ویرگول
ورودثبت نام
Zahra Mirzazadeh
Zahra Mirzazadeh
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

راهبردهای سعادت یا سختگیری بیهوده

چند روز پیش یک خاطره از بچگیم یادم اومد. وقتی پیش دبستانی می رفتم بغل مدرسه یک پارک بود که بعد از کلی اصرار هر چند روزی یا حتی چند هفته ای یک بار معلم ما رو میبرد اونجا. ما اونجا قایم موشک بازی می کردیم و گاهی سعی می کردیم در تخیلات خودمون کشاورزی و باغبونی کنیم و درخت بکاریم. چوب های خشک می شدن نهال هایی که توی تخیلمون قرار بود میوه بشن و ما واقعا این رو باور کرده بودیم. چند باری مربی ها تذکر داده بودند که باغبون میاد دعواتون میکنه و این کار باعث میشه درخت ها خراب بشن ولی ما عاشق این کار بودیم. خلاصه که یک دفعه باغبون اومد و همه ی چوب های خشک رو از خاک در آورد و گفت کار ما بی فایده بوده و حتی ممکنه به درخت ها آسیب بزنیم. من ترسیده بودم و احساس شکست خوردگی داشتم. احساس اینکه بزرگترها جلوی رشد کردن نهال ما رو میگیرند.

چند روز پیش که به این خاطره فکر می کردم، می دیدم که درسته که شاید کاری که ما می کردیم، بی فایده بود و کار جالبی نبود. درسته که شاید پدر و مادرها به مربی ها تذکر داده بودند که ما دستمون رو توی خاک کثیف نکنیم. درسته که هر بزرگتری شاید برای کاری که می کرده دلیلی داشته. اما به احتمال زیاد مربی ها از باغبون خواسته بودند که بیاد و به ما تذکر بده. مثل توی فامیل که برای ترسوندن بچه کوچیک میگن عمو بزرگ یا دایی بزرگ عصبانی میشه. خاطره دقیق یادم نیست اما تا جایی که یادمه ما بیشتر از آدم هایی که میان و توی پارک ها اتراق می کنند به درخت و چمن آسیب نمی زدیم. ما فقط چوب خشک ها رو می کردیم توی خاک.

الان وقتی بیشتر فکر می کنم میبینم یه معلم وقتی علاقه ی بچه ها به یه چیزی رو ببینه میتونه بچه ها رو به همون سمت هدایت کنه تا از کارشون لذت ببرن و خلاقیتشون رو پرورش بده. این برای بچه ها میتونه جالب تر از حفظ کردن شعرهای تکراری و نقاشی های الگودار باشه. بحث مقصر کردن معلم یا باغبون نیست که اینجا می خوام مطرح کنم. بحث اینه که آدم ها سال هاست برای انجام دادن شغلشون از دو تا استراتژی استفاده می کنند: یا به چیزی که بهشون میگن مثل ربات عمل می کنن و هر کسی بپرسه میگن وظیفه مون همین بوده یا اینکه با استفاده از دستورالعمل های بیخود به جای اینکه به صورت تجربی و کاربردی زندگی کنند و اجازه ی زندگی کردن به دیگران بدن، سعی در تحمیل موفقیت و خوشبختی و سلامتی دارند.

ما همین طوری بزرگ شدیم و مربی ها و معلم ها و اساتید کنکور و دانشگاه و متخصصین تغذیه و ورزش و همه و همه با همین دو روش با ما برخورد کردند. استثناها رو که بذاریم کنار ما آدم هایی شدیم که تجربه ی هر چیزی بدون دستورالعمل برامون اضطراب آور بود، چون تحمل ناکامی برامون سخت بود. چون از بچگی آموزش ندیده بودیم که ناکام شدن بخشی از زندگی و باعث رشده. همیشه دنبال بهترین نمره و بهترین دانشگاه و زیباترین اندام و بیشترین مدارک و درآمد بودیم، بدون اینکه بدونیم واقعا دنبال چی میریم و از این به دست آوردن به چه احساس و تجارب ارزشمندی می رسیم. آیا این به دست آوردم اصلا با ارزشهامون هماهنگی دارن؟

زندگی بدون دستورالعمل واقعا سخته. یعنی نمیگم که همه ی کارها بدون دستورالعمل ممکنه. اما وقتی برای هر شکست آدم ها بهت بگن که از راهش پیش نرفتی و برو حرف فلان سخنران رو گوش بده و راهکار فلان متخصص رو انجام بده، تو ابتکار عمل و خلاقیتت رو از دست میدی و دیگه عاشق شدن و عمل خیرخواهانه هم برات به یک مسابقه تبدیل میشه که هر چیزی به جز هدف برابر با باخته و هر باختی برابر با بی ارزش بودن خودته.

من با راهنمایی گرفتن و راهنمایی کردن مشکلی ندارم.اتفاقا به اینکه فرهنگ مشاوره توی هر زمینه ای با متخصص خودش توی کشور ما جا نیفتاده خیلی مشکل دارم. اما به نظرم حرف یک رهبر یا یک مشاور هم یک پیشنهاده که صد درصد مناسب زندگی ما نیست چون همه ی واقعیت قابل گفتن برای طرف مقابل و قابل درک نیست. پس من باید بتونم با بافت زندگی خودم متناسبش کنم و برای این کار باید جسارت تجربه ی جدید و استفاده از خلاقیتم رو داشته باشم. چیزی که با این روش بزرگ شدن و تربیت برای خیلی از ما امکان پذیر نیست. خلاقیت و جسارتی که رشد نکرده، بنده ی چیزایی میشه که ازش مراقبت کنن. مثل استاد و کتاب کنکور و رژیم موفق و چجوری دنبال کننده های بیشتری داشته باشیم و غیره. کل زندگیمون شده کتاب هایی که حقه های اقتصادی و کسب و کار رو بهمون یاد میدن که کسب و کار موفقی داشته باشیم. و بعد یه کتابهایی میان که به مابقی مردم بگن گول این حقه ها رو نخورید و جادوی تبلیغات و فلان و بهمان اینه. و هر روز این حقه ها و ایده های خنثی کردنشون به روز میشه. و این جامعه رو توی دور باطلی میندازه که کارهای مفید توی جامعه کم میشه. یه چیزی شبیه مفهومی که توی کتاب آرمان شهری برای واقع گراها می گفت. درسته که زندگی در حال پیشرفته، و همه ی جوامع در حد و اندازه ی خودشون اوضاع بهتری نسبت به هر زمان تاریخی دارند. ولی حس من به ادامه ی این روند برای آینده مثبت نیست. به قول مجتبی شکوری، نسل های قبلی ما بیشتر از ما زندگی می کردند، چون همه چیز رو سر جای خودش تجربه می کردند و این همه اضطراب اطراف همه ی فعالیت هاشون نبود.چون ترسی از تجربه ی خود رویداد و هیجانش نداشتند، پیش بینی و کنترلی که اضطراب امروزی دنبالشه، هیچ جایی توی ذهن و ادبیاتشون نداشت.

نمی دونم چجوری تموم کنم، از یه خاطره شروع شد و به جایی رسید که خیلی گسترده شد، فقط امیدوارم تونسته باشم منظورم رو خوب گفته باشم.

خاطرهسعادتاضطراب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید