این اتفاق همین امروز افتاد!!
تقریبا میشه گفت یکی دو سالی هست که سعی میکنم از همه آدما فاصله بگیرم نه اینکه خودآگاه باشه نه! درست مثل مطالب و کامنتهای این صفحه هست که حتی متوجه نمیشم چه کسی، کجا، چی در مورد من گفته!! دیگه نمیخوام به این چیزها اهمیت بدم اما امروز یکی از دوستام ازم پرسید که "سختت نیست این همه پیام نخونده داری؟" و من انگار سفره دلم رو پیشش باز کردم و شروع کردم به تند تند پیام دادن بهش و تهش که نگاه کردم دیدم کلی حرف زدم براش و با خودم گفتم شاید بهتر باشه بقیه هم بدونن که توی ذهن من چی میگذره!!
گاهی وقتا یه سوال باعث میشه به درون خودمون نگاه کنیم و با شفافیت بیشتری خودمون رو کنکاش کنیم شاید برای من این همون "سوال درست" بود
بریم برای سوال و سیل جوابهای من
دوستم: پرسیدم رومخت نیست یا حس بدی نمیگیری که این همه پیام نخونده داری؟
من: چرا میگیرم اما خلا وجود منو میتونی درک کنی؟ اون چیزی که توی وجود تو تازه داره جوونه میزنه (اشاره به افسردگیش) توی وجود من دیگه به نهایت رشد خودش رسیده
_افسردگی اینطوریه که اولش انکار میکنی، بعد میپذیری و چند ماه تا چند سال غمگینی بخاطر افسرده بودنت، بعدش میگی خب غم تا کی؟ بذار یه کاری بکنم و میری کارهای مختلف رو امتحان میکنی، نقاشی، طراحی، شغل، دانشگاه، مهاجرت یا هرچی
_دوستات رو میبینی که بعد از سن ۱۸ هر کدوم یه راهی رو میره یکی شوهر میکنه، یکی آرایشگر میشه، یکی میره دانشگاه، یکی مهاجرت میکنه یکی هنرمند و خواننده و بازیگر میشه ولی تو نه!!
_تو توی همشون به شکست میرسی چون به لطف خونواده مسخرت هیچ کدوم از کارهات به ثمر نمیشینه اونوقت میفهمی که قرار نیست از این زندون آزاد بشی
_چون اول باید پول داشته باشی تا بهترین کتابا رو بخری و بهترین دانشگاه قبول بشی تا بعد از دانشگاه بتونی خونه اجاره کنی و توی یه شهر بزرگ بمونی، تا بتونی یه دفتر اجاره کنی و یه کسب و کار راه بندازی
_وقتی هیچ کدوم اینا جواب نداد میرسی به پوچی مطلق اونجا جایی هست که میبینی غصه میخوری رنج میکشی اما اونقدر بی حس شدی که حتی برات مهم نیست، دوستات بهت پیام میدن میبینی میخونی اما حال نداری جوابشونو بدی، ناراحت میشن؟ خب بشن مگه مهمه چی تو این دنیا مهمه؟ ما همه اسباب بازیهای حقیری هستیم که خودمونو درگیر لباسای قشنگ و رویاهای خوشگل میکنیم تا زندگی واسمون قابل تحمل بشه
_این وسط فقط اونایی برنده میشن که میتونن با این حماقت زندگی کنن وقتی چشمات بیش از حد باز بشه و حقایق زندگی رو بفهمی دیگه نمیتونی عادی زندگی کنی و زندگی برات جهنم میشه و اگه از این جهنم به کسی بگی بهت برچسب دیوونه بودن میزنن
_اکثر آدما افسردهان ولی اکثر اونها یه جایی وسطای همون مرحله "افسردگی" و "تلاش برای بهتر کردن زندگی" از طریق شوهر یا هنر یا شغل یا پیج یا مدرک یا دانشگاه یا مهاجرت یا پول یه چند پله بالاتر میرن و فکر میکنن ع*ن خاصی توی زندگیشون شدن
_برای همین پیج میزنن و داستان زندگی ک*سشعر خودشونو طوری تعریف میکنن و میگن ما سختی کشیدیم که هرکی ندونه فکر میکنه اینا هر روز بهشون تجاوز میشده و باز نجات پیدا کردن!!
_به هرحال یه جایی بین همون افسردگی و تلاش برای بهبود زندگی اکثر آدما تلاشهاشون جواب میده، گاهی به علی میگم اگر تلاش های منم جواب میداد احتمالا شبیه همون احمقهای اینستاگرام میشدم که پیج میزدم و میگفتم ببینین من چقدر سختی کشیدم از یه شهر کوچیک و یه خونواده سخت تونستم رشد کنم پس شما هم میتونین فقط کافیه پکیج ادمینی منو بخرین تا من پولدارتر بشم و به شما احمقا پز تواناییم رو بدم
_اون زمان فکر میکردم اگر یکی تنبله تقصیر خودشه که درس نخونده، اگر به جایی نرسیده یا فقیر مونده مقصر خودش هست ولی... ولی خب زندگی، کائنات، خدا یا هرچی امروز اسمشو میذارن بهم ثابت کرد که همیشه تلاش کردن قرار نیست به نتیجه برسه و زندگی برای همه برابر نیست!!
_مشکل اینجاست که من ترجیح میدم تو مثل من یا امثال من یه مجنون نشی که انسان رو یه زندانی توی کل کهکشان میبینه و زندگی براش هیچی جز پوچی و تلاش بیهوده دخترا برای درس خوندن و شوهر کردن و پز دادن مستقل بودنشون نیست
توضیح: این افکار یک شبه شکل نمیگیره بلکه بر اثر زندگی توی یه محیط بد و خونوادهای که حمایتگر نیست و دائم تحقیرت میکنه و اعتماد به نفست میاد پایین و مادری که دائم بدگویی بابات رو میکنه و تو رو نسبت به جنس مخالف بدبین میکنه و توی مدرسه هیچ دوستی نداری و توی دانشگاه یه آدم منزوی هستی و هیچ پول و حمایتی چه از خونواده چه از غریبه (مثل آقای بیرانوند که مربی دستش رو گرفت و کمکش کرد وارد تیم ملی بشه) نداری و دائم مجبوری با کارگری و بدبختی زندگی کنی در نهایت میشی یه افسرده ۳۰ ساله که دست به جنایت میزنه!!! اگر زندگی قاتلان سریالی رو دنبال کنین اکثرشون با همین زمینه بوجود اومدن و این چیزی نیست که یک شبه حل و رفع بشه
_اما هرچقدر هم سعی میکنم بهت راه متفاوتی رو نشون بدم تو قبول نمیکنی البته حقم داری تاریخ همیشه خودشو تکرار میکنه چون هرنسلی فکر میکنه متفاوت با قبلیهاست درگیریهای دهه هفتاد و هشتاد رو ما قبلا داشتیم
_یه زمانی دهه شصتیها میگفتن این دهه هفتادیا بچهان نمیفهمن ما هم فشاری میشدیم و باهاشون دعوا میگرفتیم که ما دهه هفتادیا خیلی خفنیم دنیا رو ما قراره تغییر بدیم و امروز همین حرفا رو از شما میشنویم
_اگرم جواب کسیو نمیدم بخاطر همین افکار جنون آمیزی هست که دارم، دلم نمیخواد بقیه بترسن یا به قول خودشون انرژی منفی بگیرن ازم درنتیجه ناراحت بشن بهتره براشون
اینها کل پیامهایی بود که بهش دادم، وقتی نگاه کردم دیدم یه بخشی از کل دید من به زندگی توی همین متنها نهفته هست چیزی که چندین بار سعی کردم توی مقالات قبلی بهش اشاره کنم ولی گویا هرکاری میکردم نمیتونستم منظورم رو درست برسونم ولی این سوال انگار باعث شد مغزم به کار بیوفته و بتونه نظرش رو در قالب کلمات بهتری بیان کنه
من معمولا عادت ندارم با کسی زیاد حرف بزنم هرچند قبلنا خیلی دوست داشتم، چقدر دلم میخواست منم یه دوستی داشته باشم که بتونم باهاش همیشه حرف بزنم و کلی صحبت بکنم چه حسرتهای کوچیکی و قشنگی که روی دلم عقده میشد و امروز منو به این نقطه رسونده که اگه دنیا آتیش بگیره من میشینم پففیل میخورم شاید اگه یکم محبت و توجه میگرفتم یکم بهم پر و بال داده میشد امروز جای بهتری بودم ولی امروز اونقدر یخ زدم که با وجود توجه عجیبی که توی این صفحه بعضی از دوستان بهم دارن من همچنان مثل یه کوه یخ هستم سرد،بیروح، بیاحساس
دلیل اینکه با این دختر کوچولوی ۱۶ ساله اینقدر حرف میزدم بخاطر شرایط یکسان خونوادگی هست که توش گیر افتادیم، خیلی عجیبه شاید یکی از دلایلی که این مقالات مربوط به زندگیم رو مینویسم همین دختر باشه که یه روز اونها رو پیدا کنه و بخونه!! متاسفانه امروز اون توی "مرحله انکار" هست من چندین بار سعی کردم بهش هشدار بدم اما اون اصلا قبول نمیکنه مثلا به طور واضح علائم افسردگی رو از خودش بروز میده، حسادت بسیار شدید به برادر ۱۱ سالهاش به همراه وابستگی عاطفی بیش از حد به مادرش طوری که مادرش در مورد ارتباطش با پدر خونواده به جای صحبت با روانشناس با این دختر درد دل میکنه!! موضوع اینجاست که دختره الان توی اوج رابطه و نیازش به مادر هست و برای همین وقتی بهش گفتم مادرت داره بهت آسیب میزنه و این درد دل کردن باهات بعدا اثرات بدی روی بزرگسالیت میذاره گارد گرفت و دلخور شد و از مادرش دفاع کرد!! جدای از اینا دختره حق خروج از خونه بعد از مدرسه رو نداره اگرم بیرون بشه به سختی میتونه بره کافه یا حتی یه پارک چون از نظر پدر و مادرش این کافه رفتن یا توی پارک نشستنها حرکات اشتباهی هستن و یه دختر خراب اینکار رو میکنه اما خود دختره هم چندان متوجه حالتش نیست وقتی ازش میپرسم پدر و مادرت محدودت میکنن یا حساسن فقط انکار میکنه درست همونطور که افسردگی یا درددل کردن مادرش رو "انکار" یا "توجیه" میکنه!! در نهایت آدم تا وقتی خودش نخواد نمیشه بهش کمک کرد!! امیدوارم یه روز بفهمه توی چه منجلابی هست
اگر شما راه حلی برای آگاه کردن این بچه دارین لطفا بهم بگین، جدا از خونوادش که مشکل دارن خود بچه توی مرحله انکار هست و هنوز قبول نداره که افسردگی داره و رفتارهای صمیمانه مادرش و درد دل کردنهاش در حقیقت به ضررش هست، هزار تا مشکل دیگه هم دارن که اینجا جای گفتنش نیست ولی نمیدونم باید چیکار کنم، داداشم میگه به تو ربطی نداره دخالت نکن ولی من تموم سعیام بر این بود که حداقل بهش یکم هنر و نقاشی یاد بدم و همینطور آداب معاشرت و اجتماعی بودن رو یاد بگیره
اینکه آدم بتونه ارتباطسازی کنه مهمترین اصل برای پیشرفت انسان هست، اگر "علیرضا بیرانوند" توی مسیر رفتن به تهران و فوتبالیست شدن با مربی فوتبال توی اتوبوس هم کلام نمیشد و بهش از عشق و علاقهاش به فوتبال نمیگفت فکر میکنین میتونست راه پیدا کنه؟ یا اگر "محمدرضا گلزار" توی اون رستورانی که اولین بار با یه کارگردان روبرو شد و بهش از علاقهاش به بازیگری گفت اگر ارتباط نمیگرفت و ساکت و آروم مثل یه پسر خوب فقط از دور تماشا میکرد میتونست بازیگر بشه؟ فرصتها زمانی پیش میاد که شما بلد باشین چطور "خجالت" و "کمرویی" و "ترس از رد شدن" و "ترس از مزاحم بودن" و هزار تا سد ذهنی دیگه رو کنار بذارین و مثل یه شیر جلو برین و ارتباطسازی کنین و علایق خودتون رو بیان کنین حتی اگر تهش شما رو تمسخر کنن و کنار بذارن!! اگر صد نفر شما رو پس زد باز ادامه بدین تا بالاخره اون یه نفری که حاضره راهنما و چراغ راه شما در مسیر موفقیت باشه رو پیدا کنین (عجب نطق قشنگی گفتمااا برم پیج بزنم پکیج موفقیت و توسعه فردی بفروشم)
این دختر نمیتونه فعلا از دست خونوادش نجات پیدا کنه و منم اینو میدونم اما دلیل این همه بال بال زدن من براش اینه که حداقل یه هنری یاد بگیره توی مدرسه به دوستاش بفروشه شاید یه پولی دربیاره چون مادر و پدرش توی همین سال ۴۰۲ فقط ماهی ۱۰۰ هزار تومن بهش پول تو جیبی میدن و همونم مامانش پشت سرش نق میزنه میگه این دختر از بس تو اینستاگرام میچرخه چشم و گوشش باز شده فقط پول میخواد ازم!! (این رفتار یعنی غرولند کردن پشت سر بچه دقیقا همون اخلاقی هست که خونواده من دارن که هر گلایهای از من رو میشینن پیش بقیه میگن و بعد بقیه به من میرسونن که فلانی از رفتارت ناراحته) تصور کنین با این شرایط خونوادگی اگر ارتباط سازی و اجتماعی بودن رو به همراه یک هنر خوب و پولساز یاد میگرفت چقدر میتونست موفق باشه!! مثلا اگر "دستبند یا گردنبند فانتزی" درست میکرد توی مدرسه میفروخت یا از وسایل نقاشی من استفاده میکرد شاید به پول میرسید، به قدری به فکرش هستم که انگار دختر خودمه و من زاییدمش ولی متاسفانه هم انکار میکنه و هم یکم بیشعور رفتار میکنه!! آخرین باری که سعی کردم حرف بزنم باهاش بهم گفت "چرا تلاش میکنی وضعیت زندگی و روحیات خودت رو بهم تحمیل کنی؟" گفتم من چی رو بهت تحمیل کردم آخه؟ من صرفا وجوه مشترکی که توی زندگی جفتمون هست رو دارم بهت میگم و دارم هشدار میدم بعضی چیزها مثل درددل کردن مادرت اونطور که به نظر میرسه مفید و سازنده نیست (چون خودم اثراتش رو توی زندگیم دیدم) یا مثلا پدر و مادرت مشخصا هیچ پولی برات خرج نمیکنن زن و شوهری که خودشون روز در میون سر پول دعوا دارن فکر کردی برات مشاور و کتاب تست میگیرن؟ الان یکی دو سال مونده به کنکورش طفلک حتی یه "مشاور تحصیلی" نداره چه برسه به "آزمون آزمایشی" یا "کتاب تست" یا "پکیج آموزشی" چون پدر و مادرش باور دارن که "ما خودمون تونستیم بدون هیچ کتابی دانشگاه قبول بشیم (۳۰ سال قبل) پس توام اگه بخوای میتونی و کتاب و تست و آزمون همش بهانه هست و مافیای کنکور هست/=" و من براش توضیح دادم که شرایطش دقیقا مشابه زمان کنکور من هست و با این اوصاف نمیتونه اون رشته رویاییش (روانشناسی علامه طباطبایی تهران) رو قبول بشه و بدجوری سرخورده خواهد شد اما در جواب گفت "اگر تو توی زندگیت بازنده شدی و هیچی نشدی دلیل نمیشه همه مثل تو بشن و منم قرار نیست راهی رو برم که تو میری!" منم دیگه بعد از این ولش کردم و هیچ راهی هم به ذهنم نمیرسه(:
ختم کلام: آدمیزاد همینه دیگه حتی اگر راه بهشت رو نشونش بدی وقتی مجبورش کنی پس میزنه چون مغز انسان با "توهم آزادی" و "قدرت اختیار" کار میکنه فقط زمانی احساس سرخوشی داریم که توی ذهنمون باور داشته باشه که راهمون رو خودمون انتخاب کردیم و با بقیه خیلی فرق داریم، با اینکه اگر عمیق به دنیا نگاه کنیم متوجه میشیم که از همون لحظه به دنیا اومدن ما هیچ قدرت اخیتار و آزادی نداریم (بازش نمیکنم چون طولانی میشه) اما باز هم اگر این توهم رو از انسان بگیرن دیوونه میشه (خودمم شاملش میشم)
پست شماره ۷۲ / ۲۲۴۶ کلمه
تاریخ ۲۶ بهمن ۱۴۰۲
سایت ویرگول