ویرگول
ورودثبت نام
زینب رمضانی
زینب رمضانییادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، کتاب‌ها و فیلم‌ها
زینب رمضانی
زینب رمضانی
خواندن ۵ دقیقه·۲ ماه پیش

به عشق، باز هم اجازه بده

فرض کنید در طلیعهٔ جوانی، پس از یک دورهٔ پرشور عشق و عاشقی و گذر کردن از رنج‌های راه، بالاخره موفق شده‌اید به وصال یاری که در آرزویش بوده‌اید برسید. فرض کنید در این نقطه از زمان، هنوز اول دروازهٔ زندگی هستید و نه سرمایهٔ دندان‌گیری دارید، نه شغل خوبی، نه درستان تمام شده و نه هنوز جای پایتان در دنیا سفت شده است.

حالا فرض کنید دو سه دهه از آن روزها گذشته است. شما در کنار آن آدم، به همهٔ چیزهایی که از دنیا می‌خواسته‌اید رسیده‌اید. زمین زیر پایتان بالاخره سفت شده و کنترل خوبی روی محیط اطرافتان دارید. همه چیز خوب است و دنیا به کام؛ اما یک‌باره آن آدم به هر دلیلی دنیا را ترک می‌کند و شما را با انبوه خاطراتی که حالا فقط بخش‌های خوبش در ذهنتان مانده، و زندگی‌ای که در کنار هم ساخته‌اید، تنها می‌گذارد.

پس از مدتی سوگواری و یاد گرفتن زندگی بدون او، تصمیم می‌گیرید وارد رابطه‌ای جدید شوید و کسی را به زندگی‌تان راه بدهید. فرض کنید آدم جدید، آدم خوبی است؛ زندگی با او خوشایند است. بدن و اخلاقش را می‌پسندید و از اینکه کنار او دیده شوید، حس خوبی دارید.

اما پس از مدتی، حس می‌کنید چیزی مانع از صمیمی‌تر شدنتان با او می‌شود؛ چیزی ناشناخته سد راهتان می‌شود تا از حدی به او نزدیک‌تر شوید. بخش‌هایی از روحتان هست که نمی‌توانید به آدم جدید نشان دهید. و هرچه فکر می‌کنید، نمی‌فهمید ایراد کار چیست.

نیازهایی هست که در این رابطه پاسخ داده نمی‌شود. بخش‌هایی از جسم و روحتان تشنهٔ نوازش است، اما قادر نیستید به آدم جدید اجازهٔ لمسش را بدهید. در این مرحله، ذهنتان به سمت خاطرات خوش زندگی با آدم قبلی می‌رود. لحظاتی که توسط او نوازش می‌شدید را به یاد می‌آورید و سخت دلتنگ می‌شوید. آرزو می‌کنید کاش او الان در زندگی‌تان حضور داشت و صمیمیتی که جای خالی‌اش روحتان را می‌خراشد، دوباره تجربه می‌کردید.

اما رو به رویتان را که نگاه می‌کنید، می‌بینید آدم قبلی رفته است و آدم جدید هرآنچه باید داشته باشد را دارد؛ اما شما نمی‌توانید بگذارید از حدی جلوتر بیاید. شاید چون فکر می‌کنید این آدم کیفیت‌های آدم قبلی را ندارد و حتی ممکن است تصور کنید سفر به سرزمین‌هایی که در زندگی پیشین رفته‌اید به همراه آدم جدید، خیانت به روزهای خوش گذشته و عزیز از دست‌رفته است.

کم‌کم مقایسه بین دو نفر در رگ‌های زندگیتان جاری می‌شود و جایی می‌رسد که کنترلش از دستتان خارج می‌شود. «آدم قبلی بلد بود چه رنگ چای دوست دارم؛ می‌دانست وقتی غم‌زده هستم باید چطور مرا از آن حال بیرون بیاورد؛ از حالت‌های صورتش وقتی می‌خندید بیشتر خوشم می‌آمد؛ آداب معاشرت را بهتر می‌دانست؛ املت‌هایی می‌پخت که طعمش را دوست داشتم؛ عادت‌های کوچک دلچسبی داشت که تماشا کردنشان خوشحالم می‌کرد.»

واقعیت این است که آدم قبلی بی‌عیب نبوده و شما به علت دلتنگی یا کم شدن دسترسی ذهنتان به خاطرات واقعی، در حال دراماتیزه کردن آنها هستید. هر چیز خوبی را پررنگ‌تر به یاد می‌آورید. و آدم جدید هم خالی از حسن نیست؛ اساساً استانداردهای شما را داشته است که حاضر شده‌اید کنارش باشید. پس چه چیزی باعث می‌شود نتوانید از بودن در زندگی فعلی راضی باشید و شادی را در آن تجربه کنید؟

در واقع، مسئله این نیست که شما آدم جدید را دوست ندارید یا از بودن کنارش لذت نمی‌برید؛ مشکل این است که هنوز «اجازه نداده‌اید» رابطهٔ تازه شکل خودش را پیدا کند. در ناخودآگاهتان مدام منتظرید روزی برسد که او دقیقاً مثل نفر قبلی، همان لبخندها، همان عادت‌ها و همان نوع نوازش‌ها را تکرار کند. اما این انتظار شما را از دیدن زیبایی‌های تازه‌ای که در رابطهٔ فعلی وجود دارد محروم می‌کند.

شاید گاهی وقت‌ها در سکوت شب، وقتی کنار آدم جدید نشسته‌اید، خاطراتی از گذشته مثل موجی آرام اما پرقدرت به ذهنتان هجوم بیاورد. به یاد می‌آورید که نفر قبلی چطور هنگام دیدن یک فیلم غم‌انگیز، دستتان را آرام می‌گرفت و اشک‌هایتان را ـ بی‌آنکه بخواهید پنهان کنید ـ پاک می‌کرد. یا اینکه چطور وقتی از سر کار خسته برمی‌گشتید، بدون اینکه چیزی بپرسد، یک لیوان چای درست همان‌طور که دوست داشتید برایتان می‌آورد. این خاطرات کوچک اما پررنگ، مثل خرده‌شیشه‌هایی‌اند که در مسیر رابطهٔ جدید زیر پا می‌ریزند و حرکت به جلو را سخت می‌کنند.

رابطهٔ جدید قرار نیست جای خالی را پر کند؛ چون جای خالی، جای آدم قبلی است و هیچ‌کس دیگری توانایی پر کردنش را ندارد. آنچه ممکن است اتفاق بیفتد این است که شما بپذیرید این جای خالی همیشه در زندگی‌تان خواهد بود. این زخم شاید هیچ‌وقت کاملاً بسته نشود، اما می‌تواند به مرور به یک نشانهٔ زیبا از تجربهٔ عمیق انسانی تبدیل شود؛ درست مثل رد زخم روی بدن که با گذشت زمان دردش از بین می‌رود اما اثرش باقی می‌ماند تا یادآور مسیر طی‌شده باشد.

شاید لازم باشد به جای جست‌وجوی مشابهت‌ها، به تفاوت‌ها نگاه کنید. تفاوت‌هایی که اول کار مانع نزدیکی می‌شوند، می‌توانند با گذر زمان به نقطهٔ قوت تبدیل شوند. مثلاً شاید نفر جدید آداب معاشرت ظریف شریک قبلی را نداشته باشد، اما در عوض شیوه‌ای صمیمانه‌تر و بی‌پیرایه‌تر در برخورد با دیگران داشته باشد. شاید بلد نباشد آن املت‌های دوست‌داشتنی را درست کند، اما بتواند با خنده‌های بلند و بی‌ملاحظه‌اش فضای خانه را پر از انرژی کند. این‌ها کیفیت‌های تازه‌ای هستند که فقط وقتی فرصتشان بدهید، می‌توانند خودشان را نشان دهند.

مسئله اینجاست که شما هنوز ناخودآگاه با خط‌کش دیروز، فاصله‌های امروز را اندازه می‌گیرید. این مقایسه مثل آن است که بخواهید با نقشهٔ یک شهر قدیمی در خیابان‌های شهر تازه‌ای راه پیدا کنید. نقشه شاید زیبا و خاطره‌انگیز باشد، اما برای مسیرهای جدید کارآمد نیست. رابطهٔ فعلی نیازمند نقشهٔ مخصوص به خودش است؛ نقشه‌ای که شما و آدم جدیدتان با هم طراحی می‌کنید.

در نهایت، پرسش اصلی این نیست که «چرا شاد نیستم؟» بلکه این است که «چطور می‌توانم اجازه بدهم شادی به شکلی جدید وارد زندگی‌ام شود؟» پاسخ این پرسش در پذیرش دو چیز نهفته است: یکی اینکه گذشته با تمام زیبایی‌هایش تکرارنشدنی است، و دیگری اینکه آینده با تمام ناشناختگی‌اش می‌تواند تجربه‌های اصیل خودش را به شما هدیه کند.

شادی در زندگی جدید زمانی متولد می‌شود که دست از انتظار برای تکرار گذشته بردارید و آماده شوید برای کشف کیفیت‌های تازه‌ای که شاید هنوز خودتان هم از آن بی‌خبر باشید. این شادی شاید شکل همان نوازش‌ها و لبخندهای گذشته را نداشته باشد، اما می‌تواند رنگ و بوی دیگری داشته باشد؛ رنگ و بویی که خاصِ این رابطه است و ارزش تجربه کردن دارد.

آداب معاشرترابطه عاطفیازدواجرابطهعشق
۶
۱
زینب رمضانی
زینب رمضانی
یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، کتاب‌ها و فیلم‌ها
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید