تمام این متن بدون استفاده از انگشت شست راست نوشته شده چون زنبور گزیدگی، ورم و درد امکان استفاده از این انگشت را نداد و بیطاقتی مانع از تحمل و صبر کردن برای خوب شدن آن و نوشتن پس از بهبود بود!
شاید خیلی از شماها یادتون نیاد اما یه وقتایی بود که آدمها بیشتر به هم اعتماد داشتند؛ حتی زمان جنگ هم که وضع اقتصادی ما خیلی فراز و فرود داشت و گاهی چیزهای اولیه زندگی هم پیدا نمیشد و آدمها ساعتها، برای روغن و شکر توی صف میماندند زندگی قرص و محکمتر از حالاها بود. نمیدونم اونوقتها چه چیزی بود که مردم را به اعتماد کردن وا می داشت اما بهرحال مطمئن هستم که اوضاع اینطوریا نبود.
دهه هشتاد شمسی خیلی چیزا رو تغییر داد و اخلاق به تدریج و به علل خیلی زیاد اجتماعی و سیاسی (که نه در تخصص منه و نه در حوصله این نوشته) روز به روز ضعیف شد و وضعیت اقتصادی هم به اون دامن زد به طوری که آدمهای زیادی بودند که سر آدمای دیگه کلاه گذاشتند (چه بهلحاظ مالی، چه بهلحاظ کاری، چه بهلحاظ احساسی و عاطفی و چه بهلحاظ طبقاتی) و درنتیجه ما به جامعهای تبدیل شدیم که در هرکاری و در هر لحظهای باید حواسمون به شش جهت باشه که بدجور و بهخصوص از پشت خنجر نخوریم.
بگذریم!
امروز که برای پیادهروی بیرون رفته بودم و طبق معمول همه بهارها، دستهای از گلهای خودرو را از مسیر کندم و به خونه آوردم، حس کردم که چیزی به گردنم داره چسبیده. دست رو گردنم بردم و حشرهای رو از گردنم جدا کردم که ناگهان دردی توی انگشت شستم پیچید. فهمیدم زنبور بود. شست دست راستم رو گزیده بود و من سریعا نیشش رو درآوردم، با صابون شستم و به سرکه و انگبین آغشتهاش کردم. زود به دادش رسیده بودم اما همیشه این طوری نیست.
ما خیلی وقتها نیش میخوریم، نیشهای واقعی؛ گاهی به روحمان، گاهی به جسمان و این دردها گاه زود خوب میشوند و گاه مدتها با ما همراهند. گاهی اوقات درد توی وجودمان میپیچد، رشد میکند و همراهمان میشود و خیلی دیر خوب میشود، روندی که گاه درنتیجه ضعف ما است و گاه حاصل قدرت گزنده.
بهرحال درد، درد است به قول شاعر دوست داشتنیمان از هر طرفی که بخوانیش درد است.
گاهی وقتها آن موجودی هم که نیش میزند، خود قربانی دیگری است که فقط برای دفاع از خودش، وادار به نیش زدن شده است و گزینه دیگری در اختیار نداشته است. بیچاره آن زنبوری که با من به خانه آمد. میدانم که حالا دیگر یه گوشه کناری افتاده و مرده است چون نیش زنبورها به دستگاه گوارششان بسته است و وقتی نیششان را درون بدن کس دیگری جا میگذارند، یک جورهایی خودشان را به کشتن میدهد.
بهار است، گلهای زیبا همه جا روییدهاند، زنبورها هم سهم خودشان را طلب میکنند مثل آدمها که همیشه به دنبال سهم خود هستند و گاه به گاه نیش میزنند، گاهی از سر ترس و گاه از سر خشم و تحقیرها.
زمانی از داستایوفسکی خوانده بودم که جهنم جایی است که در آن عشق وجود ندارد؛ راستش با خودم کمی کلنجار میروم و اینگونه تغییرش میدهم: « جهنم، جایی است که آدمها از آدمها میترسند.»
یک داستان اخلاقی از گزیده شدنهای متعدد در زندگی و رنجی که از عدم اعتماد میبریم