اینکه یک روز، یک نفر تصمیم بگیرد تمام یادگاریهای بهجا مانده از یک نفر دیگر را بار بزند ببرد بریزد یک گوشهی دور. بعد برود یک جایی سرش را با تمام خاطراتی که توش وول میخورد بدهد دست یک متخصصِ خاطرهپاککن به این امید که فرداش با یک کلهی خالی به زندگی آرام قبل از عاشقیتش برگردد، یک اتفاق کمدی- تراژیک است که اگر در واقعیت امکانپذیر بود معلوم نبود چند آدم عشقزده از سرِ استیصال دست به چنین کار احمقانهای میزدند.
اما باید بگویم من این کار کردهام، حالا نه دقیقا همین کارها را، نه اینکه مثل جول و کلمتناینِ «درخشش ابدی یک ذهن پاک» بروم یک مرکز حافظهپاککنی و اینها! نه! اما با تمام وجود تلاش کردم که فراموش کنم، که بریزم دور! تمام زورم را زدم که نادیده بگیرم و تظاهر کنم آن خاطراتِ پدردربیاور هیچ اهمیتی ندارند.
اما از یک جایی به بعد دیدم که لتوپار گوشهی رینگ افتادهام و در حالی که غول خاطرات دارد بالای سرم رقصِ پا میرود، ذهنم با دست محکم به زمین میکوبد و شمارش معکوس را شروع کرده! آنجا بود که به زحمت دستم را بالا بردم و اعلام کردم ناکاوت شدهام!
بله درست از همانجا بود که اجازه دادم خاطرات در کنجی از ذهنم زندگیشان را بکنند. آن وقت بود که آنها هم اجازه دادند من هم زندگیام را بکنم! دیگر برای فراموشی تلاش نکردم، جلوی خودم را برای رفتن به مکانهای پرخاطره نگرفتم و زور و توانم را حرامِ پسزدن خاطرات نکردم.
یک جایی خواندم «برای فراموش کردن باید همه چیز را تمام و کمال به یاد آورد» و من تمام وکمال به یاد آوردم اما نه برای فراموش کردن. چون میدانستم اگر از یاد ببرم پشیمان میشوم درست مثل جول، وقتی وسط برهوت بیخاطرگی التماس میکرد محض رضای خدا لااقل همین یک خاطره برایش باقی بماند.
حالِ جول را که دیدم، مطمئن شدم من هم دلم نمیخواهد از یاد ببرم. این را حتی قبل از دیدن حال جول فهمیده بودم همان وقتی که در میانهی مرور یک خاطرهی کوچک و ناب بودم و با خودم گفته بودم چه خوب که فراموشش نکردم! چه خوب که از پسِ ذهنم بیرون کشیدمش و با جزییات مرورش کردم!
حالا که حرف به اینجا رسید باید بگویم این یادداشت در ستایش «جاماندن در گذشته نیست» بلکه دعوتیست به «دست کشیدن از جان کندن برای فراموشی». چون حالا فهمیدهام خاطرات عضوی ضروریاند مثل قلب، مثل ریه!
یا شاید چون فهمیدهام خاطرات لیزند عین ماهی تازه! همین که سُر بخورند و بروند در اعماق ذهن، دیگر کاری از دست کسی برنمیآید. آن وقت است که ما میمانیم و یک برهوت بزرگ بیخاطرگی و سرگردانیای که تمام نمیشود.