دلهره و استرس های شبانه گلویش را گرفته بودند
از درد به خود می پیچید گویی جان میدهد
اما اهمیتی نداشت؛ دلش به خواندن کتابِ کثیفِ کهنهاش خوش بود
...
کتاب را بست و پک عمیقی به سیگار نم گرفته زد،
شب بر او غلبه کرده بود
در سلول هایش
در قلبش
غم شب مانند سوزن هایی در چشم و قلبش فرو می رفتند
این شب چه بود که اینگونه بر انسان چیرگی میکرد و می تاخت؟
شب سیاه نبود، بود؟
انگار خاکستر سیگار در هوا پراکنده باشد
شب خاکستری بود،
خاکستریِ عمیق.
می دانی که؟
انگار چراغ های سرگردان، خسته از این خاکستریِ سهمگین، جیغ می کشیدند و کسی صدایشان را نمی شنید.
حتی تک ستاره ی فرسوده هم در حال جان دادن بود.
تماشای وداع ستاره ها؟
زیباست
بله زیباست.
اما در وجود انسان رخنه میکند
انگار تو هم دلت می خواهد آرام و بی جان وداع کنی،
وداع با اندام شاعرانه ی شب.