ویرگول
ورودثبت نام
زینب جیریان
زینب جیریان
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

مسافر در راه

ابرها رنگ سیاهی دارند،

گرچه در دورترین نقطه شهر،

آفتاب است هنوز!


جاده‌ها رو به غروب،

غم و اندوه مسافر دارند.


دل یک بدرقه در پشت سر جاده‌ها جا مانده،

شاید اندوه یک عشق،

یا غم یک مادر

یا سکوت بابا

یا نگاه یک مرد، در تداوم به سفر!

البته شاید هم

قلب جا مانده‌ی یک زن در شرق...


بر خطوط ممتد

جاده‌ها سبقت بی‌سابقه‌ای می‌گیرند!

کمتر از فاصله ظهر و غروب،

شهرها در پی هم می‌گذرند.


«دور خواهم شد از این خاک غریب»


من گذر از خطر جاده‌ها را بلدم،

و عبور از همه دوران‌ها.

من به شکرانه یک عشق توقف کردم،

در دل حادثه‌ها،

در غروب غربت.


یاد سهراب بخیر:

«پشت دریا شهری‌ست، که در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است»


شهر هر کس آنجاست

که دلش جا مانده!


شهر من اما کو؟

دل من ساکن یک شهر که نیست!


شاید این جاده‌ها می‌گویند:

در گذر باش و برو،

رهگذر باش و نمان!

زندگی قصه زیبای دل جاده‌هاست.


این‌که در پشت همین ابر سیاه،

آفتاب است هنوز،

و بیابان خرسند

از تشعشع سرشار،

و مسافر در راه،

حس خوبی دارد!


شهر من هر جاییست

که دلم‌ خوش باشد

دل من با نفس گرم عزیزان خوب است.


باید از شهر گذشت

باید از خاک پرید

باید از پشت حصار و زنجیر

غصه ها را برچید.


باید این‌گونه به جریان افتاد

بار اندک را بست،

و به جاده تن داد.

مسافرسفرجادهشعر
نویسنده کوچک قرن ۱۴ و ۱۵ ه‍.ش.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید