ویرگول
ورودثبت نام
زهره ترقوئی | Zohreh Targhoei
زهره ترقوئی | Zohreh Targhoei
خواندن ۱۲ دقیقه·۴ ماه پیش

وسواس نوشتنِ رویاهای هنری

دفتر وسواس‌ من
دفتر وسواس‌ من

توی پست قبلی در مورد وسواسِ نوشتن و لیست گرفتن از وسایل و جزئیات وسایلم و حتی اطلاعات توی گوشیم داخل این دفتر نارنجی رنگ صحبت کردم اما این پایان ماجرا نبود، وسواس من هر چند وقت یکبار به شکل‌های مختلفی بروز می‌کرد و خودش رو نشون می‌داد

سال‌های ۹۶ و ۹۷ برای من سال‌های قشنگی بودن چون من تازه با هنر و نقاشی آشنا شدم و روح مریض و افسرده من اندکی آروم گرفته بود اما همه منو تشویق کردن که بیا اینستاگرام پیج بزن و این هنر رو نشون بده، زمانی که اومدم اینستاگرام اصلا اون چیزی نشد که فکرش رو می‌کردم!! اوایل که وارد اینستاگرام شده بودم به قدری مجذوب انفجار رنگ‌ها و زیبایی‌های این اپلیکیشن‌ شدم که اصلا فکرش رو نمی‌کردم چنین دنیای قشنگی اون بیرون وجود داشته باشه!! توی واتساپ یا حتی تلگرام شما نمی‌تونی چنین دنیای زیبا و لوکسی رو ببینی اما اونجا انگار همه چیز خیلی رویایی بود، خونه‌های خوشگل، لباس‌های خوشگل، عکس‌های بکر از صحنه‌های طبیعت و پاییز و هر چیزی که من آرزوی رسیدن بهش رو داشتم اما بعد از یکی دو سال انگار به خودم اومدم و دیدم که تمام سیو مسیج من پر شده از "اتاق رویایی"، "خونه رویایی"، "لباس رویایی" و "کمد رویایی" چیزهایی که هرگز قرار نبود بهشون برسم ولی گویا برای خودم توی اینستاگرام یه دفتر آرزوها ساخته بودم، بماند که این جمع کردن مادیات با اعتقادات من در تضاد بود چون من مخالف مصرف‌گرایی بودم ولی نمی‌دونم چطوری شد که توی اون زمان یهو غرق اون محتوا شدم برای همین وقتی متوجه این اعتیاد و غرق شدن توی این آرزوهای مادی شدم سعی کردم یه عادت جدید در خودم بوجود بیارم و اینبار به جای رفتن سمت چیزهای مادی مثل لباس، خونه، لوازم التحریر و وسایل گرون برم سمت هنر!! فقط هنر خالص، فقط پیج‌های هنری رو دنبال کنم، فقط دنبال پیج‌های کسب و کار برم، فقط سعی کنم دانش بیزینسیم رو بالا ببرم و همین باعث شد دوباره وسواسم رنگ متفاوتی به خودش بگیره چطوری؟

صفحه اول وسواسم
صفحه اول وسواسم

حالا من هر پستی که توی اکسپلورر می‌دیدم همش باهاش رویا می‌بافتم که از این کار چطوری می‌تونم پول دربیارم؟ چطوری می‌تونم اینو به شکل تجاری در بیارم؟ مثلا می‌خواستم استعداد کارآفرینی وجودم رو روشن نگه دارم، رویا می‌بافتم که یک روزی اونقدر پول دارم که روی حوزه‌های مختلف بیام سرمایه‌ گذاری کنم و الان دارم فکر می‌کنم چطوری از هر چیزی آدم می‌تونه پول در بیاره تا وقتی به اون پول رسیدم شعله کارآفرینیم خاموش نشده باشه، با خودم رویا می‌بافتم که توی جمع فامیلی نشستیم و من شروع می‌کنم به صحبت در مورد کسب و کارهای مختلف می‌کنم و به کسانی که دنبال کار هستن ایده میدم و میگم ببینین مثلا از فلان راه می‌تونی پول دربیاری یا اگر توی فلان حوزه وارد بشی سود بیشتری داره و ریسک کمتری داره و همه منو تحسین می‌کنن که به‌به خانوم کارآفرین و باسواد!!!

اون زمان این رویاپردازی‌ها به من احساس غرور می‌داد و موتور زندگیم رو روشن نگه می‌داشت خیلی به خودم افتخار می‌کردم که یه روز به اون جایی برسم که نصف ایران من رو بشناسن اما امروز وقتی این چیزها رو به خاطر میارم احساس می‌کنم چقدر رویاهای بی‌مزه‌ای داشتم چرا ما باید اینقدر حقیر و محتاج تحسین و توجه باشیم که دائم خودمون رو یک خانوم رئیس تصور کنیم و احساس کنیم مورد تشویق بقیه هستیم؟ تصور کنین اگر به جایی می‌رسیدم امروز کجا بودم؟ منم امروز یکی از اون آدم‌های اینستاگرامی مسخره می‌شدم که می‌شینن جلوی دوربین یا توی پیجشون هی پست انگیزشی می‌سازن و میگن "ببینین منم خیلی سختی کشیدم ولی من دووم آوردم و از سختی‌ها گذر کردم" انگار بقیه کار دیگه‌ای می‌کنن انگار بقیه جا می‌زنن فقط من تونستم گذر کنم، چون مغزم توانایی درک این حقیقت رو نداشت که خیلی‌ها تلاش هم می‌کنن اما نمی‌رسن خیلی‌ها توی سختی‌ها جا نمی‌زنن بلکه جون می‌کنن ولی گاهی نمیشه هرکاری هم بکنی نمیشه!!

ولی مگه می‌تونی اینو به کسی ثابت کنی؟ کافیه با یک نفری که احساس خود موفق پنداری داره صحبت کنین نیاز نیست حتما شرکت و کارخونه داشته باشه، طرف شاگرد بوده حالا شده اوستا‌ کار، طرف مغازه اجاره‌ای داشته حالا مغازه خریده، طرف پراید داشته حالا سانتافه خریده، بشینین پای صحبت‌هاشون تا وقتی تحسینشون کنین و بگین "آفرین بابا تو چقدر خفنی که تونستی برسی همش زور بازوی خودت بوده هیچی از کسی نخواستی بهت افتخار می‌کنم" اونا هم مثل چی کیف می‌کنن اما کافیه سعی کنین بهشون بفهمونین که در کنار تلاش خودشون یه مقداری هم شانس و بستری که توش بودن دخیل بوده حتی اگر از بابایی پول نگرفتن همون آرامش خونواده دخیل بوده، اون شهری که بابایی تو رو توش بزرگ کرده مهم بوده سیستان با تهران یکی نیست ولی اونوقت می‌بینین چطوری برآشفته میشن و شروع به دفاع از خودشون می‌کنن چون کسانی که موفق میشن اکثرا حاضر نیستن این رو قبول کنن که درسته خیلی سختی کشیدن، خیلی زحمت کشیدن، خیلی تلاش کردن ولی به هرحال اندکی شانس هم داشتن که تونستن رشد کنن نه!!! ولی قبول ندارن چرا؟ چون اگر قبول کنن اونوقت نمی‌تونن صد در صد به خودشون افتخار کنن اون بُت بی‌عیب و نقصی که از خودشون توی ذهنشون ساختن خدشه‌دار میشه برای همین شروع به جنگ می‌کنن باهات طوری که انگار ناموسشون رو فحش دادی!!

برگردیم به بحث اصلی، به خیال خودم می‌خواستم در حالی که بقیه دارن عمر خودشون رو توی تلگرام و اینستاگرام تلف می‌کنن من یا اصلا استفاده نکنم یا اگر از اینستاگرام استفاده می‌کنم یه بهره مفید ازش ببرم در نتیجه بعد از یه مدت مغزم طوری شد که هر پستی می‌دیدم شروع می‌کردم به ایده پردازی در موردش اینکه چطوری از این محتوا، ایده کاریابی دربیارم ولی متاسفانه چیزی که با یک هدف خوب و مفید شروع شد کم کم رنگ و بوی وسواس به خودش گرفت و تبدیل به یک عذاب الهی شد اجازه بدین با ذکر مثال توضیح بدم:

لیست کردن پیج‌ها و ایده‌ها
لیست کردن پیج‌ها و ایده‌ها

وسواس از اینجا شروع شد ... قرار بود از این به بعد پست‌های مفید و هنری رو دنبال کنم، پست‌هایی در خصوص کسب و کار یا تجارت، پست‌هایی که بتونم از روی اونها ایده بگیرم برای کسب و کارهایی که در آینده می‌خوام بزنم حالا اکسپلوررم پر شده بود از این سه حوزه "هنر"، "کسب و کار" و "ایده"!! مشکل زمانی شروع شد که مغز من به دیدن بسنده نکرد بلکه می‌خواستم اونها رو یک گوشه‌ای داشته باشم که بتونم زمانی که خواستم برای دیگران شرح بدم ارجاع بدم به اون نمونه‌ها مثلا اگر خواستم بگم "آقا رستوران ژاپنی زدن خوبه" یه نمونه از پست یا پیج رستوران ژاپنی برای ارائه داشته باشم بنابراین سیو مسیجم پر شد از پست‌هایی که هر کدوم رو با هدف و ایده‌ای ذخیره کرده بودم تا اینکه همونطوری که توی عکس قبلی نوشته بودم توی سیو مسیجم بیش از ۶ هزار پست جمع شد و داشت منفجر میشد و من باید یه کاری می‌کردم یا باید همشون رو پاک می‌کردم یا ذخیره می‌کردم، اگر می‌خواستم پاکشون کنم دیوونه می‌شدم!!! اگر می‌خواستم عکس و فیلم هر پست رو ذخیره کنم مطمئن بودم ۶ ماه بعد حتی یادم نمی‌اومد اینا برای چی بودن پس چاره چی بود؟ اینجا بود که وسواس ذخیره کردن پست‌ها و ایده‌هام توی سیو مسیج تبدیل شد به وسواس نوشتن تک تک ایده‌هایی که از اون پست‌ها برداشت کرده بودم توی دفتر!! حالا وسواس من وارد فاز جدیدی شده بود جایی که من دیوونه شدم از تعداد زیاد پست‌هایی که ذخیره کرده بودم و تصور نوشتن اون همه پست و تحلیل هر کدوم؟؟ نه من از پسش برنمیام!!

از یک طرف نمی‌تونستم پست‌ها رو حذف کنم مغزم رو می‌شناختم اگر حذفش می‌کردم اونقدر بهم فشار می‌اومد که دوباره برم توی اکسپلورر بگردم دنبال ایده‌هایی که قبلا دیدم تا دوباره جمع بکنم و کارم صد باره می‌شد این راه رو قبلا رفته بودم، از اون طرف اگر می‌خواستم ننویسم چطوری ننویسم؟ هیچ راه حلی نبود تا اینکه با کلی دعوا با مغزم تهش خودمو آروم کردم و گفتم همینطوری رندوم دستمو روی پستی که به چشمم بخوره می‌ذارم و شروع می‌کنم به نوشتن ایده‌هایی که در موردش برداشت کردم و از بین اون ۶ هزار پستی که ذخیره کردم همینطوری تعدادی پست رو انتخاب می‌کنم

لیست کردن پیج‌ها و ایده‌ها
لیست کردن پیج‌ها و ایده‌ها

به این ترتیب شروع کردم به نوشتن ایده‌هام بر اساس پست‌هایی که توی اکسپلورر دیده بودم و توی سیو مسیج ذخیره کرده بودم:

۱_ آموزش هنر نقاشی و نقاشی دیجیتال

۲_ آموزش دفتر دست ساز

۳_ کلیپ ساختن از لحظه خامه‌کشی کیک

۴_ ساخت ظروف و وسایل سرامیکی

۵_ نقاشی از دنیای فانتزی تخیلاتم

۶_ یاد گرفتن تاپر و فوندانت کیک

۷_ یادگیری نویسندگی و نوشتن

۸_ برگزاری نمایشگاه هنری

۹_ یادگیری شکلات سازی و فروش با جعبه خوشگل

۱۰_ پیج لوازم آرایشی فانتزی داشته باشم

لیست کردن پیج‌ها و ایده‌ها
لیست کردن پیج‌ها و ایده‌ها

۱۱_ پیج محصولات مراقبت پوست داشته باشم

۱۲_ آخرین مدل آیفون رو بخرم

۱۳_ یه کلیپ شکست عشقی بسازم

۱۴_ دوره تارت روسی و دیزاین بشقاب به سبک خارجی‌ها

۱۵_ آرزوی داشتن یه استودیو عکاسی توی تهران

۱۶_ و ...

دقت می‌کنین که آرزوهام چقدر پراکنده و اینور اونور هستن؟ از همون اول هم به شدت افسرده بودم دنبال استحکام زندگیم نبودم فقط می‌خواستم تجربه کنم خودمم نمی‌دونستم دقیق چی می‌خوام، سردرگم بودم، گیج بودم، یه لحظه همه چیز می‌خواستم و لحظه بعد هیچ چیزی نمی‌خواستم، یه لحظه دوست داشتم شاغل بشم خونه و ماشین داشته باشم و لحظه‌ای بعد همشون پوچ و مصرف‌گرایی به نظر می‌رسید، گویا مثل نوزادی بودم که تازه متولد شده و داره دنیا رو تجربه می‌کنه من تفریحات و سفرهای خارجی و خونه‌های لاکچری رو توی اینستاگرام دیده بودم اما ترجیح دادم ذهنم رو قالب بندی و متمرکز کنم روی "هنر" و "بیزینس" و فقط ایده‌های تجاری رو ببینم

در حقیقت به کار و هنر به چشم تفریحم نگاه کردم گفتم تفریح دوست داری؟ به این فکر کن که چطوری می‌تونی کار و بیزینسی رو راه بندازی این میشه تفریح تو!!!

آرزوی یاد گرفتن انواع هنرها مثل نقاشی و دفتر سازی و کیک پزی تا آرزوی نمایشگاه زدن و نویسنده شدن همشون رو توی سرم بزرگ می‌کردم چون آرزوی تجربه تک تک اونها رو داشتم!!! بعضیاشون هم دیگه زیادی مسخره بود اینطور نیست؟ مثل رویای ساختن یه کلیپ شکست عشقی!!😂

اینقدر عاشق فیلمبرداری و ادیت بودم که با هر آهنگی که گوش می‌دادم سناریوی فیلمبرداری توی سرم می‌ساختم و پرورش می‌دادم!!!
لیست کردن پیج‌ها و ایده‌ها
لیست کردن پیج‌ها و ایده‌ها

چقدر علاقه داشتم ست‌های بله برون رو یاد بگیرم، دوست داشتم اس ۲۱ اولترا بگیرم، شکلات دست ساز بسازم، گیفت عروسی بسازم و حتی نامه‌های سفارشی بنویسم برای افراد خاص زندگی شما!!! واقعا برام جالب بود که چطور یه عکاسی حرفه‌ای و تبلیغات درست و حسابی می‌تونه حتی مسخره‌ترین ایده‌ها رو واقعی کنه اینکه یک نفر به شما پول بده برای شخص مورد علاقه‌اش با دستخط انگلیسی‌تون نامه بنویسید!!!
اینقدر عاشق نامه نوشتن بودم که چنین پیجی من رو حسابی شوکه کرد و به وجد آورد!!! طراحی و تولید نوت و پلنر به صورت سفارشی، افزایش اطلاعات برند سازی، ساختن کلیپ‌ها با آهنگ خواننده‌های تازه کار که این شکلی مشهور میشن، نقاشی، خطاطی، مجسمه سازی من عاشق همه هنرها هستم و تمام اینها رو به عنوان ایده‌هایی که قرار باشه یک روزی اجرا کنم نوشته بودم

لیست کردن پیج‌ها و ایده‌ها
لیست کردن پیج‌ها و ایده‌ها

همونطور که مشخص هست هدف فقط نوشتن ایده‌ها نبود بلکه اون پیج‌هایی که به اصطلاح برام باارزش بودن رو هم جمع می‌کردم و در کنارش ایده‌هایی که به سرم میزد رو هم می‌نوشتم

لیست کردن پیج‌ها و ایده‌ها
لیست کردن پیج‌ها و ایده‌ها

باورتون نمیشه که این مدل وسواس نویسی‌ها چقدر زیادن این فقط یک دفتر از ده‌ها دفتری هست که به همین شکل سیاهش کردم حتی الان که داشتم عناوین ایده‌هام رو می‌خوندم دوباره تحریک شدم که برم این دفتر رو از توی انباری در بیارم و دوباره جزو وسایلام بذارم شاید فرجی شد و یه روزی اونقدر پولدار شدم که بتونم به این آرزوها برسم ولی یه سیلی به خودم زدم تا سر عقل بیام برای همین تصمیم گرفتم چشمم رو ببندم و دیگه حتی عناوین رو نخونم فقط عکس‌ها رو اینجا ضمیمه کنم تا وخامت ماجرا رو نشون بده و تمام!!

نوشتن هنرهایی که می‌خوام یاد بگیرم
نوشتن هنرهایی که می‌خوام یاد بگیرم

مدل دیگه‌ای از وسواسِ مرتبط با پیج‌های هنری که داشتم به این شکل بود، من هر پستی که در مورد کارهای هنری بود رو ذخیره می‌کردم و سر فرصت دونه به دونه اون پست‌ها رو چک می‌کردم بعد توی یک لیست بلند و بالا فهرست می‌کردم، اینها چی هستن؟ فهرستی از هنرهایی که قراره وقتی پولدار شدم تجربه‌شون کنم!! مسخره‌اس نه؟ اصلا چرا باید زمان باارزشم رو صرف این کار بیهوده می‌کردم؟ انگار اینها به من قوت ادامه دادن می‌داد،انگار به خودم می‌گفتم صبور باش زهره یه روزی رها میشی و می‌تونی این هنرهایی که دوست داری تجربه کنی ولی آخه چرا کلکسیون جمع می‌کردم؟ خب هروقت پولدار شدم همون روز میام هنرهایی که دوست دارم رو پیدا می‌کنم دیگه!!! ولی نه!! اگه اون روز اینستاگرامی نباشه چی؟ اگه اینترنتی نباشه چی؟ اگه پایان دنیا برسه چی؟ بذار لااقل بنویسم که بدونم چی رو دوست داشتم!!

گلچین هنرها و قیمتشون
گلچین هنرها و قیمتشون

به لطف عود کردن چنین سوالاتی توی سرم بود که وسواسم هر سری بُعد تازه‌ای به خودش می‌گرفت، اگر تا دیروز فقط نوشتن اسم هنرها برای آروم گرفتن مغزم کافی بود الان باید دونه دونه به تک‌تک پیج‌ها پیام می‌دادم و نوع هنر، نوع آموزش، هزینه آموزش، شماره تماس به همراه شماره کارتش رو می‌گرفتم و توی دفترم می‌نوشتم برای اون روز موعودی که من اونقدر پول دربیارم که بتونم هر سه ماه یکبار برم یکی از این هنرها رو انتخاب کنم و شهریه‌اش رو واریز کنم و یاد بگیرم!!! تصور می‌کنین حتی یکی از این‌ها رو تونستم یاد بگیرم؟ هرگز!!! بماند که از ۲ سال پیش تا الان شهریه‌هاشون ده برابر شده و اصلا معلوم نیست مغز من چه هدفی داره که منو جر میده تا اینا رو بنویسم؟

هیچکس درک نمی‌کنه شرایط منو، وقتی میگم وسواسم به این صورت هست میگن خب ننویس به همین سادگی!!! برای مغز من اینطوریه که انگار اینها بخشی از ماموریت یا رسالت من توی دنیاست اگر ننویسم گویا بخشی از ماموریتی که داشتم ناتموم مونده احساسی که نسبت به نوشتن اینها دارم دقیقا همچین چیزی هست نه اینکه شما تصور کنین از سر دلخوشی یا بیکاری نوشته میشه نه!! دقیقا چنین وسواسی رو امروز نسبت به مطالب ویرگول پیدا کردم یعنی چی؟ یعنی کلی مطلب و عکس و مقاله ردیف کردم که توی ویرگول بنویسم الان نزدیک صد تا مقاله برای نوشتن دارم و هر روز سعی می‌کنم حجم زیادی رو بنویسم ولی مغزم دیگه کم میاره، از اون طرف میگم خب بی‌خیالش بشم ولی نمیشه اینطوری دیوونه میشم انگار یه عمل خیلی حیاتی و مهم رو به انجام نرسوندم موندم بین دو راهی، من با این وسواس چیکار کنم؟ چطوری مغزم رو آروم کنم؟ چرا هیچکس وسواسی شبیه من نداره؟ چرا کسی درک نمی‌کنه؟ چرا من دوست دارم از هر چیزی کلکسیون سمعی بصری درست کنم، هم عکس بگیرم هم فهرست درست کنم، مغزم دنبال چیه؟ می‌خواد به چی برسه؟ کاش بدونم!

پست شماره ۱۰۳ / ۲۴۹۹ کلمه

تاریخ ۲۴ اسفند ۱۴۰۲

سایت ویرگول

کسب کارنوشتنشکست عشقیوسواسوسواس فکری
هیچ مطلبی بی‌هدف نوشته نشده، با خوندن هر مقاله به اعماق ذهن و مغز من سفر می‌کنی و در مسیر شکافت و بررسی احساسات و دغدغه‌هام سهیم می‌شی پس با دقت بخون!!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید