زیبا مغربی
زیبا مغربی
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

بهار و نارنج

۱۳ فروردین ۱۴۰۰

دست توی کیف سفرش کرد، بهار نارنج‌های خشک شده را از جیب کیفش بیرون کشید. شعله اجاق را روشن کرد، کتری را گذاشت و بهار نارنج‌ها را توی لیوان بلوری ریخت تا در آخرین روز نوروز پای سفره هفت سین، چای بهشتی و بهاری بنوشد، تا زمان آنقدر بگذرد که خودش در حیاط خانه‌اش درختی داشته باشد که گل‌های نارنج بدهد، گل‌های بهار نارنج. به سبزه‌ها خیره شد و با خودش تکرار کرد: «چیزهای خوب هیچ وقت از بین نمی‌روند.»


گل بهار نارنج
گل بهار نارنج



دوم فرودین| حوالی بیشابور

عید بود و بوی خوش بهار نارنج فضای بیشاپور را پر کرده بود. صدای ساز حیاط اقامتگاه را برداشته بود. صاحب اقامتگاه و پسرش هر دو می‌نواختند، یکی تنبور و یکی گیتار و شعرهای خیام را می‌خواندند. خیام خوانی بوشهری در جریان بود و اهالی با دست افشانی همراهی‌شان می‌کنند. گفتگوی درونی‌اش پایانی نداشت، خیام را دوست داشت چون خیام، ارباب لحظه‌ها بود. همین دم و دیگر هیچ که شاید سال دیگری در کار نباشد که شاید همان کوزه‌ای که گوشه حیاط است، خاک روی گلرخی باشد و دسته‌اش، «دستی است که گردن یاری بوده است» و وفایی در کار نیست که اگر بود «نوبت به تو خود نیامدی از دگران». نوروز بود، زمین و زمان تازه و شکوفا و درختان نارنج آنقدر عطرافشانی می‌کردند تا هوش از سر مهمان و میزبان برود.

اول فروردین| قطار تهران-شیراز


شب هنگام قطار تلق و تلق کنان به راهش در دل دشت و صحرا ادامه می‌داد و گاه به گاه نورهایی نارنجی روی پرده کشیده واگن می‌افتاد. آهنگ متناوب چرخ‌های قطار توی سرش تکرار می‌شد: تتق، تتق،...، تتق، تتق و این صداها و کشیدگی‌های بین خواب بیداری از ضربآهنگ حیات می‌گفت: مثل حرکت موج‌ها، می‌رفت و می‌آمد؛ مثل عبور فصل‌ها، می‌رفت و می‌آمد؛ مثل زندگی که می‌رفت و می‌آمد. چرا اینقدر فکر می‌کرد؟



دی ماه ۱۳۹۹| بذرهایی که سبزه شدند

نارنج‌ها را که خورده بود، هسته‌هایشان را کنار گذاشته بود. تصمیم گرفته بود این هسته‌ها را به بذری تبدیل کند و پای سفره هفت سین بنشاند. پوسته اولیه هسته را گرفته بود، توی آب خیسانده و بعد به خاک و آب سپرده و رویش حفاظی کشیده بود. امید داشت که مجموع این کارها رویشی داشته باشد. یک ماهی که گذشته بود، آرام آرام، چیزهای کوچک سبز رنگی روی خاک ظاهر شده بودند و بعد به‌تدریج قد کشیده بودند اما ذره ذره، میلی‌متر به میلی‌متر و درست نزدیک تحویل سال که حفاظشان را برداشته شد، آنقدری بودند که بشود به آن‌ها به‌شکل سبزه سفره نگاه کرد. خوشحال سبزه‌ها را پای سفره گذاشت، سال را همراه همسفرش تحویل کرد و راهی شهر بهار و نارنج شد.



دو سال پیش که بهار عروسی کرده بود، بعد از عقدشان و به بهانه پیوند و یکی شدنشان در حیاط تالار عروسی درختی کاشته بودند. با خودش فکر می‌کرد که چرا دخترش، چنین انتخابی کرده و باز به خودش جواب داده بود که معلوم است چون درخت‌ها نماد زندگی، خیر و برکت هستند.

با خودش می‌گفت زندگی چیز شگفت‌انگیزی است. بچه‌‌ها بزرگ می‌شوند، یاری و هم‌مسیری پیدا می‌کنند، کودک یا کودکانی می‌آورند، پیر می‌شوند، و پیرها زندگی را بدرود می‌گویند ولی این چرخه‌ها هیچ‌وقت متوقف نمی‌شود و کسی چه می‌داند شاید آن‌ها هم زمانی که با خاک یکی شدند، عصاره جانشان را با بذری شریک شوند و آرام آرام قد بکشند و درختی زیبا شوند و باز به خودش گفته بود که چیزهای خوب هیچ وقت از بین نمی‌روند؛ کتری را گذاشته بود روی اجاق که جوش بیاید و روی گل‌های نارنج بریزد و پای سفره هفت سین همه آن‌ عطرها را بشنود و بنوشد. نه، زندگی تمامی ندارد.


پیکِ زمینسیزده بدرروز طبیعتدرختدرختکاری
کوچ نویسندگی و یادگیری http://zibamaghrebi.ir/
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید