در این روزِ پر از آشوب، گویی تمام ذرات وجودم درهمپیچیدهاند. روحم را به کنجِ انزوایی تبعید کردهام، جایی که پژواکِ دردهایم، هر لحظه بلندتر و رساتر میشود. تمامِ توانم را این آشفتگی میگیرد؛ مثل زهری که ذره ذره در رگهایم نفوذ میکند. تشویشی غریب، مانند سایهای شوم، بر تمام لحظاتم سنگینی میکند. غثیانآورنده، هر چه به شب نزدیکتر میشویم، گویی سنگی بزرگتر بر قلبم فشار میآورد و شانههایم را ناتوانتر از همیشه میکند.
درماندهام از این احساسی که بوی نا میدهد، بوی ماندگی و تعفن. بوی تکه نانی کپکزده در گوشهی سفرهای که هفتههاست رنگِ تمیزی ندیده. بوی حسرتهای تلنبار شده و آرزوهای بر باد رفته. این بو و این درد، چشمانم را به سیاهی میبرد؛ گویی پردهای از نیستی بر دنیایم کشیده میشود و جنگی در مغزم به پا میکند که توصیفش نه در توانِ کلمات است، نه در وسعتِ خیال.
نبردی که گویی برایش زاده شدهام و هیچ راهی برای پایان دادنش نمیبینم. نبردی بیپایان، شبیه به جنگهای صلیبی که نسلها را آواره و بیخانمان میکند و ردِ زخمهایش تا ابد بر پیکرهی تاریخ باقی میماند. این "جنگ" – همین سه حرف شوم، که بوی خون، بوی باروت، بوی خاورمیانه میدهد – مسببِ اصلی تمام این دردهای جانکاه است.
جنگی که به گفتهی سران، فقط دوازده روز بیشتر طول نکشید، اما برای من، دوازده سال، دوازده قرن، دوازده هزار سالِ تمام به درازا کشید و هنوز هم ادامه دارد. هر کجا که چشم میچرخانم، چهرهی خاکستری و غمزدهی آن را میبینم. در آینه، در آسمان، در نگاهِ عابرانِ بیتفاوت، در سکوتِ سنگینِ شب. از این کابوسِ بیداری بیزارم؛ از اینکه هر لحظه، بخشی از وجودم در آتشِ این جنگ میسوزد و خاکستر میشود.
شاید اگر کسی از بیرون مرا ببیند، فکر کند زیادی شلوغش میکنم و درگیرِ توهماتِ بیاساس شدهام. اما این احساسات، دیگر افسارگسیختهاند؛ تمام مرزهای منطق و عقل را دریدهاند و هر گوشه و کناری از وجودم را به تسخیر خود درآوردهاند. رسمهای چپرچلاق این روزگار، جانم را به لبم رساندهاند و من، عاجزانه، در کنجی تاریک نشستهام و تمام سناریوها را بارها و بارها تکرار میکنم. شاید، فقط شاید، در لابهلای این تکرارها، به نکتهای، به راهی، به روزنهای از امید بر بخورم تا بتوانم این معادلاتِ بیمعنی و گندیده را به هم بریزم و آرامشِ گمشدهام را دوباره به دست آورم.
آرامش؟ چه واژهی ناآشنا و غریبی! سالهاست که روی ماهت را ندیدهام و دلتنگِ گرمای نگاهت هستم. به خانه برگرد؛ که من، در این وادیِ پر از درد و رنج، تنها و بییاور ماندهام و آخرین نفسهایم را در این سکوتِ مرگبار به باد میدهم...
۲۴تیرسال۰۴
پینوشت اول:هنوز دنیا مهآلود و شبیه روز بعد از ختم میمونه. که هنوز امید راهشو پیدا نکرده و منم هرچی صداش میکنم، نمیشنوه. که دلم هنوز پارهپاره است و مرهمی براش پیدا نمیکنم. که آسمون خدا هیچوقت اینجا شبیه قبل نمیشه و من خستهام.
پینوشت دوم:توی این مدت بعضی از بچهها احوالم رو پرسیدن که خیلیخیلی تشکر میکنم ازشون، توی این روزای ترسناک همین احوالپرسی ساده هم کُلی ابر سیاه رو دور کرد ازم.
پینوشت سوم:بیاید برای هم دعا کنیم که خدا عذابش رو از خاورمیانه برداره و ما گناهکارِ بزرگ رو ببخشه شاید روی آرامش رو دیدیم.
پینوشت چهارم:خیلی تلخ شد ولی قول میدم که یه روزی برگردم و فقط از شادی و عشق بنویسم.
پینوشت پنجم:تاابد یه گوشه از قلبم اینجاست. گوشهایی که قابلیت اینو داره که بقیهی این قلبِ آشوب رو آرومتر کنه.

امتیاز:۸