کاش واقعا توتها میتوانستند زندگی آدم را نجات دهند!
صفحه ساندکلود را باز میکنم و آهنگها صف میکشند به انتخاب احتمالا رباتی که سعی میکند آهنگهای هماهنگ را برایم پیدا کند، خیلی هم خوب است. انتخاب کار سختی است و تصادف، میتواند زندگی را راحتتر و شاید جذابتر کند. بعضیهایشان عالی و بعضیها مزخرفاند. مزخرفها را اگر فرصت داشته باشم، رد میکنم و امیدم به همه آن ناشنیدههای زیبایی است که به یکباره منتشر میشوند و عجیب میتوانند غافلگیرکننده باشند.
فصل توت باشد و یکباره به جای موسیقی، دیالوگ فیلم طعم گیلاس کیارستمی سر از زندگی مجازیام بیرون بیاورد، دیالوگ مردی که یک توت او را نجات داده بود.
حرفهای پیرمرد آذری را گوش میدهم، میروم توی همان جادههای پیچ در پیچ کیارستمی و صدای ورزش باد و نوازش شاخهها را میشنوم. فصل توتهاست. فصل توتهایی که همه جای شهر خودی نشان میدهند، روی زمین و روی هوا و کودکان بازیگوش مدرسهای را هنگام برگشت از مدرسه سرگرم میکنند.
از شما چه پنهان که چند روز پیش من هم دستبردی به درختی زدم که توتهای قرمزش را همه بچهها برده بودند و کالهایش مانده بود. آن روز نمیدانستم که میشود به توتها جور دیگری نگاه کرد، شبیه یادآوری خاطرات پیرمردی دوست داشتنی که دوست داشت با نقش اول فیلم دوست بماند، حتی اگر برود، حتی اگر بماند. میخواست دیگری را نجات دهد و همه این کارها را با یادآوری خاطرهای تلخ از خودکشی خودش که با شیرینی توت خوردن تمام شده بود، انجام داده بود. خاطرهای از یک توت، یک توت ناقابل.
دیالوگ را گوش میدهم: