ویرگول
ورودثبت نام
زیبا حیدری
زیبا حیدری
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

برای مصلوبانِ اضطراب و افسردگی

«اینکه آدم نداند چه مرگش است درد بزرگی‌ست»

این جمله‌ای‌ست از میان نوشته‌هایم در روزهایی که بی‌دلیل در اضطراب غوطه می‌خوردم. روزهایی که بی‌هدف از خواب بیدار می‌شدم و نمی‌دانستم به‌غیر از کتاب خواندن چه کنم که روزم بگذرد.

کارم را رها کرده بودم و می‌ترسیدم برای شروع دوباره اقدامی بکنم. هر شب به خودم می‌گفتم فردا برای فلان جا رزومه می‌فرستم و خیلی زود خودم را غرق در کار می‌کنم.

اما فرداش با فکر کردن به اقدام برای کار، چیز سفتی توی گلوم جمع می‌شد، دست‌وپام یخ می‌کرد و لب‌هام بی‌رنگ می‌شدند. هر فردایی که می‌آمد اوضاع همین بود و من مدام میان دست‌های هرز «عذابِ وجدانِ بیکاری»، «غمِ بی‌پولی» و «اضطرابِ شروعِ دوباره‌یِ کار» دست‌به‌دست می‌شدم.

دیگران هم یا بهم پیشنهاد کار می‌دادند یا دل می‌سوزاندند که: «کارت رو چرا ولش کردی؟ حیف بود!» یا «چرا دوباره شروع نمی‌کنی؟»

و اگرچه می‌دانستم حرف‌هایشان از سر محبت است اما همین حرف‌ها و کلمات پنجه می‌کشید روی روانم و غم و اضطرابم را چندبرابر می‌کرد.

و انگار کسی نمی‌توانست درک کند که «باید زمان بگذرد» حتی خودم. اضطرابِ جان‌فرسا دست و پایم را به صُلابه کشیده بود و نمی‌توانستم باور کنم زمان گره‌گشاست.

روزها به قدر سالیان درازی خودشان را کش می‌دادند و من بی‌طاقت‌تر از هر زمان دیگری، هر صبح که چشم باز می‌کردم با خودم می‌گفتم امروز دیگر باید همه چیز درست شده باشد! اما این‌طور نبود و دوباره خودم را مصلوب می‌دیدم، مصلوب اضطراب.

خیلی طول می‌کشد! دوران سیاه افسردگی را می‌گویم. حتی اگر یک روز باشد (که نیست) باز هم خیلی طولانی و کُشنده است ولی بالاخره یک وقتی می‌بینی داری کاری را انجام می‌دهی که کمی قبل‌تر، اضطراب بهت اجازه‌اش را نمی‌داد. می‌بینی بید مجنونی توی وجودت با باد اضطراب، می‌لرزد اما این را هم می‌بینی که صلابه‌ها دارند لق می‌خورند و می‌توانی ادامه بدهی.

دقیقاً همین است! یک روز در حالی که می‌لرزیدم رفتم به یک محیط کاری جدید، چند روز بعدش با اینکه بیشتر می‌لرزیدم کار را شروع کردم. یک روز دیگر رزومه فرستادم برای یک جای دیگر تا کاری را که ازش بیرون آمده بودم دوباره شروع کنم. رزومه را فرستادم و نمُردم. امروز برای هر دو جا کار می‌کنم و مطمئنم که زنده‌ام.

حتی هنوز هم این لق‌ خوردن‌ها را حس می‌کنم، یعنی آن‌طور که باید از دست و پایم باز نشده‌اند اما یک چیز فرق کرده! حالا می‌دانم اضطراب جزئی از من است. همان جزئی که از راه ژن‌ها به من رسیده‌اند، مثل رنگ چشم‌هام، مثل فرم انگشت‌هام. همان‌طور که نمی‌توانم این‌ها را عوض کنم، پالودن وجودم از اضطراب هم ممکن نیست.

و قسم به نیما، آن زمان که سرود: «زاده‌یِ اضطرابِ جهانم».

بله من زاده‌ی اضطراب جهانم و کاریش نمی‌شود کرد. از همان وقت که این واقعیت را پذیرفتم دیگر به‌ جای اینکه دست‌هام را بدهم تا با میله‌های گرد آهنی قطورش به صلابه‌ بکشد، دست می‌اندازم گردنش و هر روز بهش می‌گویم: «می‌دانم که تا گور شعله‌وری در من! تو شعله بکش و من با همین جانِ گداخته‌ ادامه می‌دهم».

اعتراف می‌کنم حتی حالا هم یادآوری آن روزها حالم را به هم می‌ریزد ولی باید می‌نوشتم‌شان. برای خودم که به یاد بیاورم و باورم شود که عبور کرده‌ام و برای آنها که مصلوب اضطراب و افسردگی‌اند؛ برای آن‌ها که نمی‌خواهند باور کنند زمان درمانگر است. برای آن‌ها که فکر می‌کنند دارد دیر می‌شود.

که بهشان بگویم: «به خودتان فرصت بدهید، خودزنی را تمام کنید و از زیر فشار منگنه‌های فکرهای مسمومِ «دیر شده» یا «دارد دیر می‌شود» بیرون بیایید. مدت زمان لازم برای عبور از این دوره برای هرکس متفاوت است. برای من دو سال بود، برای شما شاید کمتر یا بیشتر باشد. هر وقت که بتوانید بپذیریدش و در کنارش قرار بگیرید آن وقت صدای لق خوردن صلابه‌ها را خواهید شنید».

اضطرابافسرگی
یک نویسنده‌ی محتوا که در اینجا از روایت‌ها، تجربه‌ها، داستان‌ها و خواندنی‌هایش می‌نویسد...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید