نیره سادات هاشمیان
نیره سادات هاشمیان
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

عشق و اعتماد...

عشق و اعتماد
عشق و اعتماد

حدود یک سال از دوستی من و فردیس که کارشناسی ارشد حقوق را در یک دانشگاه با هم خوانده‌ایم گذشته بود که در یک روز هیجان‌انگیز و غیرقابل‌وصف در مراسمی گرم و صمیمی که مدت‌ها انتظارش را کشیده بودیم، به عقد هم در آمدیم. نیمه‌شب خوشحال، ولی خسته به خانه پدرم رفتیم. قبل از خواب به آشپزخانه سری زدم تا دسته‌گل قشنگم که از اول شب دستم بود را داخل آب بگذارم. با دیدن نادر همسر خواهرم که در تاریکی وسط راهرو ایستاده بود، جا خوردم. می‌خواستم به اتاقم برگردم که سر راهم را گرفت وبی مقدمه گفت: «سعیده خانم! خیلی دوستتون دارم. نمی‌تونم به شما فکر نکنم.»

باورش برایم سخت بود. در این مدت که داماد خانواده ما بود، نگاه، گفتار و رفتار نجیبانه‌ای داشت و من او را مثل برادر نداشته‌ام می‌دانستم. درحالی‌که گیج حرف‌های نادر بودم، گفتم: «خودتونین آقا نادر؟ این حرف‌ها از شما بعیده!» نادر گفت: «چطور بعیده؟ تمام این ۴ سال که من با سپیده ازدواج کردم اون فقط به خودش و خواسته‌های تموم نشدنیش فکر می کنه. سعیده خانم شما خیلی مهربون و متفاوتین. تا قبل از اینکه رابطه شما و آقا فردیس رو ببینم، احساس خاصی به شما نداشتم و فکر می‌کردم زندگیم نرماله؛ ولی حالا که شما رو کنار هم می‌بینم واقعاً حسودیم می شه و حال بدی بهم دست می­ده. مدام فکر می‌کنم من می­تونستم جای فردیس باشم»

 او را مثل برادر نداشته‌ام می‌دانستم
او را مثل برادر نداشته‌ام می‌دانستم


بدون هیچ حرفی به ‏اتاقم برگشتم. اعصابم به‌شدت تحریک شده بود. خودم را روی تخت انداختم. چشمانم را بستم تا به حالت عادی برگردم. بعد از چند دقیقه که در همان حال بودم فردیس با تعجب پرسید: «خوبی سعیده جان؟» با حرکت سر جواب مثبت دادم. آهی کشیدم و چشمان پر از اشکم را به زمین دوختم.

‏کنارم نشست. دست‌هایم را میان دستان بزرگ مردانه‌اش فشرد. بلافاصله آن‌ها را رها کرد و دست روی پیشانی ام گذاشت: «عزیزم! تو مریضی! تب داری.» مادرم را صدا زد تا برایم قرص بیاورد. مادر با نگرانی و دلسوزی نگاهم کرد. بعد از لمس دستانم گفت: «چقدر گفتم بذارین یه گوشه کارتون بلنگه. حتماً چشم خوردی.» از کودکی به هر دلیلی که مریض می‌شدیم مادرم می‌گفت کسی ما را چشم زده است.

‏ با پرستاری‌های مادر و فردیس نزدیک صبح خوابم برد. وقتی بیدار شدم با چشم‌های بسته به سپیده خواهرم فکر می‌کردم که با پوست سفید، موها و چشم‌های قهوه‌ای درشت، لب و دهان زیبا و قد بلندش هیچ شباهتی به من که چهره‌ای معمولی و پوست گندمی دارم ندارد.

‏البته هر چه من بی‌خیال حرف مردم هستم و برای خودم زندگی می‌کنم، او به ‌ظاهر، مد لباس، مبلمان خانه و خیلی موارد دیگر بیشتر از همسر و پسر شش‌ماهه‌اش اهمیت می‌دهد. حتی زمانی که باردار بود و من از قیافه بامزه‌اش به هیجان می‌آمدم، می‌گفت: «کاش بچه‌دار نمی‌شدم. دیگه قیافه‌ام به حالت قبل بر نمی گرده».

روز بعد فکرم هنوز درگیر ماجرای دیشب بود. مادرم درحالی‌که میز صبحانه را می‌چید گفت: «سپیده و نادر صبح رفتند چناران.» نادر معاون بانک است؛ از پارسال به چناران منتقل شده وبا خواهرم آنجا زندگی می‌کنند.

‏خوشحال شدم که قرار نیست دوباره با او روبرو شوم. ‌آرزو کردم دیشب نادر خواب‌زده و ناهشیار آن حرف‌ها را به من زده باشد.

‏سه روز بعد وقتی با فردیس از سینما برگشتیم، کفش‌های سپیده و همسرش را پشت در ورودی دیدم. از آمدن غیرمنتظره آنها تعجب کردم و استرس گرفتم. تا شب در اتاق ماندم و به بهانه سردرد سر میز شام نرفتم.

‏این بار هم تا تنها می‌شدم، نادر به بهانه‌ای به من نزدیک می‌شد و ابراز عشق می‌کرد. حرف‌هایش به نظرم غیرطبیعی و بیمارگونه می‌رسید. صبح زود وقت نماز درحالی‌که ناگهان جلوی راهم سبز شد و دوباره از عشق بیمارگونه‌اش به من ‌گفت، سپیده و فردیس زمزمه‌هایش را شنیدند. خواهرم مات و مبهوت نگاهمان می‌کرد و فردیس چند کشیده جانانه زیر گوشش زد که دلم خنک شد؛ ولی نادر از رو نرفت و فریاد می‌زد: «من عاشق سعیده‌ام. نمی تونم عشقم رو سرکوب کنم.»

پدرم که حرف‌های او را شنید، با عصبانیت از خانه بیرونش کرد و گفت: «واقعاً ناامیدم کردی. دیگه اینجا نبینمت.»

‏سپیده درحالی‌که چانه ظریفش می‌لرزید و به‌درستی نمی‌توانست صحبت کند گفت: «یقین دارم نادر دیوونه شده. هیچ‌وقت این‌قدر حقیر و بدبخت ندیدمش. به‌خاطر سروش دنبالش می­رم. اگه حالش خوب شد از خطاش می‌گذرم. اگه هم به دیوونه­بازیش ادامه داد ازش جدا می­شم.»

از اینکه همه خانواده مخصوصاً فردیس متوجه بی‌گناهی من شده بودند خدا را شکر کردم؛ ولی برای آینده زندگی خواهر و خواهرزاده‌ام همچنان نگران بودم. به پیشنهاد پدرم آخر هفته برای دیدن پدربزرگ بیمارم که نتوانسته بود برای مراسم ازدواجمان بیاید به روستا رفتیم.

در مسیر با دیدن قریه‌های کوچک در دامنه کوه‌هایی که هرکدام یک رنگ بودند و ابرهای پنبه‌ای در آسمان زیبا که با نزدیک‌شدن غروب، سفید به نظر می‌رسید حالم بهتر شد. وقتی رسیدیم، فردیس دست‌های سردم را گرفت و گفت: «سعیده جان! باید سعی کنی اتفاقات بد این چند روز رو فراموش کنی و اجازه ندی خطای یک آدم بیمار تو رو هم بیمار کنه.» قول دادم تمام سعیم را بکنم که روی رفتار و حرف‌های نادر زوم نکنم و قدر همسر و زندگی مشترکم را بدانم.

از کودکی رفتن به روستای سرسبز و زیبا و خانه سنتی و ساده پدربزرگ هیجان‌زده‌ام می‌کرد. شوق دیدن پدربزرگ و قرارگرفتن در آغوش پر مهرش که مانند منبعی از نور در گوشه اتاق روی تختش دراز کشیده بود، امواج متلاطم روحم را آرام کرد.

سعی کرده‌ام اتفاقات مرتبط با همسر خواهرم را فراموش کنم تا آرامش زندگی‌مان به هم نخورد و از با هم بودنمان لذت ببریم. به گفته سپیده، روان‌شناس نادر معتقد است او دچار شوک عاطفی شده و ریشه بیماری‌اش را در کودکی سخت و نابه­هنجار او می‌داند. هرچند دوز داروهای نادر کم شده و حالش بهتر است؛ ولی پروسه درمانش همچنان ادامه دارد. فردیس هنوز ماجرای آن شب منحوس را فراموش نکرده و نادر را نبخشیده است به همین خاطر از رفت‌وآمد با آن‌ها اجتناب می‌کند. من هم سعی می‌کنم همسرم را درک کنم و به او حق بدهم. خوشحالم که فردیس قضاوت عجولانه‌ای نکرد که رابطه دو نفره‌مان را تحت‌تأثیر قرار دهد. شش ماه از تاریخ عقدمان گذشته و ساخت خانه‌مان تمام شده است. امشب جشن کوچکی گرفته‌ایم تا زندگی مشترکمان را با اعتماد متقابل شروع کنیم.

زندگی مشترک با اعتماد متقابل
زندگی مشترک با اعتماد متقابل


/https://zibazii.ir


عشقاعتماداختلال روانیدرک متقابلقضاوت نکردن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید