عصبانیام! دست خودم نیست. از لبه تخت بلند میشوم. توی آینه دیواری به چشمهای که از خشم برق میزند زهر خند میزنم. پاهایم تحمل حمل جسم و روح خستهام را ندارد. چقدر به محیطی آرام و همراهی ناصر نیاز دارم. کسی را پیدا نمیکنم که درد دل کنم. به خدا رو می آورم. خدایا چرا باید در این سالهای جوانی اینقدر غمگین و سرگردان باشم؟ چرا ناصر همه را درک میکند و برای خدمت به دیگران داوطلب است؛ ولی من را نمیفهمد و فقط با پول و خرید کردن میخواهد محبتش را به من نشان بدهد؟
پنجره که باد سرد پاییزی را به داخل اتاق هدایت میکند میبندم. فنجان را پر از چای میکنم. توجهم به برگهای رنگارنگ که زیر نور چراغ حیاط برق میزند جلب میشود. با دنیای ناآرام و آتش درونم دست و پنجه نرم کنم. پریشانی و نا آرامیام روزبهروز بیشتر میشود. به دریا دختر زیبا رویم که کلاس دوم است و برای انجام تکالیفش من را روانی و مستأصل میکند نگاه میکنم. ساحل پرسروصدا هم هنوز اولین دیکته شب کلاس اولش را ننوشته، خوابش برده است. از این که محکم پشت دستش زدم که موهای خواهرش را نکشد، قلبم مچاله میشود.
دیگر وجود این وروجکهای شاد و پرانرژی هم نمیتواند ذهن خستهام را آرام کند. ساعت ۱۱:۳۰ دقیقه را نشان میدهد. آنقدر فکرم مشغول است که با صدای چرخش کلید در ورودی از جا بلند میشوم. جواب سلامش را نمیدهم. مات و متحیر به همسرم نگاه میکنم. از بچهها میپرسد، با سردی همراه کنایه میگویم: «تخم جن هات از وقتی از مدرسه اومدن اونقدر آتیش سوزوندن و شیطنت کردن که بیهوش شدن.»
ناصر میگوید: «این ادبیات از دختر عاقل و مؤدبی مثل تو بعیده! چرا چشمای زیبات غمگینه و لبات میلرزه عزیزم؟» کلافه ام. با لبخند کمرنگی به گلهای قالی خیره میشوم که اشکهایم را نبیند، ولی بیاختیار دو قطره اشک از نوک مژههایم روی لباسم میافتد. با اخم نگاهم میکند. کتش را سر جا لباسی میگذارد. کفشش را با غیظ درمیآورد و آهسته و پاورچین پاورچین به داخل حیاط میرود.
او کوچکترین فرزند خانواده است. داوطلبانه به پدر، مادر و شش خواهر و برادری که همه ازدواج کردهاند خدمت میکند. از صبح تا نیمه های شب یا مغازه است؛ یا پیگیر خورده فرمایشات اطرافیان است. اگر کسی مریض شود برایش نوبت میگیرد ماشین نزدیکان خراب شود به تعمیرگاه میبرد؛ ولی من که به او فرمان نمیدهم دیده نمیشوم و همه ی کارهای خانه و بچهها را خودم انجام میدهم.
ناصر بعد از ۲۰ دقیقه برمیگردد. درحالیکه به زمین نگاه میکند میگوید: «هر شب با یک استکان چای گرم و گفتن خسته نباشی به استقبالم میومدی، اما امشب...»
صدایم را بالا میبرم: «از اینکه تمام خواستههای درست و نادرست اطرافیان رو برآورده میکنی و برای من و بچهها وقت نداری ناراحتم. از خوشوبش کردن تو جمع فامیلی و سکوتت تو خونه رنج میبرم. اصلاً کاش هیچوقت با تو آشنا نمیشدم لعنتی! بیرونت مردم رو کشته و درونت ما رو!»
کودک بودم که با تو ازدواج کردم. نوجوونیم رو نفهمیدم، حداقل بیا جوونیم رو خراب نکن. قبل از بچهدارشدن زمانی که رشته ی کارگردانی درس می خوندم و لذت میبردم با هزار و یک بهانه مانع درس خوندنم شدی. مجسمهسازی باب میلم بود و مورد تشویق خاص استاد بودم. هرچه التماس کردم نذاشتی ادامه بدم. از من خواستی هرچه زودتر بچهدار بشیم که وقتی برای درس و هنر نداشته باشم. درآمد زیاد از ت نمیخوام ناصر! بیا ساعت کاریت رو کم کن و تو مسئولیت خونواده چهارنفره مون سهیم باش. من دخترت نیستم که امرونهیام کنی و برام پدری کنی! لطفاً به من و خواسته هام فکر کن تا بتونم اجحافی که در حقم کردی رو ببخشم.
تو حتی وقتی به سفر کاری میری دست من و بچه ها رو تو دستای مامانم میذاری. من رو موجودی ناتوان فرض میکنی که یک شب بدون تو نمیتونم تو خونه خودم کپه مرگم رو بذارم.»
بعد از گفتن تمام حرفهایی که روی دلم مانده بود، نفس عمیقی میکشم و ساکت میشوم. هرچند از هیچ حرفی که زده بودم پشیمان نبودم، ولی چون با عصبانیت و صدای بلند صحبت کردهام خجالت میکشم و سرم را پایین میاندازم.ناصر که غیر از اطاعتکردن و چشم گفتن از من ندیده و نشنیده است، با دهان نیمهباز و چشمهای متعجب نگاهم میکند؛ ولی لب از لب باز نمیکند. از سالاد الویه ای که برای شام آماده کردهام دوتا ساندویچ درست میکند و در سکوت میخوریم؛ اما ته دلم تردید و تشویش و اضطراب موج میزند. دلم آرامش دریا را میخواهد، بدون وجود هیچ کس، حتی جگرگوشه هایم دریا و ساحل!
بعد از خواندن نماز صبح، یکی دو ساعت خوابم میبرد. با صدای هشدار تلفن بیدارمی شوم. بچهها را آماده میکنم تا با پدرشان به مدرسه بروند. ناصر از برنامهریزی برای جمعه صحبت میکند و از من نظر میخواهد. پلکهایم رویهم میافتد و دوباره خوابم میبرد. از خواب که بیدار میشوم حالم بهتر است و احساس سبکی میکنم. ناصر تا چند روز بعد از ماجرای آن شب ساکت است. گاهگاهی بهزحمت لبخند میزند. من هم حال خوشی ندارم. در نبود او و بچهها با صورت خودم را روی تختخواب میاندازم و با صدای بلند گریه میکنم.
کمکم شبهای بلند و سرد زمستان از راه میرسد. ناصر کتابخانه را پر از کتابهای روانشناسی میکند. غیر از مطالعه
کمکم شبهای بلند و سرد زمستان از راه میرسد. ناصر کتابخانه را پر از کتابهای روانشناسی میکند. غیر از مطالعه آنها، مهارتهای زندگی را نیز در سایتهای روانشناسی دنبال میکند. من هم مطالبی که احساس میکنم برای شیرینتر شدن زندگیمان نیاز است را مطالعه میکنم. بهمرور مطالبی که یاد گرفته ایم را به کار میبندیم و تلاشهایمان به بار مینشیند. ناصرمی گوید: «می خوام سوءتفاهمی که برات پیش اومده رو از دلت دربیارم و نشون بدم چقدر برام ارزش داری.» من که سعی و تلاش ناصر را میبینم بیشتر به نیمه پر لیوان توجه میکنم. روی نقاط مثبت و قوتش زوم میکنم و به پیشنهاد سنگ صبورم از کارهای مثبتی که انجام میدهد قدردانی میکنم.ن زندگیمان نیاز است را مطالعه میکنم. بهمرور مطالبی که یاد گرفته ایم را به کار میبندیم و تلاشهایمان به بار مینشیند. ناصرمی گوید: «می خوام سوءتفاهمی که برات پیش اومده رو از دلت دربیارم و نشون بدم چقدر برام ارزش داری.» من که سعی و تلاش ناصر را میبینم بیشتر به نیمه پر لیوان توجه میکنم. روی نقاط مثبت و قوتش زوم میکنم و به پیشنهاد سنگ صبورم از کارهای مثبتی که انجام میدهد قدردانی میکنم.
ناصر از من قول میگیرد هیچ حرفی را در قلبم دفن نکنم و به راحتی با او در میان بگذارم. سعی میکنم او را درک کنم و به اتفاقات ناخوشایند گذشته فکر نکنم تا از کنار هم بودنمان لذت ببریم. او با بیشتر کردن تعداد شاگردهای مغازه با ما بیشتر وقت میگذراند. هنوز هم اگر نزدیکان کاری داشته باشند که در توانش باشد انجام میدهد. من هم مخالفتی نمیکنم؛ چون وظایف و مسئولیت خانواده چهارنفرهمان را بهخوبی انجام میدهد.
هر روز ۱۰ تا ۱۵ دقیقه در زمان و مکان مناسب با هم صحبت میکنیم. جمعه در میان با خواهرم و مریم دوست صمیمیام همراه یک گروه شاد و پرانرژی به طبیعتگردی میرویم، انرژی کسب میکنیم و با روحیه خوب برمیگردیم. دوباره به آموزشگاه مجسمهسازی میروم. ماه پیش یک سفر سهروزه با استاد و همکلاسیهایم به شمال داشتیم، ولی بدون ناصر و بچهها خیلی به من خوش نگذشت. دیگر به اتفاقات ناخوشایند گذشته فکر نمیکنم و با همدلی و درک متقابل زندگی شیرین و خوبی داریم.
https://zibazii.ir/