ویرگول
ورودثبت نام
زهره ترقوئی | Zohreh Targhoei
زهره ترقوئی | Zohreh Targhoeiهیچ مطلبی بی‌هدف نوشته نشده، با خوندن هر مقاله به اعماق ذهن و مغز من سفر می‌کنی و در مسیر شکافت و بررسی احساسات و دغدغه‌هام سهیم می‌شی پس با دقت بخون!!
زهره ترقوئی | Zohreh Targhoei
زهره ترقوئی | Zohreh Targhoei
خواندن ۲۷ دقیقه·۷ ماه پیش

ازدواج مرد ۴۰ ساله با دختر ۲۰ ساله

ازدواج‌های سنتی در سیستان و بلوچستان
ازدواج‌های سنتی در سیستان و بلوچستان

دلیل ۲ تا پست قبلی من که درباره دعوا و بحث با مادر بیمار و روانی من بود دقیقا بخاطر همین ازدواج کذایی هست، اون دو تا پست رو اینجا و اینجا بخونید، اگر بهتون بگم توی استانی زندگی می‌کنم که به ازای هر حرفی که می‌زنم و نظر شخصیم رو درباره وقایع میگم "تنبیه و مجازات" میشم قطعا باورتون نمیشه!! اما اجازه بدین برگردم به اصل ماجرا و از ابتدا براتون تعریف کنم

اوایل هفته‌ی پیش بود که دایی ناعزیزم که آخرین بار ۱۰ سال پیش دیدمش زنگ زده بود به پدرم و خبر داده بود که برای پسرش قراره زن بگیره، پسری که قبلا یک بار ازدواج کرده و از ازدواج قبلی‌اش ۲ تا بچه هم داره، خلاصه پدرم به مادرم خبر داد و گفت به حاج احمد زنگ بزن و ازش بپرس که ساعت دقیق مراسم کِی هست چون من خبر ندارم!!! مادرم زنگ زد به داداش جونش و اون بهش خبر داد که روز پنجشنبه مراسم هست و عروس خانوم دختر آقای فلانی هست اون دختر حدودا ۱۹_۲۰ سالش هست و قراره با پسر لندهور داییم ازدواج کنه و دو تا بچه‌اش رو بزرگ کنه!!!

از وقتی این رو شنیدم فکرم حسابی درگیر شد یادم افتاد به این که وقتی پسرداییم از زن قبلی‌اش جدا شد گفتن "آره این زن به شوهرش خیانت کرده و با همکارش رابطه داشته توی محیط کار!!" اما کسی چه می‌دونه واقعیت چیه!!! هیچکس نمیگه ماست من ترشه! از کجا معلوم که پسردایی من آدم ناجوری بوده و وقتی زندگی بهم خورده تقصیرها رو انداخته گردن اون زن بیچاره!! این پسر هم مثل بابای من و مثل خیلی از مردان سیستان بلوچستان یه آدم بی‌عرضه و آشغال و لندهور بود که اکثر روزهای ماه رو بیکار چرخ می‌زد و با پول زنش زندگی می‌کرد، تصور کنین برای یک زن چقدر سخته که اون بره کار کنه بیاره توی حلق شوهر بیکار و بی‌عرضه‌اش بریزه، حالا بعد از ۳۸ سال سن ۲ سال پیش تونسته با کلی پارتی بازی و آزمون استخدامی یه شغل کارمندی توی اداره‌ی ارشاد پیدا کنه و همین باعث شده بتونه بعد از چند سال یه زن جدید بگیره چون توی این استان کارمند شدن اوج موفقیت هست و شاید باورتون نشه طرف وقتی کارمند و جیره‌خور دولت میشه چنان فاز برش می‌داره که فکر می‌کنه دیگه تمام قله‌های موفقیت رو فتح کرده و ایلان ماسک بعدی اون خواهد بود!!

اما داستان اون دختر ۲۰ ساله چی بود؟ اون دخترک بیچاره ۲ سال پیش به مدت یک ماه فقط "یک ماه" در عقد یک پسر بود، اون روزها رو خاطرم هست چون این دخترک در واقع نوه‌ی خاله‌ی مادرم به حساب میاد و ارتباطات فامیلی توی استان من خیلی پیچیده هست یعنی اینجا ما با دورترین فامیل‌هامون هم در ارتباط هستیم، به هرحال اون دختر یک ماه در عقد بود و بعد عقد بهم خورد، طرف عروس می‌گفت "پسره معتاد بود و ما بعدا فهمیدیم" و طرف داماد که اونها هم جزوی از فامیل‌های دور ما بودن می‌گفتن "عروس دنبال پول و مهریه بود، فقط بعد از یک ماه عقد گفته بود بهم مهریه بدین" و خلاصه هرکس توپ رو پاس داد توی زمین مقابل ولی در نهایت این دختر هست که توی این بازی سوخت میده!!! اون پسر بارها و بارها می‌تونه بره یک دختر باکره برای خودش بگیره اما اون دختر به جرم همین یک ماه در عقد یک نفر بودن تا ابد مُهر دست خورده بودن به پیشونی‌اش می‌خوره و دیگه هیچ پسری حاضر نمیشه براش پا پیش بذاره، همین هم باعث می‌شد قلبم برای اون دختر تیر بکشه!!!

تمام طول هفته فکرم درگیر این دخترک بینوا بود، پدر و مادرش رو دورادور می‌شناختم، پدرش بیکار بود و مادرش با نون پختن توی خونه و فروشش به نونوایی‌ها سعی می‌کرد یک پولی بدست بیاره، با ۳ تا دختر و یک پسر دبستانی توی خونه خرجی دادن و بزرگ کردنشون کار خیلی سختی بود این دخترها حتی دانشگاه هم نرفتن چون از پس هزینه‌هاشون بر نمی‌اومدن فقط دیپلم گرفتن و تو صف شوهر کردن وایسادن، نه پولی دارن، نه راه نجاتی!! تنها راه نجاتشون شوهر کردنه ... حالا می‌بینین زندگی چقدر توی این استان سخته؟ گیریم من نجات پیدا کنم، هزاران هزار دخترک بینوایی که این شکلی دارن قربانی میشن چی؟ فکر کردین زندگی به همین سادگی هست که از پشت گوشی نطق می‌کنین و می‌گین بره درس بخونه، بره کار بکنه، بره پول جمع کنه؟ نه عزیزم هیچی به این سادگی‌ها نیست، اکثر پدرها از جمله پدر همین دخترک بهشون اجازه‌ی کار توی اجتماع رو نمیدن و حتی حق اینکه از پشت گوشی با پسری هم صحبت بشن هم ندارن وگرنه خونشون حلال میشه!! همین انزوای بیش از حد، در کنار تصور غالب جامعه که باور دارن همچین دختری دست خورده و دست دوم هست باعث شده به همچین نقطه‌ای برسه که حاضر بشه با یه مرد ۲۰ سال بزرگتر از خودش ازدواج کنه و توله‌های اون مرد رو بزرگ کنه!! اما تمام ماجرا به همین ختم نمی‌شد...

شوک اصلی برای من وقتی بود که فهمیدم این دختر حتی یه عروسی درست و حسابی هم نخواهد داشت، شما تصور کن برای این دخترک حتی کارت عروسی هم چاپ نکردن و حتی یه عروسی توی تالار هم نمی‌گیرن و قرار شده فقط دو ساعت توی خونه‌ی یکی از فامیل‌هاشون یه مجلسی برگزار بشه و بعدشم سریع دختره رو بردارن ببرن زاهدان خونه‌ی دایی من!! با خودم فکر می‌کردم آیا اصلا دختره به این وصلت راضی بوده؟ یا پدر و مادرش مجبورش کردن تن به این ازدواج بده؟ آیا اصلا اون مرتیکه‌ی پیر رو دوستش داره؟ آیا اصلا می‌تونه باهاش رابطه زناشویی لذت بخش داشته باشه؟ یا هربار بهش نزدیک بشه مثل یک تجاوز فقط چشم‌هاش رو می‌بنده تا زودتر تمام بشه؟ این دختر حالا تمام آرزوهاش رو باید خاک کنه و بشینه برای بچه‌های یکی دیگه مادری کنه؟ اون دایی و پسردایی من خسیس‌تر و گداگشنه‌تر از این حرف‌ها هستن که برای این دخترک بیچاره هزینه‌ای بکنن، کسایی که حتی حاضر نشدن یه عروسی درست حسابی و در شانِ این بدبخت بگیرن و فقط با دو ساعت مهمونی قضیه رو جمع کردن که دختره رو ببرن خدا می‌دونه در ادامه‌ی زندگی چه بلاهایی سر این دختر بیارن!! امیدوارم که من اشتباه کرده باشم امیدوارم که این دختر بتونه آرامش و عشقی دریافت کنه اما اگر من دایی‌هام و پسر‌دایی‌های بچه‌ ننه‌ای که دارم رو می‌شناسم من یکی که چشمم آب نمی‌خوره به همچین زندگی‌هایی، شما نمی‌دونین اما دایی‌ها و زن‌ دایی‌های من به شدت دیکتاتور و سلطه‌گر هستن و حتی زندگی‌ پسرهاشون رو هم تحت کنترل خودشون دارن و اجازه نمیدن پسرهاشون مثل یک مرد بار بیان و مستقل تصمیم بگیرن، من یک پسر دایی دیگه هم داشتم که درست به همین شکل پدر و مادرش براش یه زن انتخاب کردن و پسره با ۴۵ سال سنش بدون اینکه حتی حق اظهار نظر داشته باشه با اون دختر ازدواج کرد، این پسر هم یه بچه ننه تمام عیار هست مطمئن باشین، زمان همه چیز رو ثابت خواهد کرد!!

اما تا روز پنجشنبه‌ من فکرم همچنان درگیر این دخترک بود و بارها و بارها تصمیم داشتم درباره این موضوع توی ویرگول صحبت کنم اما وقتی عصبانی هستم یا اون موضوع برای من خیلی سنگین هست باعث میشه نوشتن درباره اون مورد برای من سخت بشه برای همین فعلا دست نگه داشته بودم ولی تصمیم گرفتم ۳،۴ تا استوری توی پیج اینستاگرامم بذارم تا شاید یکم فکر و ذهنم آروم بگیره، این موضوع مثل خوره به جون من افتاده بود و اعصابم رو داشت خورد می‌کرد!!

استوری اول
استوری اول
استوری دوم
استوری دوم
استوری سوم
استوری سوم

و این تمام استوری‌هایی بود که من گذاشتم، اگر این ۳ تا استوری رو بخونین می‌بینین که من هیچ اسم یا هویتی نذاشتم توی حرفام و حتی هیچکس نمی‌دونه که من درباره کی صحبت می‌کنم؟ [هرچند حتی اگر اسم هم ببرم مشکلی نخواهد داشت مثلا شما دایی احمد و پسر دایی بچه ننه من رو از کجا می‌خواین پیدا کنین؟] چیزهایی که من درباره‌اش حرف زدم این بوده که چطور "فقر" در کنار "عقد یک ماهه" باعث شده این دخترک مجبور بشه با یه مرد بی‌عرضه‌ی ۴۰ ساله ازدواج کنه و توله‌های اون رو پرورش بده به جای اینکه دنبال آرزوهای خودش رو بگیره اما اینکه اون مردِ بی‌عرضه و توله‌هاش کیا هستن مشخص نیست!!

چیزی که برای من مهم بود اینه که از این اتفاقی که داره رخ میده به عنوان وسیله‌ای برای اشاره به این حقیقت تلخ استفاده کنم که ازدواج مردهای سن‌بالا با دختران زیر سن قانونی توی استان سیستان و بلوچستان یک امر بسیار عادی و رایج هست، اینجا مردهای ۳۰ ساله به خواستگاری دختران ۱۰،۱۲ ساله میرن و این خیلی هم باعث افتخارشون هست چون باورشون اینه که "دختر باید توی خونه‌ی شوهرش پریود بشه!!" اینجا دختری که از ۱۸ سالگی بگذره ترشیده به حساب میاد و دختری که تا ۲۵ سالگی هنوز ازدواج نکرده عملا یک مهره‌ی سوخته هست درست مثل من که دیگه هیچ شانسی برای ازدواج توی این شهر ندارم!! بهترین سن برای ازدواج توی این استان بازه سنی ۱۲ تا ۱۶ سال بین خانواده‌های بلوچ هست و نهایتا خونواده‌هایی که نسبت به بقیه خودشون رو اوپن مایند و امروزی‌تر می‌دونن اجازه میدن دخترشون تا ۱۸ یا نهایت ۲۰ سالگی دنبال رویاهاش بره اما بعدش دیگه باید ازدواج کنه، اینجا پدوفیلی یک شوخی به حساب میاد و اتفاقا مردها با افتخار تعریف می‌کنن که "دختر باید جوری باشه که وقتی داخلش می‌ذاری زیر دست و پات به خودش بپیچه و تو لذت ببری از دیدن تقلا کردنش!!" آخ ... وقتی این چیزها یادم میاد مغزم درد می‌گیره سال‌ها از مردها متنفر بودم، هنوزم بخشی از وجودم از مردها به شدت متنفر هست و اگر بخاطر بابالنگ درازم نبود هنوز هم نمی‌تونستم این نفرت از مردها رو کمتر کنم!!!

استوری چهارم بعد از مجلس دعوا
استوری چهارم بعد از مجلس دعوا
استوری پنجم بعد از مجلس دعوا
استوری پنجم بعد از مجلس دعوا

اما طولی نکشید که ظرف ۶ ساعت بعد از گذاشتن این استوری‌ها بحث شدت گرفت و یک قیامت به پا شد چرا؟ چون یه عده خاله زنک، یک عده زن و مرد آشغال و سگ صفت و بی‌ارزش از فامیل مادریم توی پیج من حضور داشتن و چون می‌دونستن این عروسی برای کی هست رفتن این استوری‌ها رو به دایی بیشرف من نشون دادن و حدس بزنین اون به عنوان یک دایی چیکار کرده؟ به جای اینکه زنگ بزنه به خودم، سریع گوشی رو برداشته و ده بار زنگ زده به مادرم و اون رو فراخونده تا بازخواست بشه!! و اینها تا ۱۲ شب توی اون مهمونی عروسی مشغول مجلس کردن و غیبت کردن پشت سر من بودن و بعدش هم که آشوب و دعوا راه افتاد، ساعت ۱۰ شب بود که برادرم طبق معمول عوض اینکه سمت منو بگیره و طرفداری خواهرش رو بکنه برگشت زنگ زد به من و شروع کرد به غرغر و بازخواست که "زهره به تو چه ربطی داره؟ تو چرا اظهار نظر می‌کنی؟ تو چرا توی هر چیزی نظر میدی؟ اصلا تو می‌دونی من چقدر جلوی دایی احمد شرمنده شدم بخاطر حرف‌های تو؟" گفتم چی می‌زنی داداش؟ تو روانی شدی؟ خجالت کشیدی بخاطر حرف‌های من؟ مگه من چی گفتم؟ من اصلا اسم اون بیشرف رو نیاوردم غلط کرده با جد و آبادش که این استوری‌ها رو به خودش گرفته غلط کرده زنگ زده به مادرم مجلس گذاشته و اون رو پر کرده فرستاده به جون من، مرتیکه‌ی یه لاقبا عوض اینکه به خودم زنگ بزنه انگار من یه سگ بی‌ارزشم زنگ زده به صاحبم که بیاد من رو تنبیه کنه!!!

دقیقا یکی از بدترین ویژگی‌های مردم سیستان بلوچستان همین ویژگی هست، من نمی‌دونم توی شهرهای دیگه چطوری هست اما من به شخصه از این حرکت خیلی متنفرم و هربار این اتفاق میوفته به من احساس کالا بودن، احساس بی‌ارزش بودن، احساس اینکه فقط یه توله سگ قلاده به گردن هستم دست میده!!! بارها و بارها اتفاق افتاده که وقتی طرف از استوری من دلخور شده به جای اینکه زنگ بزنه به خودم و از من گلایه کنه، زنگ می‌زنه به پدر یا مادرم، انگار من یک سگ قلاده به گردن هستم که زنگ می‌زنن به صاحب‌هام تا من رو تربیت کنن، با ۳۰ سال سن توی این استان همچنان یک شهروند درجه دو محسوب میشم، حتی اگر ازدواج کنم باز هم زنگ می‌زنن به شوهرم نه به خودم!! چون من هیچ ارزشی توی این استان ندارم، کافیه یه حرفی بزنی، یه کاری بکنی، یه چیزی ازت سر بزنه که یکی ببینه و به کام اونها خوش نیاد، اونوقت گوشی رو برمیدارن و اینور اونور الو می‌کنن و خبرچینی می‌کنن تا جایی که برات یه مجلس محاکمه برگزار بشه و محکوم بشی تا اون عوضی‌ها خنک بشن!!! به عنوان مثال تصور کنین "امروز زهره ترقوئی با یک مرد غریبه پشت میز یک کافه دیده شده" و دختر دایی من وقتی از اونجا رد می‌شده زهره رو دیده، اون میره خونه به پدر و مادرش میگه، اونها گوشی رو برمی‌دارن و به پدر و مادر من و به بقیه خواهر برادرها خبر میدن، این خبر توی کل فامیل می‌چرخه، در نهایت کلی دعوا، بحث، کتک‌ کاری، درگیری و هزار چیز دیگه رخ میده و تهش بسته به اینکه زهره قراره چه حکمی بگیره مجازاتش می‌کنن!!! حرف زدن با یک مرد غریبه توی شهرهای دیگه یک گناه کبیره نیست اما توی استان من با "جندگی" برابری می‌کنه، برای همین هست که مادر تیمارستانی من، بارها و بارها من رو "جنده و هرزه" خطاب کرده، شاید بپرسین چرا؟ باید بگم به جرم اینکه من توی گوشی، توی تلگرام یا اینستاگرام یا ویرگول با یک مرد غریبه چت کردم!!! بله یک چت ساده از نظر این بیمارهای روانی با هرزگی برابری می‌کنه!!

نکته‌ی دردناکش برای من اینه که ۸۰ درصد زن‌های این استان با این شرایط کنار اومدن و دیگه این رو بخشی از حق انسانیِ خودشون نمی‌دونن و خودشون هم پذیرفتن که باید به صاحبشون زنگ بزنن نه به خودشون، برای همینم هست وقتی من درباره این مسائل حرف می‌زنم نه تنها با من همراهی نمی‌کنن بلکه بارها و بارها من رو تحقیر می‌کنن و حتی از من فاصله می‌گیرن!! حتی گاهی بهم میگن "خب از کجا معلوم که زهره خودش واقعا یه مشکلی داره وگرنه چرا مادرش باید اون رو هرزه خطاب کنه؟ شاید زهره واقعا هرزگی می‌کنه اما این رو به کسی نمیگه" متوجه شدین؟ یعنی تو باید تحقیرهایی که توی خانواده می‌شنوی رو پنهان کنی و به کسی نگی چون اونوقت جامعه هم با خانواده‌ات همراه میشه و میگه حتما اونها یه چیزی می‌دونن که تو رو هرزه صدا می‌زنن!!! بذارین از اتفاقی که توی دو روز گذشته توی همین اینستاگرام افتاد حرف بزنم، مثلا یک دوست مجازی پیدا کرده بودم به اسم "ف.ث" این دختر در طول مدت دادگاهی که با بلاگر داشتم پیج من رو دنبال کرده بود و گویا از سر فضولی و خاله زنکی یا شاید هم یک نگرانی واقعی، دوست داشت بدونه چه بلایی سر من اومده اما دیروز متوجه شدم که تمام چت‌هاش با من رو پاک کرده و حتی پیامی که دو روز قبل فرستاده بود رو unsend کرده بود، وقتی ازش دلیل کارش رو پرسیدم با لحن بدی به من جواب داد و من رو بلاک کرد!!! برای همین هست که دیگه هیچوقت نمی‌خوام دوست مجازی داشته باشم، حالم بهم می‌خوره از اینکه وقت و انرژیم رو صرف یک آدمی بکنم و بعد با یک حرکت اون مثل یک زباله من رو دور بندازه، از همشون متنفرم واقعا!!!

گناه من چیه؟ تنها گناه من اینه که مثل شماها عقاید و افکارم رو پنهان نمی‌کنم و وقتی چیزی به مغز و فکرم فشار میاره درباره‌اش حرف می‌زنم، بله قبول دارم بین چیزهایی که می‌نویسم "بددهنی" هم می‌کنم، این تنها مکانیزم دفاعی من در برابر حمله‌های عصبی و تحقیرهایی که از سمت جامعه دریافت می‌کنم هست اما فقط به این خاطر شماها اولش از در دوستی و راستی وارد می‌شین و بعد با کوچیکترین حرکتی ایش و ویش می‌کنین و می‌گین "وای زهره در شان ما نیست باید ازش فاصله بگیریم"!!! برای همینه که از شما زن‌ها بیزارم، برای همینه که میگم معرفت توی رفاقت با زن‌ها معنایی نداره کافیه یک صدم احساس کنن منافع خودشون توی خطر میوفته اونوقت خیلی راحت تو رو حذف می‌کنن درحالی که حداقل مردها شرافت و معرفت بیشتری به خرج میدن!!!

من نمی‌تونم طبق میل شماها زندگی کنم که شماها از من خوشتون بیاد، من نمی‌تونم طرز فکر و عقایدم رو سانسور کنم و درباره دغدغه‌ها و افکارم صحبت نکنم چون شما خوشتون نمیاد!! من اصلا نمی‌خوام از خودم دفاع کنم و بگم صد در صد حق با من بوده، باشه قبول، من درباره عروسی پسرت حرف زدم و تو دلخور شدی، اما آیا بهتر نبود به عنوان یک آدم تحصیل‌ کرده مثل یک انسان زنگ بزنی به خودم و ازم گلایه کنی؟ تا اینکه مثل یک خاله زنک با ۸۰ سال سنت رفتی زنگ زدی به مادر و پدرم و با اونها مجلس مردم‌داری برگزار کردی؟ اصلا تو هیچی، همون پسرت خجالت نکشیده از اینکه با ۴۰ سال سنش باید ننه باباش مثل بچه‌ها ازش دفاع کنن؟ مگه خودش زبون نداره؟ درثانی چرا توی این استان مردم ما اینقدر بیشعور هستن؟ چرا نمیشه درباره‌ی هیچ چیزی نظر داد؟ درباره‌ی کار زشت یک بلاگر حرف می‌زنی هار میشن، درباره‌ی ازدواج یک دختر با یه پیرمرد ۴۰ ساله حرف می‌زنی هار میشن، خدای من چه مرگتونه؟؟

بعد دوستای شهرستانیم میگن "تو که میگی به مستند سازی علاقه داری برو توی همون اینستاگرام پیج بزن و مستند استانت رو درست کن!!!" وقتی میگم آقا توی این استان نمیشه به این سادگی حرف زد اونها میگن "نهههه ببین داری بهونه میاری تو فقط می‌خوای انرژی منفی باشی و بگی نمیشه و نمی‌تونم!!!" خب می‌بینین دوستان انرژی مثبت؟؟ می‌بینین که توی این استان چقدر آدم‌ها وحشی هستن؟؟ این دایی احمد من توی سال ۵۵ رفته بود آمریکا با بورسیه تحصیل کرده بود و برگشته بود، مثلا خیر سرش یه آدم دنیا دیده و تحصیل کرده هست ولی مرد زابلی ذات کثیفش عوض نمیشه، امیدوارم خدا هیچوقت گذرتون رو به یک مرد سیستان بلوچستانی برای زندگی مشترک نندازه وگرنه اونجا می‌فهمین من و امثال من چی می‌کشیم توی این شهر و من دارم چه تقاص بزرگی پس میدم برای اینکه حرف‌های دلم رو بزنم

به هرحال برادرم هم طرف من نیست، اون هرگز دغدغه‌های من رو درک نمی‌کنه، افکار من رو درک نمی‌کنه و به جز بابالنگ دراز، هیچکس من رو درک نمی‌کنه، بعد از رفتن اون احساس می‌کنم تک و تنها افتادم یک گوشه و خیلی تنها و بیکس شدم برادرم هرچقدر برادر خوبی برای من باشه باز هم یک مرد سیستان بلوچستانی هست و همون عقاید و تعصبات پوچ و بیهوده همچنان توی وجود اون هم ریشه داره، غصه می‌خورم، گریه می‌کنم، خودزنی می‌کنم، آرزوی مرگ می‌کنم و توی تنهایی‌هام فکر می‌کنم آیا یک روز می‌رسه که من بتونم به مردمان شهرهای دیگه، استان‌های دیگه نشون بدم که چطور چیزهایی که برای اونها تبدیل به خاطره شده برای دخترهایی مثل من و امثال من یک آرزوی محال هست؟ نمی‌دونم ...

اما هدفم از این مقاله این بود که بهتون نشون بدم چه اتفاقات وحشتناکی توی این استان کذایی رخ میده و چه سرنوشت تلخی در انتظار کسانی هست که بخوان قطره‌ای از حقیقت این استان رو برای کسی تعریف کنن، نگاه به بلاگران اینستاگرامیِ استان من نکنین اونها فقط می‌خوان همه چیز رو گل و بلبل نشون بدن اما حقیقت فراتر از اینهاست، اتفاقات تلخ استان من فقط به کودک همسری‌ها معطوف نمیشه و خیلی اتفاقات بدتری میوفته که نمیشه درباره‌اش صحبت کرد چون همونطور که می‌بینین بلافاصله زنگ می‌زنن به صاحبت و برات مجلس محاکمه میذارن و بهت حکم میدن!!! من تنها زمانی می‌تونم درباره این استان کذایی با کسی حرف بزنم که از این جهنم فرار کنم برم یه شهر و استان دیگه و تازه شاید اونجا بتونم بخشی از حقایق این استان مریض رو بازگو کنم، با اینکه عاشق مستند سازی هستم اما مستند کردن وقایع توی سیستان بلوچستان عواقب ترسناکی برای شما خواهد داشت، هر چیزی که می‌بینی و می‌شنوی باید ساکت باشی و هیچی نگی وگرنه چه بسا حتی شغل و موقعیت کاری و حتی جونت به خطر بیوفته، مثلا طرف یه پارتی کلفت داره زنگ می‌زنه بهش تا برات یه پاپوش توی محیط کار درست کنن تا تو اخطار بگیری و حتی شغل دولتی‌ات رو از دست بدی، اینجا همه چیز به هم مرتبط هست و برای همینه که مردم استان من به شدت ترسو و "بی‌خایه" هستن، نگاه به این نکنین که توی مجازی میگن سیستان بلوچستان جنگی هستن و همشون اسلحه دارن و فلان، بله درسته شاید برای ناموسشون خون هم بریزن اما ۹۰ درصد مردم این استان جزو مردم عادی هستن و همیشه از ترس اینکه شغل، موقعیت اجتماعی و شرایط زندگیشون به خطر نیوفته مثل ترسوها زندگی می‌کنن، مثلا اگر یکی به خونه‌ات حمله کرده و ازت دزدی کرده همسایه‌هات دیدن که کی بوده ولی هیچکس حاضر نیست شهادت بده، چرا؟چون می‌ترسن به گوش اون آدم برسه که علیه اون‌ شهادت دادن و بعد براشون شر بشه در نتیجه حاضر نمیشن شهادت بدن، و این فقط یک مثال بود شما دیگه خودت تا ته ماجرا رو بخون که من چی میگم!!! این مردم شاید برای مسائل ناموسی‌ خودشون خون هم بریزن ولی در باقیِ مسائل ۹۰ درصدشون موش‌های ترسویی هستن که از ترس منافعشون درباره هیچ چیزی نظر نمیدن، حتی توی اعتراضات هیچکس جرعت نداشت یک استوری هم بذاره همه کور و کر بودن، جدای از اینکه من اعتراضات ۴۰۱ رو اصلا تایید نمی‌کنم و به نظرم بیشتر شبیه یک جوک بود تا یک اعتراض سراسری ولی این موضوع که مردم من ترسو هستن رو نمیشه انکار کرد

اما در پایان اجازه بدین یک داستانی از گذشته‌های دور براتون تعریف کنم، از روزگاری که کم کم زهره‌ی ۱۵ ساله داشت با مفهوم تحقیر شدن، نادیده گرفته شدن و عدم ارزشمندی از سمت جامعه و افراد جامعه روبرو می‌شد، این خاطره برمی‌گرده به سال ۱۳۹۰ یا ۹۱، زمانی که یک سال از مرگ مادربزرگِ دوست داشتنی من می‌گذشت و مادرم این بار که با پدرم بحث کرد دیگه خونه‌ی مادرش رو نداشت که بخواد بهش پناه ببره

در نتیجه مادرم بعد از بحث و دعوا با پدرم ساکش رو بست و به خونه‌ی همسایه‌ی مادربزرگم پناه برد، اون همسایه یک زن پیر بود که بچه‌هاش گاهی بهش سر می‌زدن گویا یک بار بین حرفاش به مادرم گفته بوده که "نگران نباش که مادرت فوت شده من هم مثل مادرت هستم" و مادر من جدی جدی فکر کرده که یک زن غریبه برای اون مادری می‌کنه!! بعد از دو روز که توی خونه‌اش بودیم زنه خودش رو به مریضی و حال بد زد و یه جورایی مارو مجبور کرد که بارمون رو جمع کنیم و از اون خونه بریم، مادرم که جایی برای رفتن نداشت تصمیم گرفت برگرده خونه اما با یک حقیقت ترسناک روبرو شد، پدرم قفل رو عوض کرده بود و خونه رو ترک کرده بود!!! بله دقیقا ... پدرم در کمال بیشرفی، در کمال وقاحت قفل‌های خونه رو عوض کرده بود تا به مادرم درس عبرت بده، باشه قبول تو میخوای زنت رو درس بدی ولی به این فکر نکردی که دو تا توله‌های تو با این زن آواره میشن؟ گناه ما چی بود؟ ما مجبور بودیم به ساز این زن و شوهر برقصیم، من ۱۳ و برادرم ۸ سالش بود سنی نداشتیم که!!! جرعت اعتراض یا اظهار نظر نداشتیم در نتیجه مجبور شدیم بین خونه‌های مختلف آواره بشیم، یک روز تو خونه‌ی پسر خاله‌ی مادرم که اسمش هوشنگ بود موندیم، دو روز توی خونه دایی حسین موندیم، وااای امان از اون دو روز ‌... داییم برای هر چیزی سرمون منت می‌ذاشت، مثل یک زندان یا پایگاه نظامی بود اگر یه ذره آشغال روی زمین می‌ریخت منت می‌ذاشت، اگر چایی زیاد می‌خوردیم منت می‌ذاشت، اگر درو باز می‌کردیم که بریم بیرون منت می‌ذاشت که "شما در رو باز کردین مگس‌ها اومدن توی خونه!!"... خدای من وقتی یادم به اون سالها میوفته بغض می‌خواد گلوم رو خفه کنه ...

زهره کوچولوی بیچاره تو با اون قلب کوچولوت چطوری این روزهای سخت رو پشت سر گذاشتی؟ الهی من بمیرم برات زهره کوچولو که چقدر توی خونه‌ی دایی‌های خودت احساس ناامنی می‌کردی، چقدر می‌ترسیدی از دعواهاشون، از غرغرهاشون، چقدر برات سخت بود توی اون شرایط مدرسه بری و درس بخونی ولی با وجود این تحمل می‌کردی خدای من!!! دخترک بیچاره من، دخترک یتیم من، فکر می‌کردم اگر بزرگ بشی یه مرد واقعی بالاخره یه روز میاد تا تو رو نجات بده اما نیومد زهره کوچولو، زهره کوچولو من خیلی تلاش کردم، تلاش کردم یه مرد قوی پیدا کنم، یکی که شبیه بابامون نباشه، بی‌عرضه و ترسو نباشه ولی پیدا نمی‌شه حداقل توی این استان که ۸۰ درصد مردهاش معتاد و لندهور و مافنگی هستن یک مرد سالم پیدا نمی‌شه متاسفم زهره کوچولو متاسفم برای زجری که کشیدی الهی بمیرم برات، بمیرم برای تمام سال‌های نوجوونی و جوونیت که خیری از زندگیت ندیدی، زهره‌ی بزرگسال به تو قول یک زندگی بهتر رو داده بود اما شکست خورد، من شکست خوردم کوچولوی من، نتونستم یه مرد خوب و مهربون که حامی و پشتیبان ما باشه پیدا کنم، متاسفم😔

به هرحال مادرم دووم نیاورد و این بار پناه برد به خان داداشش، یعنی دایی احمدم که خونه‌اش زاهدان بود، ما سوار ماشین شدیم و سه ساعت توی راه بودیم با دلی شکسته و قلبی رنج کشیده که توی ۵ روز گذشته اونقدر شکسته شده بودیم انگار ۵ ماهه بی‌خانمان و آواره بودیم، دایی احمدم یه دختر داشت به اسم جواهر، چه جواهر نابی هم بود توی بدذاتی و بی‌صفت بودن، دو تا پسرش هر دو اون زمان ازدواج کرده بودن و سر زندگیشون رفته بودن در نتیجه ما رسیدیم و با دایی احمد و زن دایی و دخترشون جواهر روبرو شدیم، اون دختر مارو برد توی اتاقش تا وسایلش رو به ما نشون بده، یادمه یه تخت خواب داشت چیزی که من هرگز توی زندگیم تا امروز نداشتم، چیزی که هیچوقت دیگه نخواهم داشت، همیشه آرزو داشتم یه تخت داشته باشم که روش بخوابم ولی مادرم می‌گفت "نخیر هیچ بچه‌ای توی زابل تخت نداره هروقت شوهر کردی برات می‌خریم"، ولی من نمی‌خواستم با شوهر روی تخت بخوابم، من دلم می‌خواست یه تخت مجردی مخصوص خودم داشته باشم!!! در کنار تخت خوابش یه اتاق بهم ریخته و شلوغ داشت و یه میز تحریر که اون وسط برق می‌زد ‌من تا حالا میز تحریر ندیده بودم، خونواده پدریم مثل خودم فقیر بودن در نتیجه چون وضعیت ما از وضعیت باقی فامیل‌های پدریم بهتر بود پدر و مادرم دائم منت غذای خوب و لباس خوبی که داشتیم سرمون می‌ذاشتن اما تو خونواده مادری این شکلی نبود، اونها از ما بالاتر بودن، جواهر اومد جلو که میزش رو به ما معرفی کنه، بادی به غبغب انداخت و گفت "بابایی اینو برای روز دختر واسم خریده!!!" من توی دلم داشتم به این فکر می‌کردم که "مگه روز دخترم داریم؟ مگه همچین چیزی توی دنیا وجود داره؟ روز دختر؟ چرا من هیچوقت از پدرم هیچ کادویی نگرفتم؟ چرا بابای من همیشه فقط می‌گفت همین لقمه نونی که می‌خوریم هیچکس نداره و فقط اونه که اینقدر بخشنده هست که برای ما نون و غذای خوشمزه میاره؟" داشتم به همین چیزها فکر می‌کردم که داداش بیچاره‌ی من رفت صندلیِ کنار میز رو برداشت و می‌خواست روش بشینه، چون ما صندلی توی خونمون نداشتیم، اون زمان ما نه میز تحریر، نه صندلی، نه میز ناهارخوری و نه مبل و نه هیچ چیزی توی خونه نداشتیم در واقع ندید بدید بودیم این چیزها برامون تازگی داشت می‌خواستیم بدونیم نشستن روی یه صندلی چه حسی داره، مادرم بارها و بارها بحث و دعوا کرده بود با پدرم و هی التماسش می‌کرد می‌گفت تورو خدا یه دست مبل بخر برای خونه که آبرومون رفت، فرش‌ها همه خراب شدن، پرده‌ها پاره پوره شدن، کابینت‌های آشپزخونه زنگ زدن، تورو خدا به فکر خونه باش و پدرم می‌گفت "ننه بابام مبل نداشتن که من بخوام داشته باشم" منظورش این بود که جد اندر جد ما مبل و پرده گرون و فلان نداشتن که ما بخوایم داشته باشیم پس لازم نکرده، در نتیجه برادرم به عنوان یه بچه ۸ ساله شیفته‌ی اون صندلی شده بود و می‌خواست ببینه لذت نشستن روی اون صندلی چطوریه، درحالی که جواهر خانوم داشت به من از دست خطش پز می‌داد و اینکه چه دست خط قشنگی داره و همه از دست خطش تعریف کردن!! داداشم یهو صندلی رو بلند کرد و یکی از پایه های صندلی یه نوکِ تیز داشت و باعث شد یک خط کوچیو روی میز بیوفته و یهو .... قیامت به پا شد!!! جواهر خانوم با ۱۵ سال سنش زد زیر گریه و اینو به اون بزن اونو به این بزن رفت اتاق ننه باباش گریه کنان و من و برادرم دست و پامون می‌لرزید و به این فکر می‌کردیم که "وای خدایا یعنی الان بی‌خانمان شدیم؟" جواهر خانوم با خشم و غضب از اتاق پدر و مادرش بیرون اومد و درِ اتاقش رو قفل کرد در حالی که من و برادرم تا ۲ ساعت بعد از اون اتفاق توی پذیراییِ اون خونه مثل بدبخت‌ها گریه کردیم بیکس و بیچاره بدون سرپناه، بدون حامی یه گوشه افتاده بودیم، وسایل من و برادرم به مدت ۲ روز توی اون اتاق موند تا اینکه بعد از دو روز به زن دایی ناعزیزم التماس کردیم به دختر بیشعورش بگه اون اتاق کذایی رو باز کنه تا حداقل بتونیم وسایلمون رو برداریم، اون دختره بیشعور تا مدت‌ها دیگه جواب سلام مارو نمی‌داد و بعد از اون هر بار که پدر و مادرش میومدن زابل دیدن ما اون دختره‌ی بی ارزش به بهانه اینکه "وااای جواهر درس داره، وااای جواهر کلاس داره، وااای جواهر حالش خوب نبود، وااای جواهر زابل رو دوست نداره" هیچوقت پاش رو توی خونه ما نذاشت که من بتونم این رو بهش یادآوری کنم اما برعکس اون و خانواده‌اش که تا این حد پشتش بودن حدس بزنین مادرم چیکار کرد بعد از اون اتفاق؟ مادرم تا سال‌های سال بعد از اون اتفاق بارها و بارها من رو مجبور کرد که برم دیدن داییم و پام رو توی خونه‌ای بذارم که علنا توی اون به من بی‌حرمتی شده بود مادرم چه اون روز و چه حتی سال‌های بعد حتی یک بار یادآوری نکرد به برادرش و ازش گلایه نکرد بخاطر رفتار زشت دخترش، من ازشون توقع داشتم من ازشون انتظار داشتم بله!!!

من از دایی و زن داییم انتظار داشتم که همون لحظه لااقل خشم و غضب کنن نسبت به دخترشون و بگن فلانی مگه قراره اینو با خودت توی قبر ببری؟ این کولی بازی‌ها چیه؟ برای یه بند انگشت خراش که روی میز افتاده؟ مگه نمی‌بینی این بچه‌ها یک هفته‌اس آوارگی کشیدن، با دلی شکسته و قلبی درمونده اومدن پیش ما، یکم مراعاتشون رو بکن ولی نه!!! دایی و زن داییم خیلی محکم کنار بچشون وایسادن، حتی یکبار حاضر نشدن غرور اون رو بخاطر توله‌های یکی دیگه بشکنن اما مادرم چی؟ لااقل از مادرم انتظار داشتم جلوشون وایسه، باشه اون لحظه نمی‌شد چون اونجا ما آواره و بی‌پناه بودیم و جایی رو نداشتیم و به اینها پناه برده بودیم اما دفعات بعدی چطور؟ لااقل همون زمان‌ها یادآوری می‌کردی، از برادرت گلایه می‌کردی، می‌گفتی داداش این چه کاری بود؟ مگه نمی‌دونی بچه‌های من چقدر رنج کشیده هستن؟ از دخترش گلایه می‌کردی؟ می‌گفتی عمه جان این حرکت درست بود؟ اما نه ... مادرم نه تنها طرف من رو نمی‌گرفت بلکه هر بار من رو مجبور می‌کرد به دست بوسی اونها برم و وقتی التماسش می‌کردم توی خونه بمونم می‌گفت "واااای خدایا مرگم بده دختر تنها رو توی خونه بذارم که بعد دایی و زن داییت فکر کنن فاسد شده!!!" ای من ریدم تو طرز فکر مردم سیستان بلوچستان که حتی نفس کشیدن برای یک دختر توی این استان مساوی با فاسد شدن و هرزه شدن هست!!

به هرحال دایی احمد عزیزم تو مثل یک خاله زنک بی‌ارزش فقط بخاطر چند تا جمله برای من جلسه محاکمه برگزار کردی!!! حق هم داری وقتی بارها و بارها به من توهین کردی و حتی یکبار اینها طرف من رو نگرفتن امثال تو هی پرروتر شدین اما اگر این پست رو می‌خونی امیدوارم حالا بفهمی که من و برادرم اون سال چقدر جیگرمون آتیش گرفت و قلبمون شکست بخاطر دختر سوسول و نُنر و احمقی که تو بار آوردی و این رو بدون، حتی اگر نظرات من اشتباه باشه زمانی براشون پشیمون خواهم بود که تو هم بخاطر بی‌حرمتی‌هایی که به من و برادرم کردی ازم عذرخواهی کنی مردک!!! تو تمام این سالها به جز غم و اندوه از شما خیری به ما نرسیده بعد از این هم ترجیح میدم دستم رو جلوی غریبه دراز کنم تا به آدم‌هایی مثل شما بخوام بگم فامیل شماها از صد تا دشمن بدتر هستین لعنت خدا بر شما!!! پس این رو بدون برای اولین بار توی ۱۴ سال گذشته بالاخره خوشحالم از اینکه خودم از حق خودم دفاع کردم و به شما انگل‌های اجتماع حرف دلم رو رک و راست و بدون هیچ ترسی بزنم، امیدوارم یه روزی همونطور که با غرور و تکبرتون امثال من و برادرم رو له کردین خدا هم یکی مثل خودتون رو سر راهتون بذاره تا شما رو زیر سایه‌ی غرور و تکبرش له کنه!!! الهی آمین.

پست شماره ۱۲۹ / ۵۴۴۹ کلمه

تاریخ ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۴

سایت ویرگول

سیستان بلوچستاندخترازدواجکودک همسری
۸
۱۰
زهره ترقوئی | Zohreh Targhoei
زهره ترقوئی | Zohreh Targhoei
هیچ مطلبی بی‌هدف نوشته نشده، با خوندن هر مقاله به اعماق ذهن و مغز من سفر می‌کنی و در مسیر شکافت و بررسی احساسات و دغدغه‌هام سهیم می‌شی پس با دقت بخون!!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید