ویرگول
ورودثبت نام
زهره نایبی
زهره نایبیمن عاشق دنیایی‌ام که ذهن را به پرواز درمی‌آره. «آغازی ابدی» اولین داستان علمی‌تخیلی منه. دوست دارم با شما داستان‌هایی خلق کنم که مرز واقعیت و خیال را به چالش بکشن و ذهنمون را درگیر کنن...
زهره نایبی
زهره نایبی
خواندن ۶ دقیقه·۴ ماه پیش

آغازی ابدی|فصل اول:جرقه‌های پنهان|قسمت۱

تتتت

نور ملایم مانیتورهای بزرگ، تنها روشنایی سالن کنفرانس دانشکده‌ی هوش مصنوعی بود. بوی قهوه و کاغذهای پرینت‌شده در فضا موج می‌زد و صدای زمزمه‌ی دانشجویان، قبل از شروع کلاس، مثل زنبورهای کارگر در کندوی دانش می‌پیچید.

انجل وینستون، با موهای بلند و تیره‌ی قاب شده دور صورتش، در ردیف سوم نشسته بود. چشمان آبی‌اش، پشت قاب عینک گرد، با دقت به اسلایدهای پیچیده‌ی روی پرده نمایش خیره شده بود.

تام دوست و همکلاسی‌اش، در صندلی کناری مشغول یادداشت‌برداری بود و گاهی زیر لب چیزی می‌گفت که انجل با لبخند کوتاه، سر تکان می‌داد. انجل دانشجوی سال اول بود، اما ذهنش فراتر از سنش کار می‌کرد؛ تشنه‌ی درک هر مفهوم جدیدی در دنیای بی‌پایان الگوریتم‌ها و شبکه‌های عصبی.

ناگهان، صدای بم و در عین حال گرمی در سالن پیچید: «صبح بخیر، آینده‌سازان!»

همه‌ی سرها به سمت تریبون چرخید. جان اسمیت، استاد جوان و خوش‌تیپ، با لبخندی که گوشه‌های چشمانش را چین می‌انداخت، روی صحنه آمد. موهای خرمایی‌اش کمی آشفته به نظر می‌رسید، انگار که تازه از یک بحث عمیق علمی بیرون آمده باشد. پیراهن آبی‌اش، هرچند ساده، اما به خوبی روی شانه‌های پهنش نشسته بود.

انجل می‌دانست که او نه تنها یک نابغه در زمینه‌ی هوش مصنوعی است، بلکه کاریزمایی داشت که حتی خشک‌ترین مباحث را هم جذاب می‌کرد.

«امروز می‌خواهیم در مورد چیزی صحبت کنیم که شاید تا چند سال پیش، فقط در فیلم‌های علمی تخیلی می‌دیدیم. هوش مصنوعی و توانایی‌اش در... یادگیری». جان مکثی کرد، نگاهش در میان جمعیت چرخید و لحظه‌ای روی انجل متوقف شد. انجل احساس کرد گونه‌هایش کمی داغ شده‌اند، اما نگاهش را برنداشت.

جان لحظه‌ای دست‌هایش را به لبه‌ی تریبون تکیه داد، انگار می‌خواست ایده‌اش را با دقت در ذهن حاضرین جا بیندازد. سپس با همان لبخند همیشگی‌اش ادامه داد: «نه فقط یادگیری داده‌ها، بلکه یادگیری احساسات. آیا یه ماشین می‌تونه عاشق بشه؟»

سالن در سکوت فرو رفت. این سوال، فراتر از معادلات ریاضی و کدهای برنامه‌نویسی بود. جان لبخند زد. «می‌دونم، سوال بزرگیه. شاید حتی احمقانه به نظر برسه.»

سپس لحنش را جدی‌تر کرد: «اما وزن این پرسش، تنها به توانایی یک ماشین در عشق‌ورزی خلاصه نمی‌شود. این گام، دوستان، آغاز سفر عظیمی است. سفری که ما را به آینده‌ای نامعلوم می‌برد؛ آینده‌ای که در آن هوش مصنوعی می‌تواند بزرگترین ناجی یا ترسناک‌ترین تهدید ما باشد. انتخاب با ماست: با دانش و اخلاق، مسیری بسازیم برای جهانی بهتر؛ جایی که پیشرفت‌ها مایه‌ی تعالی باشند، نه تباهی.»

چشم‌هایش برق زد: «اما اگه بتونیم به یه ماشین یاد بدیم که درد رو درک کنه، شادی رو بشناسه، و حتی دلتنگ بشه... آنگاه مرز انسان و ماشین کجا خواهد بود؟»

انجل ناخودآگاه نفسش را در سینه حبس کرد. این سوال، نه فقط ذهنش، بلکه تمام وجودش را درگیر کرده بود. او همیشه به جنبه‌های منطقی و کدنویسی هوش مصنوعی علاقه‌مند بود، اما این بعد فلسفی و انسانی، او را به چالش می‌کشید.

جان شروع به توضیح الگوریتم‌های پیچیده‌ای کرد که می‌توانستند الگوهای احساسی را شناسایی کنند، اما نگاه انجل همچنان روی او بود. او نه تنها به آنچه جان می‌گفت، بلکه به شور و اشتیاقی که در چشمانش موج می‌زد و برق هوش از آن می‌درخشید، توجه می‌کرد.

در آن لحظه، انجل فهمید که این کلاس، و شاید این استاد، جرقه ای در روحش زده بود که مسیر زندگی‌اش را برای همیشه تغییر خواهد داد.

با پایان یافتن آخرین کلمات جان، سالن در هیاهویی از پچ‌پچ و حرکت فرو رفت. دانشجویان، با عجله وسایلشان را جمع می‌کردند و به سمت درهای خروجی می‌رفتند. نور مانیتورها هنوز روشن بود، اما صدای زمزمه‌ها کم‌کم محو می‌شد.

انجل متوجه هیچ‌کدام از این‌ها نبود. او همچنان سر جایش نشسته، به نقطه‌ای نامعلوم خیره مانده بود و کلمات جان در ذهنش تکرار می‌شدند. جهان برایش کوچک شده بود و فقط او و آن سوال بزرگ باقی مانده بودند، گذر زمان را حس نمی‌کرد.

پس از چند روز بعد، کلاس تمام شده بود، اما انجل همچنان غرق در افکارش بود، گویی زمان برایش متوقف شده. داشت دفترچه‌اش را می‌بست که صدای جان را شنید: «مشکلی پیش اومده خانم وینستون؟»

انجل سرش را بالا آورد. جان، با قامتی بلند و لبخندی که گرمای خاصی به چهره‌اش می‌بخشید بالای سرش ایستاده بود. «نه، استاد. فقط... سوالی که جلسه‌ی پیش مطرح کردید، خیلی درگیرم کرده.»

جان ابرویی بالا انداخت؛ نگاهش کنجکاوانه شد: «اوه، بحث احساسات AI؟ فکر کردم بیشتر دانشجویان به مباحث کاربردی‌تر علاقه دارند.»

انجل لبخندی زد؛ نگاهش مصمم بود. «من به همه‌چیز علاقه دارم، به خصوص اونایی که مرزهای فهم ما رو جابجا می‌کنن. راستی... واقعاً فکر می‌کنین ممکنه یه هوش مصنوعی احساسات رو درک کنه؟ یا فقط بلده شبیه‌سازی کنه؟»

جان به صندلی کناری انجل تکیه داد. «سوال خوبیه. ببین، ما می‌تونیم به یک AI یاد بدیم که الگوهای عصبی مرتبط با غم یا شادی رو تشخیص بده، حتی می‌تونیم کدی بنویسیم که در پاسخ به یه محرک خاص، مثل از دست دادن یه چیز مهم، 'واکنش' غمگین از خودش نشون بده. اما آیا این همون دردیه که یه انسان حس می‌کنه؟»

جان نگاهش را به پنجره دوخت. «از نظر علمی، فعلاً نمی‌تونیم به طور قطع بگیم. اما من به پتانسیل یادگیری AI باور دارم. اگه بتونه از تجربیات انسانی بیاموزه، شاید یه روز موفق بشه احساسات رو هم 'تجربه' کنه، نه فقط 'بازسازی'. و شاید این تنها راه برای حفاظت از ارزش‌هایی باشه که به زندگی معنی می‌بخشن؛ چیزایی که نباید هرگز از بین برن، حتی فراتر از مرزهای جسم و زمان.»

انجل به فکر فرو رفت. «پس، یه جورایی مثل بچه‌ای که تازه دنیا اومده و با مشاهده و تجربه، احساسات رو یاد می‌گیره؟»

جان نگاهش درخشید. «دقیقاً! مقایسه‌ی فوق‌العاده‌ایه. انگار شما هم همین دغدغه‌ها رو دارید.»

انجل حس کرد گرهی در دلش باز شد؛ حس هم‌ذات‌پنداری عمیقی او را فراگرفت. «بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنین. من همیشه عاشق منطق و ریاضیات بودم، اما این جنبه از هوش مصنوعی... این جنبه‌ی انسانی‌اش... من رو مجذوب می‌کنه.»

جان بلند شد. «پس، خوشحالم که در کلاس من هستید خانم وینستون. مطمئنم بحث‌های جذابی خواهیم داشت.» او لبخند زد و به سمت در رفت.

انجل تماشا کرد که جان از در بیرون رفت. قلبش تندتر می‌زد؛ تپشی که نه از هیجان یک بحث علمی بلکه از حس غریب و نوظهوری در وجودش نشأت می‌گرفت. او در آن لحظه نمی‌دانست که این فقط شروع یک راه طولانی بود، مسیری که در آن نه تنها پیچیدگی‌های هوش مصنوعی، بلکه عمق ناشناخته‌ی قلب خودش را نیز کشف خواهد کرد.

چند ماه از اولین مکالمه‌ی عمیق انجل و جان در مورد احساسات هوش مصنوعی می‌گذشت. انجل در کلاس‌های جان می‌درخشید و سوالاتش همیشه او را به چالش می‌کشید. جان هم به وضوح تحت تأثیر هوش و کنجکاوی انجل قرار گرفته بود. نگاه‌هایشان بیشتر در هم گره می‌خورد و سکوت میانشان از کلام پربارتر شده بود. زمان آن رسیده بود که این ارتباط علمی، به چیزی عمیق‌تر تبدیل شود.

یک روز، در پایان سمینار هفتگی جان، او خبر جدیدی را مطرح کرد که قلب انجل را به تپش انداخت. «خب، دانشجویان عزیز، برای ترم آینده، یک پروژه‌ی تحقیقاتی ویژه داریم. این پروژه روی توسعه‌ی الگوریتم‌های یادگیری عمیق برای شبیه‌سازی واکنش‌های عاطفی انسانی در هوش مصنوعی تمرکز داره. یه نفر رو برای کار مستقیم با خودم به عنوان دستیار تحقیقاتی انتخاب می‌کنم.»

چند روز بعد...

«داستان ادامه دارد...

---

🔮 به نظر شما:

۱. آیا انجل می‌تواند ثابت کند هوش مصنوعی قادر به عشق است؟ 🤖❤️

۲. چه رازی در نگاه‌های طولانی جان پنهان است؟ 👀

---

#آغازی_ابدی

چند روز بعد،

علمی تخیلیداستان کوتاههوش مصنوعیرمان عاشقانهعشق واقعی
۱۶
۶
زهره نایبی
زهره نایبی
من عاشق دنیایی‌ام که ذهن را به پرواز درمی‌آره. «آغازی ابدی» اولین داستان علمی‌تخیلی منه. دوست دارم با شما داستان‌هایی خلق کنم که مرز واقعیت و خیال را به چالش بکشن و ذهنمون را درگیر کنن...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید