درست است که همه ما میخواهیم نسخهٔ بهتری از خودمان باشیم اما وقتی با خودمان وارد جدال میشویم درواقع در حال تبدیل کردن خودمان به چیز دیگری هستیم و نه نسخه بهتری از خودمان. انگیزههای حرکتی ما علیالاصول دو گونه هستند، یکی انگیزههایی که از سر نارضایتی شکل میگیرند و اگرچه ادعای بهبود دارند اما با خشم و احساسات منفی گره خوردهاند و نوعی دیگر، انگیزههایی هستند که با نگاهی مثبت و با تمایل به بهبود به وضعیت حاضر نگاه میکنند و به دنبال راهکارهایی برای پیشرفت هستند.
این دو نگاه، تفاوتهای بنیادینی با هم دارند. یکی استفاده از احساسات منفی برای پیشرفت است و دیگری بهرهگیری از احساسات مثبت برای بهبود. جای شک و تردید نیست که احساس مثبتِ روبهرشد بودن، سرعت پیشرفت را دوچندان میکند، درست به همان گونهای که داشتن احساسات منفی، سرعت حرکت را پایین میآورد. از سوی دیگر، تغییر کردن همراه با احساسات منفی همچون خشم، معمولا قادر نیست درک درستی از وضعیت موجود داشته باشد و دوست دارد با حرکتهای انقلابی، چیز جدید و خلقالساعهای بیافریند که هیچ نسبتی با گذشته ندارد.
خشم وقتی غالب میشود، میل به تخریبگری را در ما پدیدار میکند و خواستار نابودی چیزی و بنیان نهادن چیز دیگری میشود. خشم نمیگذارد ما شناخت درستی از خودمان داشته باشیم و براساس چیزی که هستیم، راهحلهایی ارائه دهیم، بلکه بهترین راه برای یک انسان خشمگین و ناراضی، پاک کردن صورت مساله و طرحریزی جدید است؛ طرح جدیدی که بتواند مطابق هنجارهای جدید ما عمل کند.
همانطور که در بخشهای قبلی هم گفتم، من و فرزانه زمانی این رویکرد را پیش گرفته بودیم و میخواستیم که مطابق ارزشهایی که فکر میکردیم بهتر است، انسان جدیدی از خودمان بسازیم، بدون آنکه شناخت درستی از خودمان و ویژگیهای منحصربهفرد خودمان داشته باشیم. و درک کنیم که این ویژگیهای منحصربهفرد چقدر میتوانند ارزشمند باشند.
میدانید گردن دراز یک زرافه، عیب او به حساب نمیآید، بلکه یک ویژگی ممتاز او است و دقیقا به خاطر همین ویژگی است که او به یک گونه منحصربهفرد از حیوانات تبدیل میشود. حالا تصور کنید که یک زرافه تمام تلاشش را بکند تا این ویژگی منحصربهفرد را از بین ببرد و مثلا شبیه گورخرها شود. گورخرها هم متمایز و منحصربهفرد هستند اما نداشتن درک درست از خود و تلاش برای تبدیل کردن خود به چیزی دیگر، همان خورهای است که ما را از درون ویران میکند. هر موجودی در این جهان با ویژگیهای متمایزی به وجود آمده است و جدال با خود، همان چیزی است که پیشرفت ما را با دشواری روبهرو میکند.
شیما یکی از افرادی بود که در گروههای کار داوطلبانه با او آشنا شده بودم. دختر بیست و چند سالهای از قبیله آدمهای فراری. او همیشه در حال سفر بود و سبک زندگی کولهبهدوشی را برای خود انتخاب کرده بود. گاهی پای پیاده، گاهی با دوچرخه و گاهی به روش هیچهایک شهرها و حتی کشورهای مختلف را میپیمود، کاری پیدا میکرد، مدتی مستقر میشد و باز دوباره به راهش ادامه میداد. اما یکی از چیزهایی که توجه من را به خود جلب کرد، خشمی بود که از ایرانی بودن خودش داشت. شاید شیما تنها فردی نبود که از هویت ملی خودش احساس خشم میکرد و ما هم تاحدودی با این احساس آشنا باشیم زیرااین کلمهها برای ما هم آشنا هستند: «ایرانی بازی»، «ما ایرانیها...» و امثال آن. شیما میگفت که از این که ایرانی است، متنفر است. از اینکه میبیند که ایرانیها در همه جای دنیا مایهٔ آبروریزی هستند، هُل میزنند، دروغ میگویند و به عبارت خیلی سادهتر «بیکلاس» هستند، شرمنده است و تا جای ممکن هویتش را مخفی میکرد. قطعا شیما در این مساله تنها نیست، همهٔ ما از ایرادهای خودمان در سطح فردی، خانوادگی، قومی یا حتی ملی احساس ناخوشنودی میکنیم اما آیا فرار کردن از چیزی که هستیم، راهگشاست؟ آیا انکار هویتمان میتواند زندگی بهتری را برای ما رقم بزند. آیا من میتوانم، بهکل خودم را به فرد دیگری تبدیل کنم؟ خانوادهام را به خانواده دیگری یا در سطح کلانتر شهر یا کشورم را؟
مساله تضادهای درونی ما و میل به تغییر شرایط در همهٔ ما وجود دارد، اما برخی از ما صرفا با نیرویی تخریبگر به دنبال این تغییر میافتیم و قدرت تغییر شرایط بر اساس احساسهای مثبت را پیدا نمیکنیم.
حالا که مثالها پیرامون هویت ملی شکل گرفتند، بد نیست نگاهی به اسطوره هند، یعنی گاندی بیندازیم. قطعا افرادی مثل ماهاتما گاندی هم از شرایط زندگی نکبتبار هموطنانش که زیر استبداد بریتانیا قامت خم کرده بودند، احساس نارضایتی میکرد. او در پس چهرهٔ این مردمی که به ظلم تن داده بودند، مردمی را میدید که میتوانستند قد راست کنند، مستقل باشند و در قبال این همه بیعدالتی بایستند. بنابراین دیدن نسخهٔ بهتر از همان مسالهای که ما در حال رویارویی با آن هستیم، یک روش موثر برای تغییر شرایط است تا انکار آن از اساس. اگر ما نتوانیم در وضعیت موجود پتانسیل بهتر شدن را تشخیص دهیم، راه تغییر بهنوعی با تخریب بههم پیوند میخورد و میتوان گفت که نتیجه بیشتر شکل مخرب به خود میگیرد تا موثر و سازنده.
و یک نکتهٔ دیگری که میخواهم در اینجا به آن اشاره کنم، پیدا کردن رویکرد اصلی احساسی ما در مواجهه با مسائل است: آیا خشم و نارضایتی رویکرد غالب ما به شمار میرود؟ یا آیا ما این عادت را داریم که در سختترین و تیرهترین موقعیتها، ویژگیهای مثبت را هم بازشناسی کنیم؟ اگر رویکرد غالب ما در تغییر (که در زندگی ناگزیر است) نارضایتی باشد، نتایج آن معمولا موقتی و مسکّنی است و نه عمیق و درمانی.
تنها کسی میتواند نسخهٔ خوبی برای خودش بپیچد که بتواند نسخهٔ کنونی خودش را خوب درک کند و قابلیتهای موثر خودش را با چشمی ستایشگر، از این موقعیت، به سطح بالاتر ارتقاء دهد.