وقتی این چالش رو دیدم انگار یهو یه سطل آب سرد ریختن روی من چون تمام اون روزهای تلخی که ده سال از عمرم رو صرف فراموش کردنشون کرده بودم از جلوی چشمم رد شدن، تمام اون حقارتها و خود درگیریها، من سالها سعی کردم فراموش کنم ولی امروز روزی هست که باهاشون رو به رو میشم، شاید به همین خاطر هست که تا ساعات پایانی این چالش من نتونستم چیزی بنویسم، چون نوشتن از این شرایط برای منی که توی جامعه بسته "سیستان و بلوچستان" زندگی میکنم کار آسونی نیست، مهم نیست که چقدر دسترسی به اینترنت وجود داشته باشه یا چند تا مقاله توی اینترنت باشه هنوزم خیلی از مردم ترجیح میدن به جای خوندن مطالب موثق و علمی به قضاوت خودشون یا حرف اطرافیانشون اتکا کنن، به هرحال این داستان منه ... داستان یه دختر با "شب ادراری"!!!
صبح شده بود و نور خورشید از لای در آهنی خونه راهش رو باز کرده بود و بدجوری روی صورتم میزد با استرس چشمام رو باز کردم و فقط خدا خدا میکردم دوباره اون اتفاق شوم نیفتاده باشه، خدایا خواهش میکنم خودمو خیس نکرده باشم دوباره نه!!! دستم رو یواشکی بردم زیر پتو و دستم خیس شد دلم میخواست بزنم زیر گریه و تا میتونم داد بکشم ولی باید تا قبل اینکه ننه جون (مادربزرگم) بفهمه تشک رو جمع کنم اون زمان من با ننه جون زندگی میکردم و شبها وقتی میخواستم بخوابم دست ننه رو میگرفتم توی دستم وجود اون بهم آرامش خاطر میداد محبتی که از خونوادهام نمیگرفتم اون برام تکمیل میکرد و خیلی امیدوار بودم که توجه و محبت اون شاید درمان شرایط نابهنجار من بشه!!
"خونه ننه" پناه امن دردهای بیدرمون من بود، اون روزها هفتهای نبود که پدر و مادرم با دعوا و سر و صدا طی نکنن و من دیگه طاقت این شرایط رو نداشتم برای همین هم بهشون گفته بودم میخوام پیش "ننه" بمونم از وقتی پیش ننه اومده بودم حال روحیم خیلی بهتر شده بود دیگه هر روز خدا دعوا نمیشنیدم و استرس کمتری میکشیدم، خونه ننه یه خونه کاهگلی و نقلی بود اما همین نقلی بودن باعث میشد هیچ چیزی مخفی نمونه و ننه خیلی وقت بود که از دست شب ادراریهای من کفری شده بود بیشتر از همه بخاطر نجش شدن محل نمازش!! شده بودم بچهای که هیچ اختیاری روی خودش نداره گاهی با خودم فکر میکردم ای کاش یه پوشک برای آدم بزرگا هم بود (اون زمان نمیدونستم هست) من حاضر بودم خودمو پوشک کنم ولی ناراحتی ننه جون رو نبینم که هر سری قیافهاش جمع میشه وقتی من رو توی این حالت میبینه! اگه ننه هم دیگه منو نخواد اونوقت باید کجا برم؟؟ دیگه کی منو قبول میکنه؟ پدر و مادرم که منو نمیخوان مامان همیشه میگه چون من یه دخترم و هنوز ازدواج نکردم اون مجبوره پیش بابا بمونه و طلاق نگیره وگرنه خیلی وقت پیش طلاقش رو میگرفت، میگه اگه یه دختر مامان باباش جدا بشن دیگه کسی خواستگاریش نمیاد!! گاهی به خدا میگم "ای کاش وجود نداشتم اینطوری مامانم مجبور نبود زندگی که دوست نداره بخاطر من تحمل کنه"
ننه جون مذهبی و متعصب بود هیچوقت از نمازش دست نمیکشید و چون خونه کوچیک بود ما همونجایی که غذا میخوردیم همونجا هم میخوابیدیم و همونجا هم نماز میخوندیم در نتیجه این حال من همیشه باعث ناراحتی ننه میشد، منم این شرایط رو نمیخواستم اما نمیدونستم باید چیکار کنم، اون زمان دسترسی به اینترنت هم برای من وجود نداشت که حداقل بتونم مشکلم رو توی اینترنت جستجو کنم یا با کسایی مثل خودم صحبت کنم فقط میریختم توی خودم و هر روز منزویتر و دورتر از بقیه میشدم از همه بدتر اینکه هیچکس این رو متوجه نمیشد و هیچکس احساس نمیکرد یه جای کار میلنگه چون دختر ساکت و سربهزیر و بی سر و صدا باب طبع هر پدر و مادری بود.
هر روز وقتی خورشید غروب میکرد و شب میرسید غم زهره هم بیشتر میشد هر شب از خوابیدن بیشتر میترسیدم چون میدونستم امشب هم قراره اتفاق بیوفته، هرچقدر تلاش میکردم خوابم نبره باز هم کم میاوردم، گاهی فکر میکردم چطوره پلاستیکها رو به هم بدوزم و یه پوسته پلاستیکی برای تشک درست کنم شاید اینطوری حداقل به غیر از لباسهام جای دیگهای کثیف نشه!!! آخه شستن تشک که کار سادهای نبود و این موضوع هم اتفاقی نبود که ماهی یکبار بیوفته کار هر شب بدن من شده بود شب ادراری، بعضی روزها فقط بعضی روزها که بیدار میشدم و جام خشک بود انگار دنیا رو به من داده بودن اون روز برای من بهشت بود ولی بوی گند ادرار که از تشک ساتع میشد همیشه تو ذوق میزد، در طول یک یا دو هفتهای که میتونستیم تشک رو بشوریم ادرارهای هر شب من روی تشک خشک میشد و یه صحنه زشت رو بوجود میاورد که هر شب قبل خوابیدن چشمم به اون گردی زرد شده وسط تشک میوفتاد، بوی ادرار طوری توی تشک رخنه کرده بود که تا خوابم میبرد نفسم بند میومد حتی نماز خوندن هم دیگه برام سخت شده بود بدنم هر روز صبح با ادرار نجس میشد و باید یک دوش کامل میگرفتم این در حالی بود که توی سیستان بلوچستان آب گرم در دسترس نبوده و نیست و اینطور نیست که آدم هرزمان که اراده کنه دوش بگیره همین هم شرایط رو سختتر کرده بود و طوری شده بود که ترجیح میدادم اصلا نماز نخونم تا اینکه با بوی ادرار روی بدنم نماز بخونم!!
نمیخواستم باعث آزار کسی باشم نمیخواستم باعث خجالت کسی بشم، ننه جون کفری شده بود بخاطر اتفاقی که برای من میوفتاد گاهی اوقات وسطای شب از خواب بیدار میشدم و تشک خیس شده بود ما تشک دیگهای نداشتیم و هنوز تا صبح خیلی راه بود و من هم خوابم میومد پس مجبور میشدم تشک رو به سمت دیگهاش برگردونم و دوباره با چشم گریون بخوابم و صبح که بیدار میشدیم ننه جون میفهمید که فرش خیس شده و حسابی کفری میشد از دست من! اون روی همون فرق نماز میخوند و خیلی روی این چیزها حساس بود، چند باری دکتر رفتیم ... گاهی دارو میدادن و گاهی وضعیت به مراتب بهتر میشد ولی بین دعواهای مامان و بابام جایی برای توجه به من وجود نداشت و من نمیدونم چرا یاد نگرفته بودم به عنوان یه نوجوون خواسته هام رو بیان کنم؟ همیشه مثل یه موش آب کشیده دردهامو توی خودم میریختم و همیشه منتظر روزی بودم که خودشون متوجه بشن ... درنهایت یه روز دیگه خودمو خیس نمیکردم اما اشکها و دردهایی که تو اون دوران از زندگیم کشیدم تا ابد همراه من میمونن!!!
شاید مبحث "شب ادراری" کاملا منطبق با موضوع "بیاختیاری ادرار" نباشه چرا که بیاختیاری ادرار در طول روز یا توی محیط کار یا مهمونی هم اتفاق میوفته اما برای من فقط کابوس شبهام بود! اما این نزدیکترین تجربه شخصی خود من از این موضوع بود و خودم سالها تحقیر و تمسخری که از سمت دوستانم توی مدرسه شامل حالم میشد رو تحمل میکردم، این چالش شاید یه بهونهای بود برای خالی کردن یه زخم چرکین که سالها کنج انباری ذهنم خاک میخورد و هرگز جایی به زبون نیومد چرا که هر بار به دوستام یا حتی به مادرم میگفتم صرفا میگفتن "نمیدونم مشکل تو چیه من که خدا رو شکر همچین مشکلی نداشتم" و من با خودم میگفتم این لکهی ننگ همون بهتر که سربسته بمونه!!
امیدوارم اگر توی این مشکل گرفتار هستین اینو بدونین که هیچ خجالتی نداره، توی این دنیا همه ما با مشکلات روحی و جسمی خاصی دست و پنجه نرم میکنیم و اونها هرچی که باشن اشکالی ندارن، شاید سخت شاید طاقت فرسا اما کسی که شما رو دوست داشته باشه با همه مشکلاتتون دوستتون داره، امروز اینو میدونم که برای من بیشترین دلیل برای شب ادراری مشکلات روحی و استرس ناشی از دعواهای پدر و مادرم و احساس گناهی که از حرفهای مادرم نسبت به موجودیت خودم احساس میکردم بود، اگر شما هم توی شرایط مشابه هستین میخوام بدونین که تنها نیستین❤️
#یک_روز_جای_من
ارجاع به صفحه اصلی چالش از طریق اینجا و اینجا.
همچنین من از بین شرکت کنندگان یک داستان به شدت زیبا رو خوندم که الهام بخش من در نوشتن داستان خودم بود و برای همین هم به داستان ایشون اشاره میکنم و دلم میخواد شما هم بخونین و انگیزه و قدرت این دختر جسور رو ببینین واقعا تحسینبرانگیز هست که چقدر یک کمک کوچیک مسیر زندگی یک نفر رو تغییر میده!!! داستان زینت عزیزم و جنگ اون با بیماری ام اس و مشکل بی اختیاری ادرار رو از اینجا بخونین.
پست شماره ۱۰ / ۱۴۱۱ کلمه
تاریخ ۷ مرداد ۱۴۰۲
سایت ویرگول