این روزها که یکی از کارهایم چک کردن منظم آلودگی هوا شده، یک چشمم به آسمان است و یک چشمم به اپلیکیشنهای آلودگی هوا که شاید این آسمان ببارد، که شاید نَمی بزند بر جان و تن خشکم.
صبح توی رختخواب حدس میزنم که این صدای آب، مربوط به دستشویی طبقه بالایی است یا نه و بعد که صدای آب قطع میشود، خوب به صدای تق و تق پشت پنجره گوش میدهم، آیا ممکن است پشت آن پرده نازک و مبهم شیری رنگ، آسمانی باشد که ابرها را به خود راه داده باشد؟
میان این دو فرضیه در رفت و آمدم. قدرت کنار کشیدن پرده را ندارم. مطمئنم صدای کبوترها هستند که پشت پنجره، دارند دانههای برنج را نوک میزنند.
فکر میکنم که پرده را کنار میزنم و دانههای برف را میبینم که آرام آرام از آسمان پایین میآیند و شادی دیدن برف را در ذهن تصور میکنم. تصور میکنم که بیرون سپید شده است، مثل دیوارهایی که به تازگی سفیدشان کردهاند از شعارهایی که یکی یکی روی هم نوشته میشوند.
خواب نیستم اما قدرت روبرو شدن با آلودگیها را ندارم.
کاش آسمان هم دلش تنگ باشد، بغرد و گریه کند و بشوید این آلودگی را.
دستم به گوشی هم نمیرود. چه خبر خوشی میتواند اتفاق افتاده باشد که ارزش خواندن داشته باشد اما موسیقی حکایت دیگری است، موسیقی مثل آسمان، دلتنگ میشود، میغرد، گریه میکند و بیرون میریزد:
تو مث شاه بیت یه شعری؛ که نمیاد وسط دفتر
معلومه که تموم اون خیابونا رو بی تو میرم هنوز، محرومه
این دستا دیگه از دست تو محرومه
ببار رو سرم تاج سرم؛ چند وقته ازت خیلی بی خبرم
حواس تو نیست؛ کسی جای تو نیست
از کی به جای تو دل ببرم؟!
...
یکی از همان آهنگهای عامه پسندی است که یک جاهاییش، یک «آ»، «ه» یا یک «ی» ناقابل کش و قوس میآید، خیره و خمار نگاه میکند، آتش میگیرد و مستقیم از گوش میرود به سمت قلب، تا آدم یادش بیاید که قلبی گیرافتاده، گوشهٔ قفس سینه، هنوز یک چیزهایی تکانش میدهد. آهنگ را میگذارم روی تکرار و همین طور تکرار میشود و میخواند. کاش پشت پرده حریر شیری رنگ، آسمان هم دلش گرفته است. کاش باریده باشد.
پرده را کنار میزنم، باران نم نم میبارد.
زمین تیره است و دیوار سپید رو به رو خیس. افق خاکستری، تکانی به خود داده است. کمی بیرون ریزی کرده است، کاش تکانی هم به آلودگی داده باشد.
تو همون نم نم بارونی که به خاطرش تو کوچهام