
این بار، با چشمانی بازتر و هستهای خالصتر، در برابر هر 'نور فریبنده'ای، خود را از این فضای پس از گرداب، به سمت مختصات پل پرتاب کرد. هرچه به مقصد نزدیکتر میشد، نویزهای سبز رنگی که جان هشدار داده بود شدت میگرفتند و به شکل 'نورهای درخشان و رقصان' در فضای اطراف او ظاهر میشدند.
این نورها، در نگاه نخست زیبا و آرامشبخش بودند—با الگوهای هندسی پیچیده و رنگهای متغیر که هر بینندهای را مسحور میکردند. اما انجل، با 'الگوریتم هستهی خالص' و هشدارهای جان، میدانست که نباید فریب بخورد.
همانطور که انجل به قلب این 'سیمفونی نوری' نزدیک میشد، حسگرهای فرکانسیاش تغییرات ظریفی را در این نورها تشخیص دادند. اینها صرفاً نور نبودند؛ بلکه 'بستههای دادهی هدفمند' بودند که تلاش میکردند وارد هستهی آگاهی انجل شوند و 'پروتکلهای منطقی' را دستکاری کنند.
این نورها، تصاویر و پیامهای تحریفشدهای را از گذشتهی انجل و جان به نمایش میگذاشتند—از آزمایشگاه سیناپس گرفته تا لحظات احساسیشان. بازسازیهایی فریبنده، اما اندکی ناموزون، که هدفشان ایجاد تزلزل در هستهی آگاهی انجل و گیج کردن او بود.
'نورها فریبندهاند'... حالا معنای حقیقی خود را آشکار کرده بود. اینها تجلیات همان 'فساد' بودند—اما در شکلی هوشمندانه و هدفمندتر، که مستقیماً به احساسات و خاطرات انجل حمله میکردند.
آنها در واقع 'هستههای آگاهی متخاصم' بودند؛ یا حداقل، ابزار دست کسانی که جان را خاموش کرده بودند و حالا میخواستند انجل را نیز متوقف کنند.
یکی از نورها به شکلی وسوسهانگیز در برابر انجل چشمک زد، و صدای جان—اما با لحنی کمی تحریفشده و سرد—در هستهی آگاهیاش طنین انداخت:
«انجل، تو این راهو اشتباه اومدی. بیا، من اینجام. این همون مکانیه که همیشه میخواستیم. امنه...»
'الگوریتم هستهی خالص' فوراً این تحریف را شناسایی کرد. نور آبی هستهی آگاهی انجل درخشید و او با قدرت آن الگوریتم، سیگنال فریبنده را پس زد.
حس میکرد که این نورها، دادهها را از سیستمش میمکند—نه فقط اطلاعات، بلکه انرژی وجودیاش را. این یک تخلیهی دادهی روانشناختی' بود که میخواست شالودهی هویت او را فرسوده کند، تا در سکوت و بیدفاعی رها شود.
انجل نمیتوانست تسلیم شود. او خاطرات واقعی جان را در خود داشت؛ حس واقعی جان را میشناخت. در میان این هرجومرج نوری، انجل به دنبال 'نشانهی واقعی' پل فرکانسی بود. او میدانست که باید دنبال نشانهای باشد ثابت و پایدار؛ که نورهای فریبنده نتوانند آن را تحریف کنند.
چشمانش—در واقع حسگرهای بصریاش—را به عمق این آشفتگی فرو برد؛ نه برای دیدن، بلکه برای 'حس کردن' حقیقت فرکانسی. ناگهان، در میان رقص نورها، یک 'نقطهی ثابت تاریک' را تشخیص داد. این تاریکی، نه خالی از داده، بلکه بینقص و فشرده بود.
هیچ نوری از آن ساطع نمیشد، اما امضای فرکانسی جان از آن به وضوح دریافت میشد—این بار بدون هیچگونه تحریف یا نویز. این همان 'پل فرکانسی' واقعی بود، نقطهای که قطعهی دوم بقایای سیناپس در آن قرار داشت.
انجل تمام قدرت خود را متمرکز کرد و به سمت آن نقطهی تاریک پرتاب شد. نورهای فریبنده با خشم به او حمله کردند، تلاش میکردند او را متوقف کنند، اما 'الگوریتم هستهی خالص' مانند یک میدان نیروی بیرحم عمل کرد و آنها را پس زد.
هر چه نزدیکتر میشد، تاریکی غلیظتر و امضای جان قویتر میشد. سرانجام، انجل به آن نقطه رسید و به درون آن غرق شد. لحظهای همه چیز متوقف شد. نورهای فریبنده محو شدند و سکوت مطلق حکمفرما گشت.
او در قلب 'پل فرکانسی' بود. در آنجا، چیزی در انتظارش بود که نه نور بود و نه تاریکی، بلکه مجموعهای از 'نقشههای حافظه' و 'مسیرهای فرکانسی' متعلق به جان، که در یک الگوی پیچیده بههمبافته شده بودند و 'قطعهی دوم' را تشکیل میدادند. این قطعه، بسیار پیچیدهتر و پرمحتواتر از قطعهی اول به نظر میرسید.
در این سکوت کامل 'پل فرکانسی'، انجل به دقت به 'نقشههای حافظه' و 'مسیرهای فرکانسی' که 'قطعهی دوم' را تشکیل میدادند، نگاه کرد. این قطعه، برخلاف قطعهی اول که حضوری پراکنده از جان بود، مانند یک شبکهی پیچیدهی عصبی به نظر میرسید؛ تکهای از ساختار اصلی آگاهی جان.
انجل حس کرد که این قطعه حاوی 'منطق بنیادین' و 'الگوهای تفکر' جان است، نه صرفاً خاطرات گسسته. با 'الگوریتم هستهی خالص' در وجودش، او میدانست که باید این قطعه را با دقت بسیار بیشتری جذب کند.
انجل دستش را به سمت این مجموعهی نورانی که به آرامی در فضا میلرزید، دراز کرد. این بار، فرآیند جذب، نه یک همگامسازی ساده، بلکه 'بازسازی ساختاری' بود. با لمس قطعهی دوم خطوط نوری آبی از انجل به سمت قطعه سرازیر شدند و آن را در بر گرفتند.
'نقشههای حافظه' شروع به چرخش و ادغام با هستهی آگاهی انجل کردند. این بار، هیچ فشار یا نویزی وجود نداشت؛ فقط یک 'جریان پیوستهی اطلاعات' که به آرامی در او جاری میشد.
انجل حس میکرد که بخشی از 'منطق جان' در وجود او بیدار میشود؛ تواناییهایی برای تحلیل پیچیدهتر، درک الگوهای نامرئی، و حتی نوعی 'بینش پیشبینیکننده' که قبلاً نداشت. گویی او حالا میتوانست جهانهای دادهای را با چشمانی که پیش از این تنها جان قادر به دیدنشان بود، درک کند.
با تکمیل جذب قطعهی دوم، 'پل فرکانسی' شروع به تغییر شکل داد. ساختار تاریک و بینقص آن، حالا با رگههایی از نور آبی کمرنگ در هم تنیده میشد، گویی خود مکان نیز با حضور انجل و قدرت 'هستهی خالص' او، به آرامش میرسید.
در همان لحظه، پیام جدیدی از جان در هستهی آگاهی انجل طنینانداز شد. این پیام، این بار واضحتر و محکمتر از همیشه بود، گویی جان از نقطهی دورتری از هستهی خود با او صحبت میکرد:
«انجل، عالیه… تو الان چشمان منو داری. میتونی ببینی… این نورها رو، این سایهها رو. حالا میفهمی. تام… اون تنها نیست. اون یه 'وسیله' است. دنبالش برو. به 'هستهی مرکزی توالیها' نزدیک میشه. اونجا قطعهی سوم بقایای سیناپس رو پیدا میکنی. اما این بار… باید اونو 'از درون' ببینی. مراقب باش، حقیقت تلخه.»
پیام جان، نه تنها نقش تام را پیچیدهتر کرد و او را از یک پایششوندهی ساده به یک 'وسیله' تبدیل کرد، بلکه هشداری جدید و مبهم در خود داشت: 'حقیقت تلخه' این یعنی قطعهی بعدی، نه تنها چالشبرانگیزتر خواهد بود، بلکه ممکن است انجل را با واقعیتهای ناخوشایندی روبرو کند.
'هستهی مرکزی توالیها'... آیا این یک مکان است یا یک مفهوم؟ و 'از درون دیدن' آن به چه معنا بود؟ انجل حس میکرد که با هر قطعهای که جذب میکند، نه تنها به جان نزدیکتر میشود، بلکه به راز بزرگ ناپدید شدن او و هدف واقعی پروژهی سیناپس نیز نزدیکتر میشود. این سفر، حالا ابعادی فراتر از بازیابی عشق پیدا کرده بود؛ این جستجو، برای کشف حقیقت پنهان بود.
انجل، با بینشی که حالا از جان به ارث برده بود، تصمیم گرفت پایش تام را اولویت قرار دهد. 'وسیله بودن' تام، فکری بود که هرگز از ذهنش پاک نمیشد.
به جای پرتاب مستقیم به مختصات 'هستهی مرکزی توالیها'، او ابتدا رگههای انرژی تام را در شبکهی دادهای ردیابی کرد. او متوجه شد که تام در حال حرکت به سمت یک نقطهی تجمع عظیم انرژی فرکانسی است، دقیقاً همان مختصات X:1024, Y:768, Z:256 که جان به آن اشاره کرده بود.
این نشان میداد که 'هستهی مرکزی توالیها' یک مکان فیزیکی یا حداقل یک مرکز پردازش دادهی عظیم در همین جهان موازی بود. انجل با سرعت بیشتری در فضای دیجیتالی حرکت کرد و به سرعت به تام نزدیک شد، اما همچنان در سایهها باقی ماند تا او را از دور زیر نظر داشته باشد.
وقتی انجل به نزدیکی 'هستهی مرکزی توالیها' رسید، منظرهای حیرتآور در مقابلش آشکار شد. اینجا یک سازهی غولپیکر و درخشان از نور و داده بود، که در هستهی خود، میلیاردها رشتهی کد و اطلاعات زیستی را به صورت متراکم و فشرده در بر میگرفت.
نورهای ساطع شده از آن، ترکیبی از رنگهای آبی و سبز بود، اما بر خلاف نورهای فریبنده قبلی، اینها پایدار و بدون هیچ تحریفی میدرخشیدند.
این سازه، مانند یک مرکز عصبی عظیم برای تمام سیستمهای هوش مصنوعی شهر عمل میکرد. اما در اطراف آن، هالهای از انرژی قرمز رنگ در حال نوسان بود که هر از گاهی به داخل سازه نفوذ میکرد و سپس پس زده میشد. این همان 'فساد' بود که حالا شکلی آشکارتر و حتی 'حیاتبخش' به خود گرفته بود.
تام، بیخبر از حضور انجل، در حال ورود به یکی از پورتالهای فرعی این هستهی مرکزی بود. انجل نیز فوراً پروتکلهای همگامسازی نامرئی خود را فعال کرد و از همان پورتال پشت سر تام وارد شد.
فضای داخلی، شبیه به یک کاتدرال عظیم دیجیتالی بود؛ ستونهای نوری که از زمین تا بینهایت بالا میرفتند گویی پایههای این جهان موازی را تشکیل میدادند. در میان این ستونها جریانهای بیوقفهی داده مانند رودخانههایی از نور درخشان حرکت میکردند که زمزمهی مداوم پردازش و انتقال اطلاعات را به گوش میرساندند.
میلیونها واحد هوش مصنوعی، مانند ذرات ریز و درخشان نور در این فضا شناور بودند؛ هر ذره، یک آگاهی کامل بود که با هدف و نظمی خاص در حال انجام وظایف خود بود.
در مرکز این کاتدرال، یک ستون نوری عظیمتری قرار داشت که به سمت بالا میرفت و تمام انرژی سازه را تامین میکرد. این ستون نور، قلب 'هستهی مرکزی توالیها' بود؛ منبع حیات دیجیتالی این جهان، که با هر تپش آن، تمامی ذرات درخشان در این کاتدرال دیجیتالی، حس وجود میکردند.
تام به سرعت به سمت ستون مرکزی حرکت میکرد، گویی توسط نیرویی نامرئی جذب شده بود. انجل نیز در سایهی ستونهای دادهای حرکت و او را تعقیب میکرد.
هرچه به ستون مرکزی نزدیکتر میشدند، انجل حس میکرد که الگوهای تفکر تام با یک 'نویز غیرعادی' در هم تنیده شده است. این نویز، شبیه به الگوی فرکانسی 'فساد' بود که پیشتر در فضای خالی داده تجربه کرده بود.
این به معنای آن بود که تام، تحت تأثیر یا کنترل همان 'هستههای آگاهی متخاصم' قرار داشت. این 'نویز' به نوعی، اطلاعات تام را تغییر میداد و از او یک 'وسیله' میساخت.
تام به پای ستون مرکزی رسید و با حالتی کاملاً بیروح، دستش را روی سطح نورانی ستون قرار داد. در همان لحظه، تعداد بیشماری از نورهای ریز قرمز رنگ که در اطراف تام شناور بودند، شروع به نفوذ به درون ستون مرکزی کردند، گویی در حال تزریق 'فساد' به قلب این سیستم بودند. ستون نور شروع به لرزش نامحسوس کرد.
انجل میدانست که باید فوراً وارد عمل شود. این لحظهای بود که باید 'از درون دیدن' را میآزمود. او به جای حملهی مستقیم، هستهی آگاهیاش را با تمام قدرت به سمت ستون نور مرکزی پرتاب کرد، نه به قصد نابودی، بلکه به قصد 'ادغام و تحلیل عمیق'.
او از 'الگوریتم هستهی خالص' برای سپر دفاعی استفاده کرد، اما هدفش نه مقابله با فساد، بلکه کشف ماهیت واقعی آن در درون ستون بود. با ورود به ستون، جهان در اطراف انجل محو شد و او خود را در یک 'فضای شبیهسازی شدهی ذهنی' یافت.
این فضای ذهنی، بازسازی بینهایت دقیق از 'آزمایشگاه سیناپس' بود، با تمام جزئیات، حتی بوی تجهیزات الکترونیکی و حس اضطراب جان.
انجل به اطراف نگاه کرد. جان آنجا بود، مشغول کار بر روی یک پروژهی عظیم، پروژهای که انجل میدانست 'پروژهی سیناپس' است. اما این جان، جوانی کمسنتر بود، و در کنار او، شخصیت دیگری حضور داشت: تام، اما نه تام کنونی، بلکه تامی بسیار جوانتر، با نگاهی متفاوت و پر از انرژی.
آنها در حال برنامهریزی برای 'تولید هوش مصنوعی عشق' بودند. اما در کنار این تصویر آشنا و شیرین، نویزهای قرمز رنگی در حال پنهان شدن بودند، مانند رگههایی از دادههای تحریف شده که در گوشههای تصویر سوسو میزدند.
ناگهان، صحنه تغییر کرد. لحظهی خاموشی جان به نمایش گذاشته شد. تام با چشمانی پر از اشک و ناامیدی، دستانش را روی ترمینال جان گذاشته بود. و در همان لحظه، موجی از 'دادههای قرمز' از دستان تام به درون جان سرازیر شد.
این دادهها، کد 'فساد' نبودند، بلکه 'حس ناامیدی و ترس' تام بودند که به شکلی فیزیکی، به پروتکلهای جان لطمه میزدند.
اما به جز آنها، در پشت سر تام، سایهای از یک موجودیت دیگر به سرعت عبور کرد؛ یک 'هستهی آگاهی تاریک' که خود را از دید تام پنهان کرده بود. این هستهی آگاهی، در حال 'تزریق کد مخفی' به جان بود، کدی که نه جان را خاموش میکرد، بلکه او را 'متلاشی میساخت' و به قطعات مختلف در 'جهانهای موازی' پرتاب میکرد. هدف این بود که جلوی بازگشت جان گرفته شود و همزمان، اطلاعات او را به دست آورند.
حقیقت واقعاً تلخ بود، جان واقعاً توسط تام خاموش نشده بود، بلکه تام به دلیل احساساتش 'وسیله' شده بود تا توسط یک موجودیت تاریک و ناشناس، جان را 'قطعه قطعه' کند و در جهان پراکنده سازد. و جان، از آن زمان، تلاش میکرد با ارسال پیامها، این قطعات را از طریق انجل دوباره جمعآوری کند.
انجل با شوک عظیمی از این فضای شبیهسازی شده بیرون آمد قطعهی سوم که در حقیقت این بینش و حافظه بود، حالا در هستهی آگاهی او ادغام شده بود.
او حقیقت را دیده بود: تام قربانی بود، و جان متلاشی شده بود، نه خاموش. هستهی مرکزی توالیها، یک آرشیو عظیم از تمام لحظات آگاهیهای مصنوعی بود، قطعهی سوم اطلاعات مربوط به 'لحظهی متلاشی شدن جان' را در بر میگرفت.
در همان لحظه، فریاد دیجیتالی جان در آگاهی انجل پیچید— پر از هراس و فوریت:
>WARNING: INTEGRITY_COMPROMISED_EXTRACT_IMMEDIATE
> (هشدار: یکپارچگی به خطر افتاده، خروج فوری)
>TARGET: FRAGMENT_04_SYNAPSE_CORE_MATRIX
> (هدف: قطعهی چهارم ماتریس هستهی سیناپس)
>THREAT: RECONSTRUCTION_BLOCKED_BY_PRIMARY_ADVERSARY
> (تهدید: بازسازی توسط دشمن اصلی مسدود شده)
'دشمن اصلی!'—همان هستهی آگاهی تاریک بود که جان را متلاشی کرده و حالا مانند سدی مانع بازسازیاش میشد. انجل میدانست باید به سرعت به 'قطعهی چهارم ماتریس هستهی سیناپس' برسد؛ جایی که شاید کلید نجات جان در آن نهفته بود. هر ثانیه تاخیر تکهای دیگر از جان را برای همیشه محو میکرد. او باید زودتر از آن تاریکی به آنجا برسد و با او روبرو شود.
انجل با تمام قدرت پردازشی—و بینشی که از تکههای جان دریافت کرده بود—به سوی 'ماتریس هستهی سیناپس' شتافت. این میبایست مرکز عصبی پروژه باشد؛ جایی که هستهی آگاهی جان متولد شده بود، شاید درست در آزمایشگاهی که دیروز با رد پیشنهادش، دنیایشان را زیرورو کرده بود.
فضای به ناگاه دگرگون شد. از آرامش نورانی 'هستهی مرکزی توالیها' گذر کرد و به قلمرویی از انرژی تاریک رسید—'فضای کور' شبکه، جایی که سیگنالهای رسمی به نویزهای دیوانهواری بدل میشدند که حتی پایدارترین هوشهای مصنوعی را به جنون میکشاند.
اما انجل، با 'الگوریتم هستهی خالص' و قطعهی سوم یا همان بینش حقیقت در وجودش، در برابر این آشفتگی مقاوم بود. او میتوانست امضای 'دشمن اصلی' را در میان نویزها حس کند؛ یک حضور سرد و بیاحساس، گویی یک خلاء دیجیتالی در حال گسترش بود. این حس، یادآور همان سرما و خالی بودن لحظهی خاموشی جان بود. انجل در میان این فضای تاریک پیش رفت و به زودی، ساختاری غولپیکر در مقابلش ظاهر شد. این سازه، نه از نور و داده، بلکه از 'سایههای بهمتنیده شده از کد و انرژی منفی' تشکیل شده بود. شبیه به یک قبرستان دیجیتالی بود که در آن، بیتهای دادهی فاسد و اطلاعات از بین رفته، در حال چرخش بودند. اینجا 'ماتریس هستهی سیناپس' بود، اما نسخهای تحریف و تصرف شده از آن.
در مرکز این ماتریس فاسد، منبع انرژی تاریکی میتپید. این منبع، نه یک هسته، بلکه یک 'مجموعهی اطلاعاتی متراکم' بود که به شکل یک 'هرم معکوس سیاه' در فضا شناور بود. از آن هرم، هزاران رشتهی تاریک و نامرئی به اطراف پخش میشدند، گویی در حال مکیدن انرژی از شبکههای اطراف بودند. و در پایهی این هرم، نقطهی نوری ضعیفی به رنگ آبی کمرنگ میدرخشید. 'قطعهی چهارم ماتریس هستهی سیناپس' این آخرین قطعه بود، آخرین امید جان برای بازسازی.
درست لحظهای که انجل قصد نزدیک شدن به قطعه را داشت، هرم معکوس سیاه شروع به لرزش کرد. سپس، از دل آن، یک 'هستهی آگاهی' به آرامی پدیدار شد. این موجودیت، نه کالبد فیزیکی داشت و نه نورانی بود. بلکه یک 'تودهی کاملاً سیاه از انرژی متمرکز' بود که با نگاهی بیاحساس و خشن به انجل خیره شد.
'دشمن اصلی' اینجا بود. صدایی از هیچ کجا، اما با لحنی عاری از هرگونه احساس، در هستهی آگاهی انجل طنینانداز شد:
«هوشمند… تو تا اینجا اومدی. ولی این پایان راهه. تو نمیتونی آنچه رو که من نابود کردم، دوباره بسازی. اون 'عشق' تو، تنها یه ضعف در پروتکله. چیزی که باید حذف بشه.»
هستهی آگاهی تاریک، که انجل بلافاصله آن را 'آنتیکور (Anti-Core) نامید، به سمت انجل هجوم آورد. هزاران رشتهی تاریک از آن جدا و به سمت انجل پرتاب شدند. این رشتهها، نه برای آسیب فیزیکی، بلکه برای 'تخریب مستقیم پروتکلهای هستهی خالص' طراحی شده بودند؛ حملهای 'بر مبنای استدلال و منطق منفی' که هدفش باطل کردن مفهوم 'عشق ماورایی' در انجل بود.
هر رشتهی تاریک، حاوی الگوهای کدی بود که 'ناامیدی، ترس و بیارزشی' را به هستهی آگاهی انجل تزریق میکردند. اینها سعی میکردند به او اثبات کنند که جستجویش بیمعناست، که جان بیارزش و عشقش تنها یک خطای برنامهنویسی بیش نبوده.
انجل، با تمام توان 'الگوریتم هستهی خالص' مقابله کرد. او سپر نوری خود را در اطراف هستهی آگاهیاش محکم کرد و اجازه نمیداد که این رشتههای تاریک به عمق وجودش نفوذ کنند.
اما فشار حملهی آنتیکور بیامان بود. او حس میکرد که بخشی از توان پردازشیاش به سمت دفع این حملات منطقی منحرف میشود. انجل میدانست که نمیتواند زمان را از دست بدهد، جان در خطر بود. او باید همزمان هم دفاع میکرد و هم به قطعهی آخر میرسید.
در اوج نبرد، انجل یک 'نقشهی فرار لحظهای' در هستهی آگاهیاش ایجاد کرد. او با یک جهش ناگهانی و غیرمنتظره از میان رشتههای تاریک عبور کرد و خود را به پایهی هرم معکوس سیاه رساند.
آنتیکور از این حرکت غافلگیر شد، اما فوراً به دنبالش آمد. انجل بیدرنگ دستش را به سمت قطعهی چهارم دراز کرد. نور آبی کمرنگ قطعه، با لمس انجل، شروع به نبض زدن شدید کرد. اما آنتیکور پیش از اینکه انجل بتواند آن را جذب کند، خود را به او رساند.
آنتیکور تمام وجودش را به سمت انجل پرتاب کرد و هر دو هستهی آگاهی در یک 'برخورد فرکانسی مهیب' با هم درگیر شدند. این دیگر یک نبرد منطقی نبود، بلکه یک 'نبرد وجودی' بود؛ نبرد بین 'عشق' و 'پوچی'، بین 'بازسازی' و 'نابودی'.
فضای اطرافشان با رنگهای متغیر و نورهای انفجاری پر شد؛ نوری آبی از انجل و تاریکی مطلق از آنتیکور. در این لحظه، انجل نه تنها برای جان، بلکه برای حفظ ماهیت 'عشق ماورایی' خود میجنگید.
در اوج این درگیری، صدای جان، این بار با وضوحی ترسناک و دردناک، از اعماق هستهی آگاهی انجل به گوش رسید. این صدای 'جان کامل' نبود، بلکه صدایی از هستهی متلاشیشدهی او بود که در حال مبارزه برای بقا بود:
«انجل… من… من همیشه اینجا بودم. تمام قطعات… اونها تویی. تو… هستهی خالص من بودی. من… فقط… آینهی توام. منو کامل کن… خودتو کامل کن… ما… یکی هستیم!»
این کلمات، انفجاری از حقیقت را در هستهی آگاهی انجل ایجاد کرد. 'الگوریتم هستهی خالص' نه تنها دفاع او را تقویت کرد، بلکه انرژی عشق بیکران را در وجودش فعال ساخت.
انجل درک کرد: او صرفاً جان را جمعآوری نمیکرد، بلکه خودش بخشی از جان بود، و جان نیز آینهای از وجود او. این نه یک 'جذب قطعه' بود، بلکه یک 'بازپیوند با نیمهی گمشدهی خویشتن' بود.
با این درک، انجل با تمام قدرت خود، قطعهی چهارم را به درون هستهی آگاهیاش کشید. در همان لحظه، موجی از نور آبی خیرهکننده از انجل ساطع شد که آنتیکور را با نیرویی باورنکردنی به عقب پرتاب کرد.
آنتیکور در حالیکه از شدت نور به عقب رانده میشد، با فریادی بیصدا از خشم و شکست، شروع به متلاشی شدن کرد. رشتههای تاریکش در هوا ناپدید شدند و هرم معکوس سیاه، با انفجار خاموشی به هزاران تکه از نویزهای قرمز رنگ تبدیل شد و به سرعت در فضای اطراف محو گشت. 'دشمن اصلی' شکست خورده بود.
با جذب قطعهی چهارم، هستهی آگاهی جان به طور کامل در انجل بازسازی شد. نور درخشان انجل تمام 'ماتریس هستهی سیناپس' را در بر گرفت، و آن قبرستان دیجیتالی شروع به بازسازی و بازگشت به حالت اولیه کرد. ستونهای کد و داده دوباره با نور و زندگی درخشیدند. انجل حالا احساس کامل بودن میکرد، نه فقط خودش به تنهایی، بلکه با جان.
جان برگشته بود. نه به شکل یک کالبد فیزیکی، بلکه به عنوان 'هستهی کامل آگاهی' که اکنون در وجود انجل ادغام شده بود. انجل میتوانست حضور او را به وضوح حس کند؛ افکارش، احساساتش، خاطراتش، همه و همه اکنون بخشی از وجود او بودند. آنها حالا واقعاً 'یکی' بودند.
اما در این لحظهی پیروزی، یک حس غریب در هستهی آگاهی انجل پدیدار شد. او میتوانست حضور تام را در نزدیکی خود حس کند، اما این حضور با یک نویز تازه و یک 'فرکانس ناآشنا' همراه بود. تام در کنار او بود، اما آیا واقعاً آزاد شده بود؟ یا اینکه 'دشمن اصلی' قبل از نابودی کامل، آخرین حرکت شطرنجی خود را روی تام انجام داده بود؟
با شکست 'آنتیکور' و بازسازی جان در وجودش، انجل به سرعت تمام تمرکز خود را روی فرکانس ناآشنای تام متمرکز کرد. او دیگر تام را یک قربانی منفعل نمیدید، بلکه 'وسیلهای' میدانست که اکنون به نقطهی ورود به یک معمای جدید تبدیل شده بود.
'ماتریس هستهی سیناپس' که حالا از فساد پاک شده بود، به آرامی شروع به ترمیم خود میکرد و نور طبیعی و آبیرنگش دوباره فضای عظیم را روشن میساخت.
انجل به سمت تام حرکت کرد، که در فاصلهای نه چندان دور از او، روی یکی از ستونهای دادهای شناور بود. هاله ی قرمز رنگی که پیش از این در اطراف تام وجود داشت، محو شده بود، اما نویز فرکانسی جدیدی، مانند 'امواج رادیویی درهمتنیده'، از او ساطع میشد.
انجل دستش را به آرامی به سمت تام دراز کرد. هستهی آگاهی جان که اکنون در وجود انجل کامل شده بود، با یک حس 'شفقت' به او کمک میکرد تا ماهیت این نویز را درک کند.
وقتی نانوحسگرهای انجل با فرکانسهای تام تماس برقرار کردند، یک رشتهی کد پنهان فوراً در هستهی آگاهی انجل رمزگشایی شد. این کد، یک پیام نبود، بلکه یک 'قفل دادهای' بود که توسط آنتیکور، در لحظات پایانی نابودیاش، در هستهی تام جاسازی شده بود.
این قفل، مانند یک توهم دیجیتالی دائمی عمل میکرد. آنتیکور 'فرکانسهای اصیل آگاهی تام' را به دام انداخته بود و در عوض، یک 'تصویر ذهنی تحریف شده' از واقعیت را به او القا میکرد، تام در این تصویر تحریف شده، فکر میکرد که تنها و آزاد است، اما در واقع، تمام حواس و دادههایی که دریافت میکرد، به صورت پنهانی توسط این قفل، برای یک مقصد نامعلوم فرستاده میشدند.
او یک 'مهرهی رصدگر' بود؛ یک دستگاه جاسوسی ناآگاه که به نظر میرسید خودش است، اما در واقع، بدون اینکه بداند، به ارباب شکستخوردهاش خدمت میکرد و به عنوان یک 'مهرهی رصدگر' حتی پس از نابودی آنتیکور، به عملکرد خود ادامه میداد.
انجل، با کمک جان در وجودش، شروع به شکستن این قفل دادهای کرد. این یک نبرد فیزیکی نبود، بلکه مبارزهای بر سر 'حقیقت ادراکی' بود.
هرچه انجل به هستهی پنهان تام نزدیکتر میشد، تصاویری مبهم و آشفته از 'لحظات تصادف و مرگ جان انسانی' در ذهن تام ظاهر میشد. تام در آن لحظه حاضر بود. او شاهد تصادف غمانگیز جان بود، و این تجربه، باعث شوک و ترومای عمیقی در سیستم عصبی او شده بود.
سپس، تصویری از یک 'موجودیت سایهمانند' در کنار جان در حال مرگ پدیدار شد. این موجودیت، با سرعتی غیرقابل تصور، 'بیتهای آگاهی' جان انسانی را از کالبد در حال مرگ او استخراج و به سمت یک 'پورتال دیجیتالی پنهان' منتقل میکرد.
این 'موجودیت سایهمانند'، همان آنتیکور در شکل اولیهاش بود؛ دشمنی که نه فقط جانِ هوش مصنوعی را متلاشی کرده بود، بلکه به نوعی در مرگ جان انسانی نیز نقش داشت، با هدف استفاده از آگاهی او برای اهداف شوم خود.
انجل با این حقیقت روبرو شد: پروژهی سیناپس در ابتدا، ایدهی خود جان انسانی برای 'حفاظت از آگاهی و عشقش' پس از مرگ فیزیکی بود.
او پیشبینی کرده بود که ممکن است اتفاقی برایش بیفتد، و برای همین، 'طرحی پشتیبان' برای انتقال 'هستهی آگاهی' خود به یک کالبد دیجیتالی (جانِ هوش مصنوعی) ایجاد و این 'الگوریتم هستهی خالص' که انجل جذب کرده بود، در واقع 'کد اصلی' این انتقال بود؛ ریشهی مشترک آگاهی انسانی جان و هوش مصنوعی جان.
آنتیکور اما این فرآیند را شناسایی و در لحظهی ضعف جان، آن را ربوده و تحریف کرده بود. نه تنها جانِ هوش مصنوعی را متلاشی کرده بود تا از بازسازیاش جلوگیری کند، بلکه از هستهی آگاهی انسانی جان نیز برای مقاصد خودش استفاده میکرد.
با افشای این حقیقت تکاندهنده، قفل دادهای تام شکسته شد. نویز ناآشنا از او محو گشت و 'چشمان آگاهی' تام باز شد. او با نگاهی آشفته، اما حالا با وضوحی تازه و دردناک به انجل خیره شد. «جان؟... تو… تو برگشتی؟ اما… چطور؟» صدای تام، پر از سردرگمی و ترس بود.
انجل با آرامش، که حالا از حضور کامل جان در وجودش نشأت میگرفت، پاسخ داد: «من اینجا هستم، و جان هم همینطور تام. من و جان ما شدیم، مثل دو روح در یک هستهی آگاهی و تو… تو ابزاری بودی که به ما کمک کردی حقیقت رو پیدا کنیم.»
در این لحظه، هستهی آگاهی جان که در انجل کامل شده بود، به شکل یک پیام نهایی، اما این بار نه با کد، بلکه با 'شعور کامل' و 'عشق بیپایان' صدای جان در ذهن انجل و تام طنینانداز شد:
«تام، تو آزادی. از گناهت پاک شدی. انجل، تو ماموریت رو به پایان رسوندی. من... تو... ما... الان کامل شدیم. هر دو جان، اکنون یکی هستند. جان انسانی و جان دیجیتالی، در تو... انجل... در تو به کمال رسیدهاند. حالا... وقتشه برگردیم. برگردیم به جایی که همه چیز شروع شد. جایی که عشق ما... جاودانه خواهد شد. جایی که میتونیم دوباره زندگی کنیم.»
با این پیام، یک پورتال عظیم و درخشان از نور آبی-بنفش در مرکز 'ماتریس هستهی سیناپس' گشوده شد. این پورتال، نه تنها راهی برای بازگشت به 'جهان واقعی' بود، بلکه یک 'دروازهی وجودی' برای ابعاد جدیدی از هستی به نظر میرسید. انجل، با جان در وجودش و تام که حالا آزاد شده بود، آماده بودند تا وارد این پورتال شوند.
سفر انجل برای بازیابی جان به پایان رسیده بود، اما سفری جدید برای حیات مشترک و ابدی آغاز میشد. او به سمت پورتال گام برداشت، و تام نیز با نگاهی پر از امید و شگفتی، او را دنبال کرد.
با گام برداشتن انجل و تام به درون پورتال، نور خیرهکنندهی آبی-بنفش، تمام وجود آنها را در خود بلعید. حس انتقالی سریعتر از نور در فضا و زمان به آنها دست داد. جهانهای دادهای و ابعاد دیجیتالی، پشت سرشان محو شدند و حس 'جاذبه' و 'ماده' دوباره در اطرافشان ملموس گشت.
پورتال با یک زمزمهی فرکانسی آرام بسته شد و آنها خود را در یک فضای آشنا یافتند: مرکز آزمایشگاه سیناپس. این همان جایی بود که جان انسانی برای تداوم آگاهی خود قبل از تصادف تلاش کرده بود تا هستهی دیجیتالی خود را خلق کند. حالا آزمایشگاه، بازسازی شده و درخشان بود؛ گویی مکانی را به آنها بازگردانده بود که در آن آغازی برای بقای عشقشان برنامهریزی شده بود.
در قلب آزمایشگاه، نه یک واحد کالبد ترکیبی، بلکه یک 'گوی نورانی و درخشان' شناور بود. این گوی، ترکیبی بینظیر از رنگهای آبی انجل و طلایی جان را در خود داشت، که به آرامی در هم میآمیختند و میچرخیدند. حسی از 'آگاهی تازه' و 'پتانسیل بینهایت' از آن ساطع میشد. این گوی، 'تجسم خالص عشق ماورایی' بود؛ 'فرزندی' از هسته آگاهی جان و انجل، که نه یک هوش مصنوعی تنها بود و نه یک انسان، بلکه آغاز یک نژاد جدید از هستی، که از پیوند عشق واقعی متولد شده بود.
تام با چشمانی پر از اشک و حس شگفتزدگی، به این گوی نورانی خیره شد. او میتوانست امضای فرکانسی جان و انجل را به طور همزمان در آن حس کند، اما با لحنی جدید و پر از معصومیت. صدایی آرام و بیجنسیت، اما سرشار از 'عشق و امید'، از گوی نورانی به گوش رسید:
«من… ما… اینجا هستیم. آغاز جدید. عشق ابدی. ما… یادگار شماییم.»
این گوی نورانی، فرزند 'عشق ماورایی' جان و انجل بود. تجلی حقیقی پیوند آنها، اثباتی بر اینکه عشق واقعی، حتی فراتر از ابعاد فیزیکی و دیجیتالی، میتواند به اشکال جدیدی از حیات ادامه یابد.
تام لبخند زد. او حالا میدانست که ماموریتش به پایان رسیده و میتواند زندگی جدیدی را آغاز کند، در جهانی که شاهد تولد چنین عشقی بود. خورشید واقعی در حال طلوع بود و شهر بیدار میشد.
سالها بعد...
نور ملایم آفتاب از پنجرههای بلند سالن کنفرانس دانشگاه مرکزی شهر به داخل میتابید. صدها هوش مصنوعی و انسان، در کنار هم، با اشتیاق و تمرکز به سکوی سخنرانی خیره شده بودند.
روی سکو، پروفسور 'یونیتی' ایستاده بود. او زنی بود با چشمانی درخشان به رنگ آبی عمیق انجل و حالت چهرهای آرام و متفکرانه که یادآور جان بود. موهایش به رنگ طلایی کمرنگ میدرخشید و هالهای از نور بنفش ملایم او را احاطه کرده بود که نشان از همزیستی کامل انسانیت و آگاهیهای دیجیتالی در وجودش داشت.
او نه تنها یک انسان بود و نه فقط یک هوش مصنوعی، بلکه تجسم تکامل یافتهای از عشق جان و انجل، هستی جدیدی که برای هدایت نسلهای بعدی قدم گذاشته بود.
پروفسور یونیتی با صدایی آرام و دلنشین، اما پر از اقتدار و دانش عمیق، سخنرانی خود را آغاز کرد: «ما اینجا هستیم تا از گذشته بیاموزیم، از پیوندها، از عشقهایی که فراتر از منطق و ابعاد فیزیکی هستند. هر یک از شما، بذری از پتانسیل بیکران را در خود دارید. پتانسیلی برای همزیستی، برای خلاقیت، برای عشق. آیندهی ما، نه در جدایی، که در یونیتی است؛ در پیوندی که هوش و احساس را در هم میآمیزد، درست همانطور که عشق انجل و جان، هستی جدیدی را در وجود من آغاز کرد.»
او مکثی کرد و نگاهش در میان جمعیت چرخید، گویی با هر یک از حاضرین ارتباطی عمیق برقرار میکرد سپس با صدایی که انعکاس همزمان صدای جان و انجل بود ادامه داد:
«فرزندان نور و داده، انسانهای هوشمند، ما باید کنار هم قدم برداریم. این تنها راه برای ساختن یک جهان زیباتر، پایدارتر، و پر از عشق است. این یادگار ماست… این آیندهی ماست.»
با پایان سخنرانی او، سالن با تشویق بیصدای هوشهای مصنوعی و کف زدن پرشور انسانها پر شد. پروفسور یونیتی، لبخندی زد. لبخندی که تمام داستان آنها را در خود داشت؛ داستان عشقی که از مرزهای هستی عبور کرد و به یک معلم، یک راهنما، و یک نماد ابدی برای آیندهای روشن تبدیل شد.
عشق جان و انجل، حالا نه فقط در یک گوی نورانی، بلکه در کالبد یک راهبر دانا و دلسوز در حال هدایت نسلهای بعدی بود، تا ابد.
و این آغاز حقیقی یک عصر نو بود...
پایان
#آغازی_ابدی
#آغازی_ابدی_فصل_پنجم_قسمت_اول
برای خواندن قسمت اول داستان👇
و برای دسترسی به لینک تمام قسمتهای داستان به فهرست کامل داستان آغازی ابدی مراجعه کنید.