زیبا مغربی
زیبا مغربی
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

خدایا کمکم کن

خسته از روزهای تنهایی، گرسنگی و ناامیدی، تکیه کرده بر ماوایی لرزان

در پهنه بیکران آبی دریا و آسمان فریاد زد: خدایا کمکم کن.

خدا پاسخ داد: تو می‌توانی.

فریاد کشید: اسیر طوفانم بر تخته پاره‌ای، راه را گم کرده‌. خواهش می‌کنم کمکم کن.

خدا پاسخ داد: تو آنقدر قوی هستی که راه را بیابی.

گریه کرد: به کمکت احتیاج دارم. دست‌هایش را به آسمان برد و نالید، کمکم کن.

خدا پاسخ داد: برخیز فرزندم، قامتت را برافراز، باد موافق خواهد وزید و تو می‌توانی.

برخاست بی هیچ پناهی، ایستاد تا به آینده چشم بدوزد.

فردا که آمد زیر پایش زمین امن بود و طلوع خورشید.

توانسته بود به ساحل برسد.

توانسته بود اما ... مقامات استرالیایی به قامت بلند او خندیدند و اجازه ورود به خاک استرالیا را به او ندادند و او مجبور شد شش سال از زندگی‌اش را در جزیره‌ای در گینه‌نو بگذراند و همچنان بگذراند و کتابش را بنویسد و همچنان بایستد.



نوشتنبهروز بوچانیپناهجوکتابایستادگی
کوچ نویسندگی و یادگیری http://zibamaghrebi.ir/
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید