش پیدا شد. خب آرام بگیر دیگر. خط آخر است...
#روزمرگیهای_یک_دانشجوی_دکتری