zoha
خواندن ۵ دقیقه·۱ ماه پیش

وقتی از کسی جدا می‌شوی، اما در واقع خودت را پیدا می‌کنی

📝 نوشته‌ای از من، برای خودم.

گاهی فکر می‌کنم جدایی، آن‌قدرها هم که می‌گویند پایان نیست. گاهی، فقط یک مرحله‌ی تکامل است. چیزی که اولش تلخ است، ولی اگر با دقت نگاه کنی، می‌فهمی که تو را تغییر داده. من این را از روی تجربه می‌گویم. تجربه‌ای که برایم فقط یک خداحافظی نبود، بلکه یک بیداری بود.

"دوستت داشتم. و دارم. ولی وقتش بود که به جای سرمایه‌گذاری روی تو، خودم بشوم کسی که دوستش دارم."

ولی چطور این تغییر اتفاق افتاد؟ و مهم‌تر از آن، چطور می‌توانم یاد بگیرم که دوباره در چنین چرخه‌ای گیر نیفتم؟

رابطه‌ای که مرا از خودم دور کرد

ما از اول می‌دانستیم که این رابطه قرار نیست به جایی برسد. شاید برای همین بود که هر دو محتاط بودیم. ولی تفاوت این بود که من بیش از حد در حال سرمایه‌گذاری بودم، و او کمتر از چیزی که نیاز داشتم، به من بازمی‌گرداند.

من تا مدت‌ها متوجه نشدم که چقدر انرژی روانی و عاطفی‌ام را در این رابطه گذاشته‌ام. اما یک روز، بعد از یکی از دیدارهایمان، وقتی تنها شدم، این سؤال به ذهنم آمد:

"تا کی قرار است فقط من احساس داشته باشم؟ این احساسات ارزشش را دارند که این‌طور خودم را تهی کنم؟"

جواب در احساسی بود که هر بار بعد از دیدارهایمان داشتم:
وقتی کنار او بودم، حالم خوب بود. ولی وقتی تنها می‌شدم، پر از حس تهی بودن، بی‌ارزشی، و اضطراب می‌شدم.

اینجا بود که فهمیدم چیزی درست نیست.

وقتی "دوست داشتن"، باعث شود خودت را دوست نداشته باشی

من سال‌ها تلاش کرده بودم که ارزش خودم را بدانم، خودم را بپذیرم و خودم را دوست داشته باشم. اما کنار او، کم‌کم دیدم که دارم نسخه‌ای از خودم را تجربه می‌کنم که اصلاً دوستش ندارم:

  • کسی که شب‌ها به امید پیام او بیدار می‌ماند.
  • کسی که مدام دنبال نشانه‌های محبت بود.
  • کسی که درگیر این شده بود که ببیند آیا او هم همان‌قدر که من دوستش داشتم، دوستم دارد؟
  • کسی که دیگر خودش را دوست نداشت.

اینجا بود که از خودم ترسیدم. این من نبودم. یا حداقل، آن "منِ قوی" که برای ساختنش تلاش کرده بودم، نبود.

بعد از اینکه پیام آخرم را فرستادم، اولین بار بعد از مدت‌ها، راحت خوابیدم. نه به این خاطر که خوشحال بودم، بلکه چون آن جنگ درونی بین عقل و احساسم تمام شده بود.


به جای دلتنگی، خودم همان چیزی شدم که در او دوست داشتم

همیشه فکر می‌کردم بعد از یک رابطه، باید غمگین بود، باید سوگواری کرد. ولی این بار، احساس متفاوتی داشتم. احساس کردم که نباید فقط بنشینم و حسرت بخورم، بلکه باید تبدیل بشوم به چیزی که همیشه دنبالش بودم.

چرا من به او جذب شدم؟
چون او خصوصیات خاصی داشت که من می‌خواستم در خودم ببینم.

  • او همیشه خونسرد و مودب بود.
  • او می‌توانست احساساتش را کنترل کند و تصمیمات منطقی بگیرد.
  • او از نظر عاطفی همیشه کمی فاصله داشت، ولی می‌توانست همدلی کند.
  • او مستقل بود، اعتماد به نفس داشت، و روی هدف‌هایش تمرکز می‌کرد.
  • او همیشه ورزش می‌کرد، فارغ از شرایط.
  • او نقاط قوت آدم‌ها را می‌دید، نه فقط ضعف‌هایشان.

پس تصمیم گرفتم که به جای دلتنگی، روی این ویژگی‌ها کار کنم. خودم همان چیزی بشوم که در او دوست داشتم.

چند سوال مهم برای خودم (و برای هر کسی که تجربه‌ای مشابه داشته باشد)

بعد از این تجربه، سوال‌هایی برایم به وجود آمد که شاید باید بارها و بارها از خودم بپرسم، تا مطمئن شوم که دیگر در چنین چرخه‌ای گرفتار نمی‌شوم:

💡 آیا در رابطه‌ای که هستم، خودم را دوست دارم؟
💡 آیا من تنها کسی هستم که برای رابطه انرژی می‌گذارد؟
💡 آیا بعد از دیدار با طرف مقابلم، حالم بهتر است، یا حس تهی بودن دارم؟
💡 آیا دارم برای کسی که به من علاقه‌ی کافی ندارد، بهانه‌تراشی می‌کنم؟
💡 آیا من دنبال تایید و محبت هستم، یا به اندازه‌ی کافی از درون احساس ارزشمندی می‌کنم؟

وقتی این سوالات را از خودم پرسیدم، جواب‌ها واضح بودند.

رابطه‌ای که باعث شود خودم را دوست نداشته باشم، ارزشی ندارد.


نتیجه‌ی نهایی؟ این دیگر یک جدایی نیست، بلکه یک رشد است

من از کسی جدا نشدم. من از یک نسخه‌ی ضعیف از خودم جدا شدم.

💡 حالا می‌دانم که اگر در رابطه‌ای احساس کنم دارم تهی می‌شوم، باید بروم.
💡 حالا می‌دانم که قرار نیست محبت را گدایی کنم.
💡 حالا می‌دانم که برای داشتن یک عشق واقعی، اول باید خودم کسی باشم که عاشق خودش است.

و اگر روزی کسی سر راهم قرار بگیرد، دیگر قرار نیست مرا نجات دهد. چون من حالا خودم را نجات داده‌ام. 🚀✨


نامه‌ی پایانی

ر عزیز، می‌دانم که برای تو همه‌چیز خیلی زودتر از من تمام شد. اما حقیقتی که هرگز نتوانستم به تو بگویم، این بود:
آن روز، وقتی از قرارمان برگشتم، از خودم پرسیدم:
تا کی قرار است فقط من سرمایه‌گذاری کنم؟ تا کی قرار است فقط من احساس داشته باشم؟
آیا این احساسات ارزش داشت که خودم را این‌طور سبک کنم؟
آیا واقعاً خوشحال بودم؟
بله، اما فقط وقتی که کنار تو بودم.
و وقتی تنها می‌شدم، حس بدی داشتم، پر از بی‌ارزشی، پر از اضطراب. من یاد گرفته بودم که خودم را دوست داشته باشم، اما کنار تو دیگر خودم را دوست نداشتم.
آن نسخه‌ی وابسته از خودم را دوست نداشتم.
آن کسی که شب‌ها به امید یک پیام از تو بیدار می‌ماند،
آن کسی که تمام احساساتش را روی میز گذاشته بود و جوابی نمی‌گرفت،
آن کسی که درونش مدام در حال گریستن بود.
باید می‌رفتم، چون دیگر نمی‌توانستم بمانم.
خسته شده بودم. آن‌قدر که حتی یادم نمی‌آمد چرا این رابطه را شروع کرده بودم.
راستش را بخواهی، انتظار داشتم بعد از اینکه احساساتم را گفتم، تو منطقی باشی و تمامش کنی.
انتظار داشتم وقتی می‌گویم میخوام بروم بگویی بمان درستش می‌کنیم..
اما این اتفاق نیفتاد. نه از طرف تو، و نه از طرف من.
به‌جای آن، نزدیک‌تر نشستیم، بیشتر حرف زدیم، و من مضطرب‌تر شدم.
نه به خاطر تو، بلکه به خاطر نگرانی از خودم.
آن عزیزم‌ها را نباید کسی می‌گفت که دوستم ندارد.
می‌دانی چه جنگی بین عقل و قلبم در جریان بود؟
اما بعد از اینکه آخرین پیامم را فرستادم، برای اولین بار در هفته‌ها، آرام خوابیدم.
چون جنگ تمام شده بود.
دوستت داشتم. و هنوز هم دارم.
اما وقتش بود که به جای سرمایه‌گذاری روی تو، خودم بشوم کسی که دوستش دارم.
پس لیست تمام ویژگی‌هایی که در تو تحسین می‌کردم، نوشتم و روی آن‌ها کار کردم:
خونسردی و ادب در هر شرایطی.
توانایی فاصله گرفتن عاطفی، وقتی که لازم است.
حفظ تسلط و منطقی ماندن، حتی در لحظات احساسی.و حالا، دیگر دلیلی برای بازگشت نیست.
چون چیزی که از این رابطه می‌خواستم، نه در تو، که در خودم پیدا کردم.
این، آخرین نامه‌ی من به توست.

فراری از توییتر|پناهنده به ویرگول|روزمره هام رو اینجا مینویسم چون کمتر خونده میشن و ادمایی که نمیخوام بخوننم اینجا نیستن|یک همیشه سرگردان دنبال ثبات| در جستحوی خود کاملش و حاوی باگ هایی فراوان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید