هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست؟
اگر مبنای زندگی، ویرانی، کاستی و نادرستی نبود، اگر زندگی جز خرابی و رنج، بنیادی نداشت، چرا میبایست مُرد تا دوباره زنده شد؟
اگر خرابهای را برای سکونت تحویل گرفته باشید، چارهای ندارید که یا با آن بسازید یا آن را از نو بسازید و آیا معنایش این نیست که ما در هنگام متولد شدن، ویرانهای را تحویل میگیریم و باید از نو بسازیمش؟ بکوبیم و بسازیمش؟
خراب به دنیا میآییم، در خراباتی که امکان بقا در آن با رنج فراوان حاصل میشود و چارهای جز رها کردنش، در دست نیست و اگر از آن ویرانه دل برکنیم و بکوبیمش شاید که گنجی در آن بیابیم، پنهان و مگر جز این است که گنجها در خرابهها یافت میشوند.
خراباتیهاییم، خراباتیهایی در تلاش برای مرمت خانهای خرابه تا سقفی بر آن بر بنا کنیم، روزنها را بپوشانیم، درزها را بگیریم و با همین بسازیم به جای آنکه کلنگی برداریم و از بیخ و بن این مخروبه را بکوبیم، ویرانش کنیم، نابودش کنیم و دوباره از نو بسازیمش.
چه صبوریهای بیهودهای که پیش گرفتهایم در قبال آلونکی که نامش را زندگی نهادهایم و ویرانش نکردهایم و چه زحمات بینهایتی که برای تعمیرش نکردهایم.
ویرانه تحویل گرفتهایم، سازش چارهٔ کار نیست. ویرانههای تحویل گرفته را باید کوبید و از نو ساخت. تعمیر و مرمت به معنای سازش با رنجی دائمی است. باید شجاعت کوبیدن، شجاعت ویرانی، شجاعت مُردن داشت تا دوباره زندگی کرد.
جان بسی کندی و اندر پردهای/ زانک مردن اصل بد ناوردهای
تا نمیری نیست جان کندن تمام/ بیکمال نردبان نایی به بام
چون ز صد پایه دو پایه کم بود/بام را کوشنده نامحرم بود
چون رسن یک گز ز صد گز کم بود/ آب اندر دلو از چه کی رود
غرق این کشتی نیابی ای امیر/ تا بننهی اندرو من الاخیر
من آخر اصل دان کو طارقست/ کشتی وسواس و غی را غارقست
آفتاب گنبد ازرق شود/ کشتی هش چونک مستغرق شود
چون نمردی گشت جان کندن دراز/ مات شو در صبح ای شمع طراز
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم