زیبا مغربی
زیبا مغربی
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

رستگاری در اوکراین

امشب وقتی خسته از سرکار به خانه برمی‌گشتم، مثل خیلی وقتی‌های دیگر، سوال‌های زیادی در سرم می‌چرخید، اینکه زندگی باید چه چیزی داشته باشد تا ادمی را از حس پوچی برهاند و به زندگی‌اش معنایی ببخشد. جادوی زندگی را در کجا می‌توان پیدا کرد؟ جذابیت آن را؟ آیا باید آن را در عشق جستجو کرد؟ یا در عصیان ؟ در جستجوگری یا قهرمانی؟ یا در رنجی برای رستگاری؟ «رستگاری»،‌ چه واژه غریبی.

راستش مدت زیادی است که فکر می‌کنم جهان از همه جاذبه‌ها، رمزها و اسطوره‌هایش تهی شده و جای آن رمز و رازهای قدیمی را چیزهایی پوچ و روایت‌های دم دستی مزخرفی گرفته است. روزگاری مردم به جادو نیاز داشتند (و اگر واقعیت جادو را، در دنیای علم و دانش قبول نداشته باشیم، اعتقاد انسان‌های باستانی به آن را نمی‌توانیم زیر سوال ببریم) و جهان را بدون آن نمی‌فهمیدند، پس نیروهایی ماورایی را باورد کردند و با آن ارتباط برقرار کردند. کمی بعدتر این روایت‌های جادویی به مذهب‌هایی تبدیل شدند و خدایی یگانه به قدرت ماورایی این دنیا تبدیل شد اما انسان جدید دیگر به تحمل خدایی در جهانش نبود و این گونه بود که همه چیز به همان چیزهایی که می‌بینیم، محدود شد و ماورایی باقی نماند. همان گونه که زمانی ولتر گفته بود: «اگر خدا نبود، باید آن را اختراع می‌کردیم» اما اگر هم بود: «اگر خدا وجود دارد باید برکنارش کنیم.»

بله،‌ ما آدمیان از خدا و به‌خصوص آدم‌هایی که نیابتش را روی زمین به‌عهده می‌گرفتند، راضی نبودیم و خدا را برکنار کردیم ولی بعد خودمان ماندیم و خودمان، علم، فناوری و دنیایی که فقط سود را می‌فهمید و ۲ ضربدر ۲ را، بی هیچ رازی، بی‌هیچ ماورایی.

دنیا از روایت و داستان تهی شد.

نه شوالیه‌ای، نه شاهزاده‌ای، نه الهه‌ای، نه پیامبری، امید هیچ بشارتی نبود.

بعد از آن محصولات سینمایی و سریال‌های آنچنانی سعی کردند، جای فراروایت‌ها را پر کنند اما جز پوچی برای تماشاچیان و انفعال چیزی به ارمغان نیاوردند. روایت‌هایی که در دنیای واقعی ادامه پیدا نمی‌کرد، فیلم‌ها و سریال‌ها که تمام می‌شوند، دنیای واقعی مثل پتک خودش را توی صورتمان می‌کوبد، جهان با داستان‌های بی‌قواره کوتاه و چند ساعته نمی‌توانست از واقعیت بگریزد، واقعیت صریح،‌خشن و بی‌جاذبه بود.

در مسیر برگشت به خانه پوتین را در ذهنم تصور می‌کنم. آن چهره‌ای که انگار هیچ وقت نگاهی در چشمانش دیده نشده است. پوتین را تصور می‌کنم که به دست نیروهای شر تسخیر شده و بشر را علیه خودش می‌شوراند. نیت نیروهای شر، انهدام بشر به دست خود او است تا زمین را به تصرف خود دربیاورند. چه کسی می‌تواند این راز را بفهمد؟

جنگ جهانی سوم بدون شک ویرانه‌ای از زیستگاه آدمیان برجای خواهد گذاشت. زمین به نیروهای شر و خیر تقسیم می‌شوند، انسان‌هایی که به تصرف نیروهای شر درآمده‌اند، همگی مثل پوتین نگاه‌هایشان را از دست می‌دهند و چشم‌های خیره‌ و بی‌فروغشان از هویت جعلی آن‌ها خبر می‌دهد.

حالا زمان آن رسیده است که نیروهای خیر با یکدیگر پیوند بخوردند و در مقابل سرمای نفوذناپذیری که از سمت روسیه به جهان می‌وزد، سپری گرم از عشق و محبت تهیه کنند. رویارویی نیروهای خیر و شر به وضوح خودش را نشان می‌دهد اما هنوز معلوم نیست که کدام نیرو پیروز خواهد شد؟ عشق و شفقت یا خشم و نابودگری؟

داستان‌ها، قهرمان‌ها، اسطوره‌ها باز به سطح زمین برمی‌گردند، انسان‌ها لباس رزم به تن می‌کنند،‌ جهان از نیرویی تازه لباس زندگی به تن می‌کند و خیر و شر از دل زندگی خاکستری ما نمودار می‌شود. جهان رونق می‌گیرد و آرمانی به دنیا پا می‌گذارد، آیا انسان‌ها «رستگار» می‌شوند و این قدرت را پیدا می کنند که زیستگاه خود را از نیروهای شر حفظ کنند؟

خیر و شر و آرزوی رستگاری. این کلمات از رونق افتاده‌ در ذهنم می‌چرخد.

خسته از سرکار به خانه برمی‌گردم و دلم یک داستان می‌خواهد، یک افسانه، یک اسطوره، یک نمایش حقیقی تا این خاکستری‌های زندگی معاصر را تاب بیاورم.

پوتینخیر و شرداستانمعنای زندگی
کوچ نویسندگی و یادگیری http://zibamaghrebi.ir/
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید