نیره سادات هاشمیان
نیره سادات هاشمیان
خواندن ۶ دقیقه·۲ سال پیش

دستِ دوست!

  • چرا تکان نمی‌خورم؟ چرا از پشت دار قالی بلند نمی‌شوم؟ ۱۶ سال است با خوشبختی و آرامش خداحافظی کرده‌ام. خشم و توهین و غُرغُرهای حبیب همسرم را تاب آورده‌ام. بدون هیچ توقعی همه این سال‌ها با تاروپود این قالیچه‌ها زندگی کرده و کم نیاورده‌ام. با اینکه لباس نخی نازکی پوشیده‌ام، بدنم گُر گرفته است. پنجره اتاق را باز می‌کنم تا باد زمستانی با تمام وجود به داخل گوشت و پوستم بخزد. گویا صدای آسمان را که می‌گوید دوباره صاف و آبی خواهم شد و درختان داخل خیابان که می‌گویند ما دوباره سبز خواهیم شد را می‌شنوم.

دیروز برای اولین‌بار با مادرِ دوستِ دخترم که در مرکز مشاوره، پُپشتیبان و سنگ صبور زوج‌های جوان است درد‌‌دل کردم و از موقعیت مالی و خانوادگی‌ مان گفتم. بارقه امیدی در دلم روشن شده، زیرا قرار است امروز یکی از خیرین برای بازدید از خانه و موقعیتمان به اینجا بیاید.‌ جرعه‌ای آب سرد می‌نوشم. با خودم می‌گویم:ولش کن، بگذار امروز؛ روز من باشد. حتی اگر پس از بازدید هیچ کار خاصی برایمان انجام ندهند.

‏باز هم از پنجره به خیابان نگاه می‌کنم. خانمی از یک تویوتای مشکی رنگ که قدوقواره ماشینش به محله ما نمی‌خورد پیاده می‌شود و در حیاط ما را می‌زند. سیروس پسر ۱۳ساله‌‌ام که با توپ پلاستیکی کنار باغچه مشغول بازی است در را باز می‌کند. به حیاط می‌روم و خانمی که خودش را طباطبایی معرفی می‌کند را به داخل خانه دعوت می‌کنم.

خانمی محجبه و متین، باروی خوش، پاکتی پر از میوه را به دستم می‌دهد. من که از ساعتی قبل منتظرش بودم با خجالت استکان چای و کمی آبنبات مانده را تعارفش می‌کنم. صمیمی و خودمانی می‌گوید: «خواهرم من سنگ صبور هستم. لطفاً از خودت، زندگی و بچه هات برام بگو»

‏ می‌گویم: «در روستای کنگ مشهد زندگی نسبتاً مرفه و خوبی داشتیم. ۷ خواهر و برادرم همه ازدواج کرده بودند و من با پدر و مادر پیرم زندگی می‌کردم. تازه دیپلم گرفته بودم که داییِ زن‌برادرم از مشهد به خواستگاری‌ام آمد. من که نمی‌خواستم در روستا بمانم و همیشه به زندگی شهری فکر می‌کردم در جواب برادرم که گفت: «حبیب اخلاق تندی داره و نمی‌‌تونه تو روخوشبخت کنه» با صدایی آرام گفتم: «هرکسی یک عیبی داره. عیب حبیب هم اخلاق تندشه. خودش هم این رو قبول داره.»

در مقابل مخالفت‌های خانواده خیلی جدی و قاطعانه و بدون کمترین شناختی از حبیب دفاع می‌کردم. پس از دو ماه پیگیری حبیب و خانواده‌اش، پدر و مادرم با اکراه به ازدواج ما راضی شدند. با خانواده خوبش زود صمیمی شدم، اما حبیب با آنها هم رفتارخوبی نداشت. هنوز یک سال از زندگی مشترک مان نگذشته بود که دخترم هِلیا دنیا آمد. هر چند گرمای وجودش باعث دلخوشی و امیدواری بود، ولی مجبور بودم به جبران ناسازگاری‌ها و کارهای ناپایدار حبیب هر روز چندساعتی قالی‌بافی کنم تا مجبور به تقاضای هزینه زندگی‌مان از مادر و پدر حبیب یا خودم نشویم.

‏هر چه به حبیب التماس می‌کردم حالا که بچه‌دار
شده‌ایم بیا چند نسخه پیش روانپزشک یا دکتر مغز و اعصاب برویم قبول نمی‌کرد و می‌گفت: «من که از اول گفتم:«آدم بداخلاقی‌ام.» دلم می‌خواهد فریاد بکشم و بگویم بس است. این‌قدر این حرف را تکرار کرده ای که کچلم کرده ای! اما مدت‌هاست فهمیده ام که نباید با او جروبحث راه بیندازم. در ضمن خودم را مقصر اصلی می‌دانم که از روی احساسات و نه عقلم تصمیم گرفته ام؛ باید تاوان پس دهم. دخترم سارینا دو ساله شده بود که سعید دنیا آمد. حالا با داشتن دو بچه پشت‌ سرهم هزینه‌های زندگی بیشتر شده بود و باید برای بافتن قالی هم وقت بیشتری می‌گذاشتم.

‏خانم طباطبایی می‌پرسد: «چرا سارینا رو اینقدر عروس کردی؟» چند ثانیه سکوت اتاق را روی سرش می‌گذارد. با صدایی آرام و خجالت‌ زده می‌گویم: « وقتی حبیب عصبی می شه خونه رو جهنم می کنه. من و بچه‌ها رو می‌‌زنه، ولی بعد از چند دقیقه عذرخواهی می‌‌کنه و میگه دست خودم نبود. من هم برای نجات دخترم از این زندگی فقیرانه و نا آروم مجبور شدم زود عروسش کنم؛ اما تو این دو سالی که عقدش کردن هنوزنتونستم جهیزیه‌اش رو آماده کنم و بفرستمش بره خونه شوهرش.»

درحالیکه گوشه خانه چمباتمه زده‌ام تا جایی که ممکن است خودم را جمع می‌کنم و می‌گویم: «سارینا دو‌ماهه بارداره. مادر شوهرش هم اصرار داره بچه رو بندازیم تا آبروریزی نشه. واقعاً تو این شرایط نمی دونم چه کاری درسته و چه کاری غلط؟» خانم طباطبایی با بهت و حیرت نگاهم می‌کند و می‌گوید: «باورم نمی شه! چطور همچنین خواسته‌ای از عروسش داره؟ اونا شرعاْ زن و شوهرن و دخترت گناهی مرتکب نشده. نباید از حرف مردم ناراحت بشین و به خودتون و بچه صدمه بزنین. شما لیست لوازم ضروری جهیزیه رو که هنوز تهیه نکردین آماده کنین، تو همین هفته با هم میریم و تهیه‌‌شون می‌کنیم.»

دست دوست
دست دوست

باورم نمی‌شود که خواب نمی‌بینم. موضوعی که اینقدر برای من جدی است و مرا بیچاره کرده؛ به همین راحتی حل شده و به‌زودی لوازم زندگی دخترم جور می‌شود. یک لحظه فکرم به موضوع خانه شأن می‌رود و می‌گویم: «خانم طباطبایی مادر دامادم به همه پسراش تو روستا ‏خونه داده، ولی از اینا خواسته ‏تو خونه خودشون که مشهده باهم زندگی کنن. شما صلاح می دونین؟» می‌گوید: به‌هیچ‌وجه سارینا این کار رو نکنه. هم خیلی بچه ساله و ممکنه اذیت بشه، هم زندگی مشترک با خانواده همسرش می‌تونه براشون

مسئله‌ساز بشه. ‏دخترت رو بفرست بره محترمانه با مادرشوهرش صحبت کنه و بگه اگه مدتی دیگه هم مجبور بشم تو عقد می مونم تا بتونیم یک خونه کوچیک رهن یا اجاره کنیم و زندگی‌مون رو مستقل شروع کنیم.»

چند روز بعد وقتی سارینا این حرف‌ها را به مادر شوهرش زد، او اول جا ‌خورد و گفت: «نمی‌فهمم داری شوخی می‌کنی یا جدی صحبت می‌کنی دخترم!» سارینا سرش را پایین انداخت و گفت: «جسارتم رو ببخشید مادر! فکر می‌کنم اینجوری برای زندگی‌مون بهتره.» ‏مادر رضا بعد از چند روز تماس گرفت و گفت: «به سارینا بگین من و همسرم تصمیم گرفتیم این خونه رو خالی کنیم تا رضا و سارینا توش زندگی کنن و ما هم بریم ساختمون داخل باغ مون تو روستا بشینیم.» گفتم: «حاج‌ خانم! شما خودتون رو اذیت نکنین. اینا هرکار باشه می‌‌کنن.» گفت: «آب و هوای روستا برای سن ما سالم تره. ما کارامون رو کردیم و تعارف نمی‌کنیم.»

‏رضا با هزینه مختصری خانه رابه نما آورد و رضایت سارینا را هم بدست آورد. پس از چیدن جهیزیه، جشن کوچکی برپا کردیم که خانم طباطبایی و همسرش مهمانان ویژه ما بودند. با پیگیری‌ها و تلاش‌های خانم طباطبایی، چند روزیست که در کارگاه خیاطی خیرین کار می‌کنم و حال روحیه م خیلی بهتر است. خدا را شکر می‌گویم که این خیر بااخلاق و دلسوز را سرراه ما قرار داد و باعث حال خوب من و خانواده‌ام شد. به آرامش کنونی‌ام فکر می کنم.

https://zibazii.ir/



زندگی مشترکپدر و مادرسنگ صبورقالی بافیجهیزیه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید